زبانشناس، آهنگساز، نویسنده، شاعر، و فیلسوف آلمانی From Wikiquote, the free quote compendium
فریدریش ویلهلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche) (۱۵ اکتبر ۱۸۴۴–۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز و زبانشناس کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفه غرب و تاریخ اندیشه مدرن بر جای گذاشتهاست.
غروب بتها
غروب بتها یا «فلسفیدن با پتک» Götzen-Dämmerung, oder, Wie man mit dem Hammer philosophirt
«خود را سر زنده نگاه داشتن در گیر_و_دارِ یک کار دلگیر و بیاندازه پر مسوولیت، کم هنری نیست: و البته چه چیزی ضروری تر از سرزندگی؟»
«. . . این نوشتار کوچک اعلام جنگی ست بزرگ: و در بابِ به صدا در آمدنِ بتها، آنچه این بار به صدا در میآید نه بتهایِ زمانه که بتهای جاودانهاند . . . و اینجا چنان پتک را با ایشان آشنا میکنم که گویی مضراب را _ با بتهایی که که کهن تر و ایمان آورده تر و آماسیده تر از آنها بتی نیست … همچنین پوکتر … و هیچیک از اینها سبب نمیشود که بیش از همه به آنها ایمان نیاورند. هیچکس آنها را بت نمیداند، به ویژه والاترینها شان را … .»
دیباچه
«دلاورترین کسان هم کمتر دلِ آن چیزی را دارد که به راستی میداند … .»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۲
«بسیارند آن چیزها که سرانجام خوش میدارم، هیچگاه نشناسمشان. فرزانگی حتی برای شناخت نیز مرزی میانگارد.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۵
«انسان تنها خوارداشتی برای خداست؛ شاید هم عکس این قضیه راست باشد.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۷
«آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم میسازد؛ این را در مدرسهٔ جَنگِ زندگی آموختهام.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۸
«مرد بود که زن را آفرید _ اما از چه؟ از یک دندهٔ خدایش _ از «آرمان» اش.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۱۳
«مردم، زنان را ژرف میانگارند. چرا؟ بهرِ آن که هرگز در آنان ژرفایی نمییابند. آنان حتی سطحی نیز نیستند.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۲۷
«کِرمَکی که زیر گامهامان پایمال میشود، به خود میپیچد. این عین فرزانگی است؛ اما او دیگربار توانی بازمیجوید که خویشتن را دوباره پایمال ببیند. در زبان اخلاقیون، به این کار «فروتنی» گویند.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۳۱
«جز نشسته نمیتوانیم اندیشه کنیم یا بنویسیم» (گوستاو فلوبر). اِی نیستگرای؛ اینک چه نیک به چنگات آوردهام. با گرانجانی در جایی نشستن، گناهی در حقِ خِرَد است. تنها چنان اندیشههایی میارزند که به هنگام گام زدن به سراغمان آمده باشند.
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۳۴
«پیشاپیش میدوی؟ __کار ات شبانی ست یا چیزی جز همگانی؟ مورد سوم اینکه، شاید از گریزندگان ای؟ … نخستین پرسش وجدان.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۳۷
«چیزی اصیل ای؟ یا یک بازیگر و بس؟ نمایشگرِ چیزی هستی؟ یا اصلِ آنچه به نمایش گذاشته میشود؟ __ یا سر انجام جز بازیگر تقلید گر نیستی؟ … دومین پرسش وجدان.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۳۸
«نومید سخن میگوید: مردانِ بزرگ را میجستم؛ اما نمییابم؛ جز آنان را که برای نمونهٔ برترِ خویش به تقلید ایستادهاند.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۳۹
«اهلِ تماشایی؟ یا دست به یاری دراز کردن؟ یا چشم گرداندن و بر کناره رفتن؟ … سومین پرسش وجدان.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۴۰
«اهلِ همراهی هستی؟ یا پیشاپیش رفتن؟ یا راه خود را رفتن؟ … باید بدانی که چه میخواهی. چهارمین پرسش وجدان.»
نکته پردازیها و خدنگ اندازیها، بند ۴۱
… با این سخن که «خدای، به رازِ دلها داناست»، به نزدیکترینِ خواستنیها، چنانکه به بلندترین آرزوهای زندگی، «نه» میگوید و خدای، را با زندگی دشمن میکند… آن قدیسِ خرسند و خشنود به خدای، نمونهترین اختهٔ عالم است… کار و بارِ زندگی در آنجا برچیده میشود که کشورِ خدای، آغاز میشود.
اخلاق، طبیعت متناقض، بند ۴
… به راستی، تاکنون، تصویرِ «خدا»، بنیادیترین اعتراض، ضدّ هستی بودهاست… خدای را انکار میکنیم، ما مسئولیت را از خدا نفی میکنیم، ما تنها با همین، چه بسا بتوانیم جهان را آزاد کنیم.
چهار خطای بزرگ، بند ۸
پُر پیداست که من از فیلسوف چه میخوام: آنکه خویشتن را تا فراسوی «نیک» و «بد» برد؛ بالاتر از پندارِ آموزهٔ اخلاقی.
آنان که به اصلاح بشریت میاندیشند، بند ۱
اصلاً طیّ تاریخ، همواره میکوشیدند تا مگر مردم را به اصلاح آرند، آنان را «بهتر» کنند: پیش از هر چیز همین را «اخلاق» نام گذارده بوند. اما… آن را «دستآموز کردنِ» حیوانوارِ انسان و گونهای رام کردنِ مردم را نکو کردنِ آنان نامیدهاند: تنها همین واژگان به عاریت گرفته از دانشِ پروشِ حیوانات، بیانگر راستی هاست. حقایقی که بزرگمدّعیانِ نمایندگیِ عرصهٔ اصلاحگریِ انسان از آن چیزی نمیدانند، یعنی همان کشیش که البته هرگز نمیخواهند هم چیزی از آن بدانند…
آنان که به اصلاح بشریت میاندیشند، بند ۲
در هماوردی با حیوانِ زبان بسته، برای سست کردنِ هرچه بیشترش، از افزاری دیگر جز بیماری نمیتوان بهره برد. کلیسا این را به درستی فهم کرد. کلیسا انسان را به تباهی کشاند. بند از بند او گسست؛ اما باز ادعا کرد که او را به صلاح آوردهاست…
آنان که به اصلاح بشریت میاندیشند، بند ۲
هر افزاری که در گذشته، انسانیت را «اخلاقی» میکردهاست، تا کنون همه برای غایتی غیراخلاقی بودهاند.
آنان که به اصلاح بشریت میاندیشند، بند ۵
امروزه رسم چنان است که مردم، باورهای پیشین خود را از کف میدهند؛ اما دستِ کم با وانهادن باور مرسوم، در بسی موارد، باوری دوّم را میپذیرند.
ژاژخایی یک انسان نابهنگام، در زمینه وجدان مینوی، بند ۱۸
هیچ چیز قراردادیتر یا به بیانی دیگر محدودتر، از احساسی نیست که ما از زیبایی داریم… زیبایی -در خود- تنها یک واژه است، حتی گونهای انگاره نیز نیست، در گسترهٔ زیبایی، آدمی خویشتن را سنجهٔ کمال حس میکند، آنگاه در بهترین هنگام، آن را میپرستد… آری تنها همو ایثارگر زیبایی به دنیا است… داوری دربارهٔ زیبایی، خودخواهیِ نوعِ انسانی است… آنگاه خُردک بدگمانی میتواند این پرسش را در گوش یک شکّاک فروکند که آیا گیتی تنها بهرِ آنکه آدمی آن را زیبا میبیند، به راستی آراستهاست؟ همین انسان آن را بسی انسانی جلوه دادهاست. همین و بس. اما هیچ چیز، هرگز هیچ چیز، اشارتگر به این راستی در دست نیست که آدمی الگویِ زیبایی باشد. کسی چه میداند که در چشمانیِ یک داورِ والاتر، چه تأثیری سلیقه میگذارد؟ چه بسا که گستاخانه در نظر آید؟ حتی شاید سرگرمکننده، شاید هم قرین اندک، خودرایی؟
ژاژخایی یک انسان نابهنگام، زشت و زیبا، بند ۱۹
زیباییشناسی، سراسر، بر این ابلهی استوار است، این نخستین راستیِ اوست، از همین آغاز میباید دوّمین راستی را نیز بر آن فزود: «هیچ چیز زشت نیست. مگر آنکه انسان آن را خوار داشته باشد».
ژاژخایی یک انسان نابهنگام، هیچ چیز زیبا نیست، هیچ چیز جز انسان، بند ۲۰
ارزش یک چیز، گاه در بهرهای نیست که از به دست آوردنش برمیآید، بلکه ارزشِ آن در گروِ بهایی است که برای به دست آوردنش پرداخت میشود، یعنی به اندازهٔ هزینهای که کردهایم.
ژاژخایی یک انسان نابهنگام، برآورد من از آزادی، بند ۳۸
«انسان کلبهٔ کوچک خوشبختی خویش را در کنار تودهای از برف و دهانهٔ آتشفشانِ دنیا بنا کردهاست.»
فصل اول، بند ۵۹۱
«تماشاچیان در تشخیص بین آنکه از آب گلآلود ماهی میگیرد، و آنکه در اعماق جستجو میکند، دچار اشتباه میشوند.»
فصل دوم، بنداول، ۲۶۲
«خوب نوشتن یعنی خوب فکرکردن، آنچه را قابل گزارش است کشف کنیم و به درستی برای دیگران بشکافیم؛ برای همسایگان، قابل ترجمه و برای خارجیانی که زبان مارا میآموزند قابل درک باشد؛ به جایی برسیم که خوبیها را تقسیم کنیم و همهچیز را برای مشتاقان آزادی، آزاد گذاریم.»
فصل دوم، بند دوم، ۸۷
«ناراحتی وجدان، ابلهانهاست، همچون سگ که دندان به سنگ ساید.»
فصل دوم، بند دوم، ۳۸
«نیش زنبور نه از ره کین، بلکه از روی نیاز است؛ مانند منتقدین که نه درد، بلکه خون ما را میطلبند.»
فصل دوم، بند اول، ۱۶۴
سپیده دم
Morgenröte
«برای من، قاعده جالب تر از استثناست، هرکس که اینگونه حس کند، به شناختی بس ژرف دست یافته و از متقدمین است.»
بند، ۴۴۲
«یک آلمانی، دارای قابلیت انجام کاری سترگ است، اما بعید به نظر میرسد که به انجام آن همت گمارد؛ او در هر فرصتی پیرو روح خوشگذران است.»
«آفریدن: این است نجات بزرگ از رنج و مایهٔ آسایش زندگی. امّا رنج و دگرگونی بسیار باید تا آفرینندهای در میان آید.»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«آنکه همیشه شاگرد میماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمیدهد. چرا تاج گلهای مرا از سر نیفکندید؟»
دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
«آهای برادران، این خدایی که من آفریدهام، چون همه خدایان، ساختهٔ انسان بود و جنون انسان.»
دربارهٔ اهل آخرت
«امروز زیباییام بر شما خنده زد، بر شما اهل فضیلت و صدایش اینسان به من رسید: «آنان مزد نیز میطلبند!»
دربارهٔ فضیلتمندان
«اما همان به که میگفتند: «مرد دانا در میان آدمیان چنان میگردد که در میان جانوران.»
دربارهٔ رحیمان
«انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کردهاست. برادران، «گناه نخستین» همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهٔ آزار بودن را بیشتر از یاد میبریم.»
دربارهٔ رحیمان
«انسان رشتهای است که بین حیوان و انسان والاتر گره خوردهاست. طنابی برفراز اسفلالسافلین.»
پیشگفتار زرتشت
«او، آن عیسای عبرانی، از آنجاکه جز گریه و زاری و افسردهجانی عبرانیان و نیز نفرتِ نیکان و عادلان چیزی نمیشناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان میزیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاهای بسا زندگیکردن میآموخت و به زمین عشق ورزیدن، و بنابراین خندیدن! باور کنید، برادران! او چه زود مُرد! اگر چندان میزیست که من زیستهام، خود آموزههایش را رد میکرد؛ و چندان نجیب بود که رد کند!»
دربارهٔ مرگ خود خواسته
«ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تنات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچچیز نترس!»
پیشگفتار، بخش ششم
«این اندرز من است: هرکه میخواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و رقصیدن را بیاموزد، پرواز را نمیتوان پرید.»
«باری، بدترین چیز خُرداندیشی است. به راستی، شرارت به که خُرداندیشی!»
دربارهٔ رحیمان
«باور کنید، برادران، این تن بود که از تن نومید گشت، که انگشتان جان فریبخوردهٔ خویش را بر دیوارهای نهایی سایید. باور کنید، برادران! این تن بود که از آدم نومید گشت، که شنید به تن هستی با وی سخن میگوید؛ و آن گاه خواست که با سر، و نه تنها با سر، از میان دیوارهای نهایی بگذرد و خود را به «آن جهان» برساند. لیک «آن جهان» سخت از انسان نهان است، آن جهانِ نامردانهٔ از مردمی که یک «هیچ» آسمانیست. باری، بطن هستی با انسان جز به صورت انسان سخن نمیگوید.»
دربارهٔ اهل آخرت
«برادران، شما را سوگند میدهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن میگویند. اینان زهر پالایاند، که خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان زندگیاند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوهاست. پس بهل تا سر خویش گیرند.»
پیشگفتار، بخش سوّم
«بهتر که چیزی ندانیم تا اینکه از همه چیز فقط نیمی را بدانیم! بهتر که به ذوق خویش دیوانه، تا به سلیقه دیگران عاقل باشیم.»
زالو، بخش چهارم
«به راستی انسان رودیست آلوده. دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان! به شما ابرانسان را میآموزانم: اوست این دریا. در اوست که خواری بزرگتان فرو تواند نشست.»
پیشگفتار، بخش سوّم
«به راستی، چه زود مُرد آن عبرانی که واعظان دیرِ مرگ بدو میبالند؛ و همین مرگ زودرس بلای مرگ بسیاری شد.»
دربارهٔ مرگ خود خواسته
«تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جسد برمیخورند در دم میگویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطلاند، خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمیبینند. فرورفته در عمق افسردگی و آرزومند یک حادثهٔ کوچک مرگآور: اینگونه چشمبراهاند و دندان برهم میسایند.»
دربارهٔ واعظان مرگ
«تنها از آن زمان که او (خداوند) در گور جای گرفتهاست شما بار دیگر رستاخیز کردهاید، تنها اکنون است که نیمروز بزرگ فرامیرسد، تنها اکنون است که انسان والاتر، خداوندِ زمین میشود!... هان، برپا! انسانهای والاتر، تنها اکنون است که کوه آینده بشر درد زایمان میکشد. خداوند مردهاست: اکنون ما میخواهیم که ابرانسان بزیَد.»
چاپ اول، ترجمه داریوش آشوری، ص. ۳۹۴
«چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتنتان بر بخشنده منت گذارید!» چنین است اندرز من به آنانی که چیزی برای بخشیدن ندارند.»
دربارهٔ رحیمان
«خدا اندیشهایست که هر راست را کژ میکند و هر ایستاده را دچار دوار. چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ چنین اندیشهایی مایهٔ دوار و چرخش اندام آدمیست و آشوب اندرون. براستی، من چنین پنداری را بیماری دوار مینامم.»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از آنچه اندیشیدنی است فراتر رود. به خدایی توانید اندیشید؟ پس معنای خواست حقیقت نزد شما این باد که همهچیز چنان گردد که برای انسان اندیشیدنی باشد، برای انسان دیدنی، برای انسان بساویدنی! تا نهایت حواس خویش بیندیشید و بس! و آنچه «جهان» نامیدهاید نخست میباید به دست شما آفریده شود. او خود میباید عقل شما شود، گمان شما، ارادهٔ شما، عشق شما، و به راستی، مایهٔ شادکامی شما، شما دانایان!»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از ارادهٔ آفرینندهٔ شما فراتر رود. خدایی توانید آفرید؟ پس، از خدایان هیچ مگویید! امّا ابرانسان را چه نیک توانید آفرید!»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«خدایان همگان مردهاند: اکنون میخواهیم که ابرانسان بزید!» این باد آخرین خواست ما روزی در نیمروز بزرگ.»
دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
«خستگی بود که خدایان و آخرتها را همه آفرید: خستگیای که میخواهد با یک جهش، با جهش مرگ، به نهایت رسد، خستگیای مسکین و نادان، که دیگر «خواستن» نمیخواهد.»
دربارهٔ اهل آخرت
«خواستن آزادیبخش است! این است آموزهٔ درست دربارهٔ خواست و آزادی: زرتشت شما را چنین میآموزاند: دیگر - نخواستن، دیگر - ارزش - نهادن، دیگر - نیافریدن:های، این خستگی بزرگ همیشه از من دور باد.»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«دوستان من! دوستتان را طعنهایی زدهاند: «زرتشت را بنگرید که در میان ما چنان میگردد که گویی در میان جانوران میگردد!»
دربارهٔ رحیمان
«دوست میدارم آنرا که روانش خویشتن بربادده است و نه اهل سپاسخواستن است و نه اهل سپاسگزاردن، زیرا که همواره «بخشنده» است و به دور از پاییدن خویشتن.»
پیشگفتار، بخش چهارم
«دوست میدارم آنکه را فضایل بسیار نمیخواهد. زیرا که یک فضیلت بهاست از دو فضیلت، زیرا که یک فضیلت چنبریست استوارتر برای درآویختن سرنوشت.»
پیشگفتار، بخش چهارم
«رنج و ناتوانی بود که آخرتها را همه آفرید و آن جنون کوتاه شادکامی را که [مزهٔ آن را] تنها رنجورترینان میچشند.»
دربارهٔ اهل آخرت
«روزگاری چون به دریاهای دور فرا مینگریستند، میگفتند: خدا. امّا اکنون شما را آموزاندهام که بگویید: ابرانسان.»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. امّا خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمرند. اکنون کفران زمین سهمگینترین کفران است و اندرونهٔ آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری، روان به خواری در تن مینگریست و در آن روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود. روان، تن را رنجور و تکیده و گرسنگیکشیده میخواست و اینسان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگیکشیده بود! و شهوت این روان بیرحمی «با خویش» بود.»
پیشگفتار، بخش سوّم
«زیبایی ابرانسان سایهسان سوی من آمدهاست. هان، ای برادران، اکنون دیگر خدایان نزد من کیستند!»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مؤمنان همه چنیناند از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را میفرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید؛ و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم گشت».
دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
«شما مزد نیز میطلبید، شما اهل فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابر زمین، و جاودانگی را در برابر امروزتان میطلبید؟ و اکنون خشمگیناید از من که میآموزانم نه پاداش دهندهایی در کار است و نه مزد دهندهایی و به راستی، این را نیز نمیآموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.»
دربارهٔ فضیلتمندان
«کلیسا؟ درپاسخ گفتم: این نوعی حکومت است، حکومتی مزور.»
در باب حوادث بزرگ، بخش دوم/ دیوانگان عاقل بهتر سخن میگویند، بخش چهارم (سایه)
«گامها میگویند که مرد آیا در راه خویش گام میزند یا نه: پس راهرفتن را بنگرید آنکه به هدف خویش نزدیک میشود رقصان است.»
دربارهٔ انسان والاتر بخش چهارم
«مرا پاس میدارید، امّا چه خواهد شد اگر روزی [تندیس] این پاسداشت فرو افتد؟ بپایید که این تندیس [افتادن]، شما را خرد نکند!»
دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
«من نمیخواهم برای انسانهای امروزی نور باشم، نمیخواهم مرا به این اسم بخوانند. من میخواهم برای آنها بدرخشم، میخواهم با برق معرفت خویش چشمشان را کور سازم.»
درباب انسان والاتر
«مؤمنان همهٔ دینها را بنگرید! از چهکس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزشهاشان را در هم شکنند، از شکننده، از قانونشکن: لیک او همانا آفریننده است! آفریننده جویای یاران است، نه نعشها و گلهها و مؤمنان. آفریننده جویای آفرینندگان قرین خویش است، جویای آنانی که ارزشهای نو را بر لوحهای نو مینگارند.»
پیشگفتار، بخش نهم
«میخواهم روزنهٔ دلم را تمام به روی شما دوستان بگشایم: اگر خدایان میبودند چگونه تاب میتوانستم آورد که خدا نباشم؟ پس، خدایان نیستند! این نتیجه را همانا من گرفتم. اما اکنون او مرا گرفتهاست! خدا پنداریست. اما چهکس تواند تمامی عذاب این پندار را بیاشامد و نمیرد؟ چرا باید از آفریننده ایمانش را[به آفرینندگی] ستاند و از شاهین، پرواز به اوجهای شاهینی را؟»
دربارهٔ جزایر شادکامان
«هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به مرگاند و شیفتهٔ آموزههای خستگی و گوشهگیری. آرزویمرگ دارند و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوتهای زنده!»
دربارهٔ اهل آخرت
تأملات نابهنگام
(اندیشههای نابهنگام) Unzeitgemäße Betrachtungen
«از جهانگردی که سرزمینها و اقوام بسیار و قارههای مختلف روی زمین را دیده بود، پرسیدند: چه خصلت مشترکی بین تمام انسانها در همه نقاط کشف کردهای؟ بی درنگ پاسخ داد: «میل به تنبلی!» در نظر بسیاری، او باید میگفت: آدمیان همگی ترسو و بزدلاند و خود را پشت آداب و رسوم و عقاید پنهان میکنند.»
«اگر میخواهید گذشته را تفسیر کنید، باید از کاملترین کاربست نیرو و توان عصر کنونی استفاده کنید. تنها با چنین کمال و قدرتی میتوانید از عهده این مهم برآیید.»
درباب سود و زیان تاریخ
«برای کرمها، پیکری مرده و پوسیده، البته جذاب و زیبا است؛ اما برای هر موجود زنده، کرم موجود موحشی بیش نیست. رؤیای کرم از بهشت، لاشهای چاق و چله و گندیدهاست، و رؤیای فیلسوفان استاد در دانشگاه، چنگ انداختن به دل و روده شوپنهاور است.»
دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده
«به هرحال آنان که در جشنواره بایروت حاضر میشوند به عنوان مردمان نابهنگام و خروس بیمحل قلمداد خواهند شد. –جایگاهشان در این عصر نیست - متعلق به دنیایی دیگرند و درجایی دیگر باید تعاریف و منظورشان معنی گردد و درک شود.»
ریچارد واگنر در بایرویت
«تاریخ تحول فرهنگ از زمان یونانیان تا به امروز - مشروط برآنکه فاصله واقعی منظورشده در نظر گرفته شود و وقفهها، پس رفتها، تردیدها و تعللها نادیده انگاشته شود - به حد کافی کوتاه است.»
ریچارد واگنر در بایرویت
«عیسی بهعنوان روشنبینی غیبگوی معرفی میشود که اگر در روزگار ما متولد میشد جایش گوشه دارالمجانیین و تیمارستان بود.»
دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده
«مثله کردن روان آلمان به سود «امپراتوری آلمان».»
فصل اول، قسمت اول (در باب تأسیس رایش آلمان ۱۸۷۱)
«میبینیم که جنگ کنونی هنوز به پایان نرسیده به خوراک مطبوعات به صورت گزارشهای چاپی در صدهاهزار ورق روزنامه و اخبار تبدیل شدهاست و همچون تنقل و چاشنیِ تازهای به دست دوستداران مشتاق تاریخ افتادهاست تا مایه تفریح و تفنن ایشان شود.»
درباب سود و زیان تاریخ
«من براین باورم که اگر عصری بیش از حد از تاریخ انباشته شود، این خود از پنج جهت برای زندگی زیانبار و خطرناک است. بدین معنی که افراط در توجه بهتاریخ، میان دنیای درون و برون تقابل و تضادی ایجاد میکند که نتیجهاش تضعیف شخصیت است.»
درباب سود و زیان تاریخ
«واگنرزندگی کنونی و گذشته را در پرتو قوی بینشی برای نگریستن به گستره پرت غیرمعمول، ارجاع میداد. از این روست که وی یک آسانساز در دنیا ست.»
ریچارد واگنر در بایرویت
«هنر با حروف و کلمات سر و کار ندارد بلکه به مجریانی نیاز دارد که آن را به دیگران القا کنند.»
ریچارد واگنر در بایرویت
«هنرمند برخلاف فیلسوف، به روح انسانها به مثابه حلقهٔ اتصال میان حال و آینده و به سازمانهای بشری به مثابه تضمین کنندگان این آینده و به منزله پلهایی بین زمان حال و آینده نیاز دارد.»
ریچارد واگنر در بایرویت
«انسان مدرن از خودش چیزی ندارد و تنها با استفاده و اقتباس از عادات، هنرها، جهانبینیها، دینها و اکتشافات اعصار گذشته، خود را بهدانشنامهای متحرک بدل کردهاست.»
«انسان مدرن به تماشاچی بیهدفی مبدل شدهاست که آنچه در جهان میگذرد- حتی جنگها و انقلابهای بزرگ- نمیتوانند زمان درازی بر او تأثیر بگذارند.»
«زنجیر از پای جوانی برگیرید تا بنگرید چگونه با آن، «زندگانی» آزاد میشود؛ زیرا زندگی هنوز پژمرده نشده و از میان نرفتهاست.»
«مهم نیست آدمی چه اندازه از نظر زمانی و مکانی از بعد خود فراتر رود، بههرکجا برود بازهم این حلقه پیوند با گذشته را باخود بههمراه خواهد برد.»
«بهتازگی گفته میشود که گوته با هشتاد و دوسال عمر، زیادی زیست! یعنی در سالهای پایانی عمرش، آفرینش هنری نداشت؛ ولی من حتی یکی دو سال از همان «سالهای زیادی» گوته را با قرنها طول عمر مردمان مدرن، با سرافرازی مبادله میکنم.».
حکمت شادان
(دانش طربناک)Die fröhliche Wissenschaft
«آدم فقط گوشش بدهکار سؤالاتی است که جوابش را میداند.»
بند ۱۹۶
«خدا مرد! خدا برای همیشه مرد! ما او را کشتیم. چه تسلایی، قاتل قاتلان؟»
بند ۱۲۵
«خداوند، آنکسی که مقدسترین و نیرومندترین پدیده در چشم جهان بود، در زیر دشنههای ما آنقدر خونریزی کرد تا جان سپرد. چه کسی این خون را از دامان ما خواهد سترد؟»
بند ۱۲۵
«زمین یخزده برای کسی که خوب میرقصد، بهشت برین است.»
پیشپرده، ۱۳
«مگر خداوند گم شده؟ دو دیگر پرسید: مگر چون کودکان راهش را گم کرده یا پنهان شده؟ مگر از ما میهراسد؟ یا به سفر رفته یا هجرت کردهاست؟ و پس از فریادها میخندیدند. دیوانه در میان آنها پرید و با نگاهی عمیق فریاد برآورد خدا کجا رفتهاست؟ به شما خواهم گفت. ما او را کشتیم (من و شما او را کشتیم) اما چهسان؟ چگونه یارای نوشیدن دریا را داشتیم و با کدامین ابر سراسر افق را میخواستیم زدود؟ و آنگاه که زمین را از آفتاب جدا کردیم، چهکردیم؟»
بند ۱۲۵
«مگر هیچ سخنی تا بحال ازهای و هوی گورکنانی که خداوند را دفن میکنند به گوشمان نرسیدهاست؟ خدایان نیز رو به تباهی و تلاشی میروند. خداوند مردهاست و مرده خواهد ماند. ما خداوند را کشتهایم.»
بند ۱۲۵
فراسوی نیک و بد
فراسوی نیک و بد: درآمدی بر فلسفهٔ آینده Vorspiel einer Philosophie der Zukunft :Jenseits von Gut und Böse
«باور اساسی پیروان متافیزیک، باور به تضاد ارزش هاست. حتی به ذهن محتاطترین آنان نیز نرسیدهاست که [...] لحظهای شک به دل راه دهند. هر چند روزگاری خویشتن را به این دلیل میستودند که گفته بودند: به همه چیز باید شک کرد.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۲
«... اما کیست که به خواست خویش به این شایدها و تردیدهای خطرناک بیندیشد! برای این کار ناگزیر باید منتظر ورود گونهای جدید از فیلسوفان بود که سلیقه و گرایشی متفاوت با گذشتگان دارند، یعنی همان فیلسوفان شایدهای خطرناک در درک هر امری. با نهایت جدیت میگویم: من ظهور این فیلسوفان جدید را میبینیم.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۲
«ناحقیقت را شرط زندگی دانستن، یعنی به شیوهای خطرناک در برابر احساسهای معمول در باب ارزشها مقاومت کردن؛ و هر فلسفهای که جسارت چنین کاری را داشته باشد، یکه و تنها به سوی فراسوی نیک و بد گام نهادهاست.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۴
«آن دو رویی خشک و محجوبانهٔ کانت پیر که با آن ما را به کوره راههای دیالکتیکی میکشاند و در نهایت به آن «امر طلق» هدایت میکند یا صادقانه بگویم، گمراه میکند، نمایشی است که تبسم را بر لب ما نازپروردگان مینشاند، زیرا دقت در نیرنگهای ظریف این اخلاق گرایان و واعظان کهنسال اخلاق برای ما سرگرمی نیست.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۵
«با گذر زمان برایم مشخص شده که تا امروز هر فلسفهٔ بزرگی چه بودهاست. یعنی جز همان اعترافات شخصی پدیدآورندهٔ آن و گونهای خاطرات ناخواسته و ناآگاهانه چیزی نبودهاست.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۶
«در هر فلسفهای نقطهای وجود دارد که «باور» فیلسوف پا بر صحنه میگذارد یا به زبان پر رمز و راز کهن چنین میگویند: با جلال و جبروت، خر از راه رسید.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۸
«فیلسوفان از روی عادت، چنان از اراده سخن میگویند که گویی مشهورترین امر عالم است. حتی شوپنهاور هم میکوشد به ما بفهماند که اراده به تنهایی برای ما امری آشنا، کاملاً آشناست و بی هیچ نیاز به مقدمه و مؤخرهای آن را میشناسیم. اما من همیشه میاندیشم که شوپنهاور در این زمینه نیز تنها همان کاری را کردهاست که فیلسوفان از روی عادت میکنند؛ یعنی پیش داوری مردم را پذیرفته و در آن باب گزافه گویی کردهاست. «خواستن» از دیدگاه من به خصوص پیچیده و امری است که به ظاهر یک واژه است و در همین تک واژه پیش داوری مردم نهفته و به دلیل کم دقتی فیلسوفان، پیوسته بر تمام امور چیرگی یافتهاست [...] هر فیلسوفی میخواهد «خواست» خویش را از دیدگاه اخلاقی مطرح کند و اخلاق در واقع همان آموزهٔ روابط حاکمی است که پدیدهٔ «زندگی» با آن پدید میآید.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۱۹
«کل روانشناسی تاکنون وابسته به پیش داوریها و هراسهای اخلاقی مانده و هرگز بی پروا به ژرفاها نرفتهاست. روانشناسی را تا کنون هیچکس به سان من، حتی در ذهن خویش، «علمِ شکل شناسی» و «تکامل ارادهٔ معطوف به قدرت» ندانسته و همین شیوهٔ تفکر من است که نشان میدهد در هر چه تا کنون نوشته شدهاست، تنها نشانهای از آن امری دیده میشود که آن را مسکوت گذاشتهاند.»
در باب پیش داوریهای فیلسوفان، بند ۲۳
«آه، چه سادگی مقدسی! انسان در چه سادگی و فریب شگفتانگیزی زندگی میکند! [...] چه روشن و رها و سهل و ساده کردهایم، هر آنچه را که گرداگرد ما را فرا گرفتهاست! چه نیک بلدیم که حواس خویش را گذرگاهی برای امور سطحی و اندیشهٔ خویش را شهوتی برای جهشها و خطاها بدانیم! چگونه از همان سرمنزل کار دریافتهایم که ناآگاهی خویش را پاس بداریم، تا از خود زندگی لذت ببریم!»
جان آزاده، بند ۲۴
«هر جا ملت میخورد و میآشامد و حتی آنجا که امری را گرامی میدارد، همیشه بوی گند میآید. پس اگر میخواهید هوای پاک تنفس کنید، به کلیسا نروید…»
جان آزاده، بند ۳۰
«در طولانیترین دورهٔ تاریخ بشری -که آن را دورهٔ پیش از تاریخ مینامیدند- ارزش یا بیارزشی هر رفتاری را ناشی از پیامدهای آن رفتار میدانستند [...] نیروی تأثیرگذار بر گذشته، کامیابی یا ناکامی بود که انسان بر آن اساس در ذهن خویش امری را نیک یا بد میپنداشت. بیایید بر این دوره عنوان «پیش اخلاقی» را بگذاریم [...] در ده هزار سال اخیر انسان بر این کرهٔ گسترده خاکی گام به گام پیش رفته و به جایی رسیدهاست که نه پیامدها، بلکه سرمنشأ رفتارها را سنجهٔ ارزش آنها میداند؛ یعنی رخداد بزرگ، ظرافت فراوان در نگرش و سنجش، تأثیر ناآگاهانهٔ تسلط ارزشهای اشرافی و باور به «اصل و نسب»، نشانهای است از دورهای که میتوان با دقت آن را دورهای «اخلاقی» نامید به این سان، در نهایت نخستین گام در راه شناخت خویشتن برداشته شدهاست. به جای پیامدها، سرمنشأ مطرح شدهاست و عجب چشمانداز واژگونهای! [...] قصد را سرمنشأ و زمینهٔ کامل هر رفتاری دانستن، پیش داوری است و با این پیش داوری تقریباً تا همین زمان معاصر نیز از دیدگاه اخلاقی امور را می ستایند، سرزنش و داوری و در این باره فلسفه بافی میکنند؛ ولی آیا امروزه از سر ضرورت به آنجا نرسیدهایم که بار دیگر در باب این واژگونی و تغییر ارزشها به دلیل درک دگرباره و ژرف انسان از خویشتن نتیجهای بگیریم، آیا در آستانهٔ عصری نیستیم که بهتر است آن را منفی و «ضداخلاقی» بنامیم، امروز که دست کم بین ما ضداخلاق گرایان این تردید پدید آمدهاست…»
جان آزاده، بند ۳۲
«باور به «یقینهای بی واسطه» همان ناشی گری اخلاقی است که ما فیلسوفان به آن افتخار میکنیم، ولی سرانجام ما نیز باید زمانی انسانهای «صرف اخلاقی» نباشیم! صرف نظر از اخلاق، این باور حماقتی است که چندان برای ما افتخار آمیز نیست! ممکن است در زندگی مدنی، بدبینی همیشگی و شایع را نشانه «شخصیت بد» بدانند و به همین دلیل از جملهٔ نابخردیها بشمارند، ولی اینجا در میان خود و فراسوی جهان مدنی و پاسخهای آری و نه، آن چیست که قرار است جلوی نابخردی ما را بگیرد.»
جان آزاده، بند ۳۴
«فرض کنیم، موفق شویم تمام زندگی غریزی خود را شکل نهایی یک قالب بنیادین اراده بدانیم، یعنی همان ارادهٔ معطوف به قدرت که اصل من است. به فرض تمام کارکردهای ارگانیک را ناشی از همین ارادهٔ معطوف به قدرت بدانیم و راه حل این مشکل تولید مثل و تغذیه را بیابیم. با این کار به این حق خواهیم رسید که تمام نیروهای مؤثر را همان ارادهٔ معطوف به قدرت بدانیم. اگر جهان را از درون بنگریم و بر اساس «ویژگی ادراکی»، آن را تعیین و مشخص کنیم، همان «ارادهٔ معطوف به قدرت» خواهد بود و نه جز آن.»
جان آزاده، بند ۳۶
«باید خویشتن را بیازماییم تا دریابیم مهیای استقلال و فرماندهی هستیم یا خیر [...] باید بدانیم که بزرگترین آزمون استقلال، همان حفظ خویشتن است.»
جان آزاده، بند ۴۱
«باید این سلیقهٔ بد را از خویش دور کرد که بخواهیم مشابه و مطابق با بسیاری از مردم باشیم. «نیک» اگر همسایه نیز آن را بر زبان آورد، دیگر نیک نیست. نیکیِ همگانی یعنی چه؟ این سخن با خودش در تضاد است؛ زیرا هر چه همگانی باشد، چندان ارزشی ندارد.»
جان آزاده، بند ۴۳
«در نهایت جهان باید همان وضعی را داشته باشد که همیشه داشتهاست؛ یعنی امور سترگ برای بزرگان میماند و پرتگاه برای ژرف اندیشان، ظرافت و هراس برای ظریف اندیشان و در نهایت تمام امور نادر برای نادران.»
جان آزاده، بند ۴۳
«ایمان مسیحی از همان ابتدا قربانی کردن بود؛ یعنی قربانی کردن تمام آزادیها، تمام افتخارها، تمام اعتماد به نفس و در عین حال به بردگی کشاندن، مسخره کردن و مثله کردن خویش.»
ماهیت دین، بند ۴۶
«این عهد جدید را که گونهای از آلایش فراوان در سلیقه، از هر دیدگاهی است، با عهد عتیق به هم چسباندهاند و کتابی به نام «کتاب مقدس»، «کتاب واقعی» ساختهاند و این کار شاید بزرگترین گستاخی و «گناهی علیه جان» باشد که بر وجدان ادبی اروپا سنگینی میکند.»
ماهیت دین، بند ۵۲
«خدانشناسی امروز از چه روست؟ مردم مقام پدر را در خدا یکسره انکار کردهاند. همچنین قاضی و جزادهنده را، همینگونه اراده آزاد او را. میگویند او چیزی نمیشنود و اگر میشنید نیز نمیدانست چه باید بکند بدتر از این. گویا نمیتواند مقصودش را به روشنی بیان کند، نکند گیج باشد؟ اینهاست علتهایی که من از خلال بسی گفت و گوها و گوشسپردنها، برای سرنگون شدن خداشناسی در اروپا یافتهام.»
ماهیت دین، بند ۵۳
«خشونت دینی نردبانی بزرگ با پلههای بسیار است؛ ولی سه پله مهمتر از همه است. زمانی برای خدا انسان را قربانی میکردند؛ شاید هم عزیزترین کسان خویش را. [...] بعد در عصر اخلاق بشریت، فرد، قدرتمندترین غرایز خود، یعنی «سرشتش» را برای خدا قربانی میکرد. همین شادی فراوان را در چشمان خشن زاهدان و آن «مخالفان شادمان طبیعت» میتوان دید. سرانجام دیگر چه مانده بود؟ نباید تمام امور تسلی بخش، مقدس، شفابخش، تمام امیدها، باور به نظمِ پنهان جهان، نیکبختی و عدالت در آینده را قربانی میکردند؟ نباید خودِ خدا را قربانی میکردند و به دلیل خشونت نسبت به خویش، سنگ، حماقت، سختی، سرنوشت و «هیچ» را میپرستیدند؟ یعنی خدا را قربانی «هیچ» کنند. درک این رازِ متناقضِ واپسین خشونت، برای آن گونهای است که در آینده پدید خواهد آمد و ما نیز گوشهای از آن را میشناسیم.»
ماهیت دین، بند ۵۵
«شاید روزگاری شورانگیزترین مفاهیم که برای آن بیشترین نبردها را کردهایم و رنجها بردهایم، مفاهیم «خدا» و «گناه»، جز همان بازیچهای برای مردی کهنسال و درد کودکانه نباشد و شاید آن «انسان کهن» بار دیگر به بازیچه و رنجی دیگر نیاز دارد، درست به سانِ کودک و کودکی جاودانه!»
ماهیت دین، بند ۵۷
«رفتار آنان با خدا بس به دور از صداقت است؛ زیرا این خدا اجازه ندارد گناه کند.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۶۵ الف
«عشق به یک نفر وحشیگری است؛ زیرا بهای این عشق زیان دیگران است؛ حتی عشق به خدا.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۶۷
«آن کس که به آرمان خویش دست یابد، از آن نیز فراتر خواهد رفت.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۷۳
«در زمان صلح، انسان جنگجو به جان خودش میافتد.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۷۶
«دلِ اسیر و جانِ آزاده. هر بار دل خویش را سخت به بند کشیم و اسیر کنیم، میتوانیم به جان خویش، آزادیهای فراوانی بدهیم. من این اصل را زمانی بر زبان راندم؛ ولی کسی حرف مرا باور نمیکند، مگر آنکه از پیش آن را بداند…»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۸۷
«کیست که تاکنون خویشتن را برای نیک نامی خویش قربانی نکردهاست؟»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۹۲
«پختگی مرد، یعنی کشف دوبارهٔ همان جدیتی که در کودکی و به هنگام بازی داشتهایم.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۹۴
«شرم از کاری غیراخلاقی، پلهای از پلکانی است که در پایانِ آن، از اخلاق گرایی خود شرم میکنیم.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۹۵
«باید زندگی را به همان سان وداع گفت که اُدیسه با نوسیکا خداحافظی کرد؛ یعنی بیشتر دعاگو بود تا دلباخته.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۹۶
«کشف عشق متقابل ممکن است، عاشق را از معشوق دلآزرده کند. «چه شد؟ آیا چنان فروتن است که حتی تو را دوست میدارد؟ یا به نهایت ابله؟ یا… یا … ؟»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۰۲
«اکنون جهان به کام من است، ازین پس هر سرنوشتی را دوست دارم: که را هوس آن است که سرنوشت من باشد؟»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۰۳
«نه محبت به انسانها، بلکه ناتوانی آنان در محبت به انسانها، مانع از آن میشود که امروزه مسیحیحان را بسوزانند.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۰۴
«اگر روزی تصمیم بگیریم، گوش را حتماً بر بهترین استدلالها ببندیم، نشانهای از شخصیتی قوی را در وجود خویش داریم؛ یعنی خواستِ گاه و بی گاه حماقت.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۰۷
«هیچ پدیدهٔ اخلاقی وجود ندارد؛ بلکه تعبیرهای اخلاقی از پدیدهها وجود دارد.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۰۸
«دورههای بزرگِ زندگیِ ما آن زمانی است که جسارت مییابیم و بدترین حالتها را نیکترین مینامیم.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۱۶
«شهوت، اغلب چنان روییدنِ گیاه را تسریع میکند که ریشه، ضعیف میماند و به آسانی میتوان آن را از زمین بیرون کشید.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۲۰
«این از ظرافت خداست که به هنگام نویسنده شدن، زبان یونانی را فراگرفت و آن را به خوبی هم نیاموخت.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۲۱
«حتی همبستری هم با ازدواج خراب میشود.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۲۳
«اگر ناگزیر شویم، نظر خویش را در باب کسی تغییر دهیم، به خاطر این زحمتی که او فراهم کردهاست، انتقام سختی از او خواهیم گرفت.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۲۵
«دستیابی یک ملت به شش، هفت بزرگمرد، کاری خلاف طبیعت است و حتی نابودی آنان در مرحلهٔ بعدی نیز چنین است.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۲۶
«مرد و زن در باب یکدیگر اشتباه میکنند و در نتیجه به خویشتن احترام میگذارند و عشق میورزند (یا درستتر آن است که بگوییم به آرمان خویش عشق میورزند). از این رو مرد به دنبال زنی آرام است؛ ولی زن درست به سانِ گربهای که خوب حفظِ ظاهرِ آرام را تمرین کردهاست، بس ناآرام است.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۳۱
«ما را به خاطر فضیلتها، بیشتر کیفر میدهند.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۳۵
«یکی در جستجوی قابله برای وضع حمل افکارش بود، دیگری به دنبال کسی برای کمک به قابله: اینگونه صحبت گل میاندازد.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۳۶
«پایینتنه، دلیل آن است که انسان به سادگی، خویشتن را خدا نمیپندارد.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۴۱
«در باب مقایسهٔ کلیِ مرد و زن میتوان گفت: زن اگر غریزهٔ ایفای نقش دوم را نداشت، هرگز در آرایشِ خویش به این سان، نبوع نمییافت.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۴۵
«آنکه با هیولاها میجنگد باید بپاید که خود در این بین یک هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم میدوزد.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۴۶
«آنچه را زمانی بد میدانیم، معمولاً پس ماندهٔ امری نابه هنگام است که زمانی آن را نیک میدانستهایم، نیاکان آرمانی کهن.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۴۹
«آنچه از سرِ عشق انجام میشود، فراسوی نیک و بد است.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۵۳
«ایراد، خیانت، سوءظنی شادمانه، میل به تمسخر، همگی نشانی از سلامت است و هر امر بی قید و شرطی، نشانی از بیماری.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۵۴
«اشتباهِ یکنفر عجیب به نظر میرسد؛ ولی در گروهها، احزاب، ملتها و ازمنه جزو قواعد است.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۵۶
«باید نیک و بد را جبران کینم؛ ولی چرا در حق آن کس که در حق ما نیکی یا بدی روا کردهاست؟»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۵۹
««همسایه، همسایهٔ ما نیست؛ بلکه همسایهٔ همسایهٔ ما است.» هر ملتی چنین میاندیشد.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۶۲
«عشق، خصلتهای والا و پنهانِ عاشق را آشکار میکند؛ یعنی همان خصلتهای نادر و استثنایی را و به این ترتیب، معشوق به آسانی در بابِ خصلتهای معمول او مرتکب اشتباه میشود.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۶۳
«مسیح به جهودان خویش گفت: «شریعت برای بردگان بود، پس خدا را در مقام پسرش دوست بدارید! اخلاق به ما پسرانِ خدا چه ربطی دارد؟»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۶۴
«آدمی البته با دهانش دروغ میگوید، اما با حالت دک و پوزش حقیقت را بیان میکند.»[1]
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۶۶
«مسیحیت، الهه عشق را مسموم کرد؛ گرچه از چنگال مرگ گریخت، اما تغییر ماهیت یافت و فسق و فجور نام گرفت.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۶۸
«تا زمانی که امری یا کسی را کم ارزش میپنداریم، نفرت نمیورزیم؛ بلکه تازه زمانی چنین میکنیم که آن را همسان یا برتر میدانیم.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۷۳
«در نهایت عاشقِ هَوَسِ خویش هستیم و نه آنچه هوس کردهایم.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۷۵
«پیامدِ رفتارهای ما گلوی ما را میگیرد و اعتنایی به آن ندارد که در این بین ما خود را «اصلاح» کردهایم.»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۷۹
««از چشم من افتاد.» -چرا؟ «من همسان او نیستم.» -آیا انسانی تاکنون چنین پاسخی دادهاست؟»
گزیده گوییها و میان پردهها، بند ۱۸۵
«اخلاقیاتی وجود دارد که باید بنیانگذار خویش را نزد دیگران توجیه کند. دیگر اخلاقیات باید او را آرام سازند و حس رضایت را در وجودش برانگیزند. با اخلاقایاتی دیگر او میخواهد خویشتن را به صلیب کشد و خوار کند. با گونهای دیگر میخواهد انتقام بگیرد، خویش را پنهان سازد و منظورش را به گونهای دیگر بیان کند و خویشتن را در بلنداهای دوردست بنشاند. این اخلاق تنها در خدمت بنیانگذارش است تا امری را فراموش کند یا امری دیگر را در وجد خودش به فراموشی سپارد. [...] خلاصه، اخلاقیاتِ گوناگون زبان اشارهٔ عواطف است.»
در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۸۷
«هر اخلاقی که خلاف بی قیدی باشد، گونهای ستم بر «طبیعت» و حتی «خرد» است؛ ولی این هنوز ایرادی بر آن نیست؛ بلکه باید اخلاقی دیگر و مخالف با هر گونه ستم و بیخردی پدید آید، تا بتوان آن را ضداخلاقی دانست. نکتهٔ مهم و بس ارزشمند در هر اخلاقی آن است که جباری طولانی است.»
در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۸۸
«پدر و مادر ناخواسته فرزند خویش را شبیه خود میکنند و نام «تربیت» را بر آن میگذارند.»
در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۹۴
«از زمانی که بشر بودهاست، رمههای انسانی و پیوستهٔ جماعتِ پرشمارِ فرمانبران، در مقایسه با اندک فرماندهان نیز وجود داشتهاست. به خصوص با توجه به اینکه بهترین و طولانیترین فرمانبری را انسانها به انجام رساندهاند و در پرورش آن کوشیدهاند، به راحتی میتوان فرض کرد که اکنون تقریباً در نهاد هر انسانی نیاز به پیرویِ مادرزادی و به گونهای وجدان ظاهری وجود دارد که فرمان میدهد. [...] این نیاز میخواهد به نهایت برآورده و قالبِ ظاهری آن از درونمایهای آکنده شود. این نیاز به دلیل شدت، ناشکیبایی و هیجان کمتر، دست به انتخاب میزند و بیشتر میلی خشن است که هر چه را فرماندهان (والدین، آموزگاران، قوانین، پیش داوریهای اجتماعی و آرای عمومی) به گوشش میخوانند میپذیرد. محدودیتِ شگفتانگیزِ تکاملِ انسان، آن تردیدها، دودلیها و بازگشتها و چرخشها به این دلیل است که غریزهٔ رمهای و فرمانبری به بهترین وجه و فن فرماندهی به صورت ارثی منتقل میشود.»
در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۹۹
«زمان سیاستهای کوچک سپری شده: قرن آینده حامل زورآزمایی برسر تسخیر زمین است، جبر تاریخ میل به سوی سیاستهای بزرگ دارد.»
ما دانشمندان، بند ۲۰۸
«مردان تاکنون با زنان درست به سانِ پرندگانی رفتار کردهاند که از جایی بلند به پایین آمده و ره گم کردهاند؛ به سانِ موجودی ظریف، لطیف، وحشی، شگفتانگیز، شیرین، پر روح؛ ولی درست به سانِ همان پرندهای که باید او را در قفس کرد تا نگریزد.»
فضیلتهای ما، بند ۲۳۷
«ضعف، فروپاشیدگی و ناتوانی بیمارگونه در «اراده»، پیوسته با هم همراه بودهاست و قدرتمندترین و پرنفوذترین زنان جهان (و از آن جمله مادرِ ناپلئون)، قدرتِ خویش بر مردان را مرهونِ قدرتِ ارادهٔ خود هستند.»
فضیلتهای ما، بند ۲۳۹
«آنچه در زن سبب احترام و اغلب هراس میشود، طبیعتِ اوست که «طبیعی تر» از مرد است! آن انعطافپذیری واقعی و شبیه به درندگانِ پرفریب، پنجههای ببرِ زیرِ دستکشها، ناشی گری در خودپسندی، تربیت ناپذیری و احساسِ وحشیگریِ درونی و درک ناپذیری، گستردگی و بیانتهاییِ خواستها و فضیلتها و هر آنچه به رغم تمام هراسانگیزی، سبب احساس ترحم به حال این گربهٔ خطرناک و زیبا، یعنی «زن» میشود، آن است که از هر حیوان دیگری بیشتر رنج میبرد، جراحت میبیند، نیازمند به محبت و محکوم به سرخوردگی است.»
فضیلتهای ما، بند ۲۳۹
«یهودیان بی تردید قدرتمندترین، نستوهترین و پاکترین نژادی اند که در اروپا زندگی میکند و میدانند در بهترین شرایط (حتی بهتر از شرایط مناسب) کار خویشتن را به پیش برند و این کار را به برکت فضایلی که بیشتر امروزه دوست دارند، نام ننگ را بر آن بگذارند و به خصوص به برکت ایمانی راسخ، یعنی بیهودگی شرم از «ایدههای مدرن» به انجام میرسانند. آنان به هنگام تغییر، درست به سانِ فتوحاتِ کشورِ روسیه رفتار میکنند -یعنی حکومتی که فرصت دارد و متعلق به گذشته نیست-؛ به بیانی دیگر بنابر این اصل که «هرچه آهستهتر بهتر!» هر اندیشمندی که بارِ مسئولیتِ آیندهٔ اروپا بر وجدانِ او سنگینی کند، هر طرح و برنامهای هم که در بابِ آینده داشته باشد، یهودیان و نیز روسها را مطمئنترین و محتملترین عوامل در بازی و نبردِ نیروها خواهد دانست.»
اقوام و میهنها، بند ۲۵۱
«دوری از صدمه، زورگویی، چپاول متقابل و همسویی خواستهای خود با دیگران، ممکن است در مفهوم کلی بین افراد، بدل به رسمی نیکو شود؛ [...] اما همین که این اصل را بخواهیم فراگیر و اصل بنیادین جامعه کنیم، بی درنگ کنه وجودِ آن، یعنی خواستِ نفیِ زندگی و اصلِ نابودی و تباهی مشخص خواهد شد. [...] زندگی در اصل تصاحب، صدمه، چیرگی بر فردی بیگانه و ضعیف تر، ستم، سختی، اجبار به قالبهایی خاص، تصاحب و دست کم چپاول است. [...] حتی آن جسم که در آن همان گونه که فرض کردیم، هر فرد با دیگری همسان رفتار میکند، باید خود، اگر کالبدی زنده و رو به مرگ نباشد، هر کاری را در مخالفت با کالبد دیگری انجام دهد که افراد درون آن از اِعمالِ آن بر یکدیگر خودداری میکنند. او تجسمِ زندهٔ خواستِ قدرت خواهد شد، رشد خواهد کرد، به گرداگرد خویش دست خواهد انداخت، دیگران را به سوی خود خواهد کشید، چیرگی خواهد یافت. البته نه به دلیل اخلاق یا ضداخلاق، بلکه چون زنده است و زندگی همان خواستِ قدرت است. [...] میگویند «خصلت چپاولگری» در آن [جامعه] باید از بین برود. این گفته از دید من چنان است که گویی قولِ اختراعِ آن زندگی را میدهند که در آن هیچ کارکردِ اگارنیکی وجود ندارد. «چپاول» از ویژگیهای جامعهای تباه، ناقص و بدوی نیست، از ویژگیهای جامعهای زنده با کارکردهای ارگانیک و پیامدِ خواستِ قدرتی است که همان خواستِ زندگی است.»
والا چیست؟، بند ۲۵۹
«بزرگترین رخدادها و اندیشهها را [...] دیرتر از سایر امور درمییابند؛ زیرا نسلهایی که در همان زمان زندگی میکنند، این رخدادها را نمیبینند و از کنار آنها میگذرند و به زندگی خویش ادامه میدهند. [...] نور دورترین ستارگان دیرتر از همه به انسان میرسد و تا زمانی که نرسیدهاست، انسان انکار میکند که در آن جا ستارگانی وجود دارد. هر جانی به چند قرن فرصت نیاز دارد تا او را بفهمند؟»
والا چیست؟، بند ۲۸۵
«انسان، حیوانی گوناگون، فریفته، مصنوعی و تیره و تار است که بر دیگر حیوانات، کمتر با قدرت، بلکه بیشتر با مکر و هوشمندی چیره میشود و از این رو، آن وجدانِ نیک را اختراع کردهاست، تا روانش بتواند به راحتی از آن لذت برد. تمام اخلاق، فریب و جعلی طولانی و دلنشین است که به برکت آن، اصولاً روان میتواند کامیاب شود.»
والا چیست؟، بند ۲۹۱
واپسین شطحیات
Aus dem Nachlass
«درد و بیماری من ارثی نیست[...] این عفونت تاریخ است. اما (این عفونت) دوطرفه است.»
«آیا پس از مرگ خداوند، دوران پایان مرد برتر است؟ [...] یا پایان خود انسان[...] نوع بشر چون راه نابودی خود را انتخاب کردهاست، تنها برای او یک اراده وکالتی باقیماندهاست.»
«هرچند که زمین بدور خورشید میگردد، اما بیشتر بدور خود میگردد. تصوری که ما از علم نجوم داریم، چنانچه بخواهیم فقط در این مورد صحبت کنیم[...] فانتزی غریبی است! همچنین وقتی که روی اسبم ادرار میکنم، باز هم دلش میخواهد.»
«وقتی برای حلکردن یک مسئله دو راه موجود باشد، من همیشه به راه سوم متوسل میشوم.»
«لانگبن میخواست روح مرا نجات دهد. این منافق میخواست دل یک خانم را بدست آورد و گمان میکرد که دارد فاحشهای را مسیحی میکند. مگر میتوان انتظاری غیر از این از فضیلت مسیحیت داشت؟»
«چه در بستر، چه در پشت میز بمیرم، فرقی نمیکند. [...] آفتاب لب بام[...] مهم اینست که با نظم بمیرم.»
«خداوند مردهاست به خاطر حماقت مخلوقاتش. این حماقت عبارت بودهاست از اینکه انسان خداوند را با تصویر خود آفریدهاست. فقط من میتوانم این اشتباه دوگانه را تصحیح کنم. زیر هم دوگانه و هم دید هندسی خود را تکثیر دادهام.»
نامهها
(از میان نامهها) Aus Briefen
«... و درنهایت آیا مقصود ما از تمام کنکاشها و جستجوهایمان رسیدن به راحتی، آرامش و خوشی است؟ نه، فقط حقیقت - هر چند منجرکنندهترین و نفرتانگیرترین امر باشد. و اما سوال آخر: اگر از کودکی ما را اعتقاد بر این بود که رستگاری از شخصی غیر از مسیح صادر میشود - مثلا از محمّد - آیا مُسلّم نیست که در چنین شرایطی نیز ما میبایست برکات کاملاً مشابهی را تجربه کرده باشیم؟ ... ایمان حداقل یاریای نیز برای کسب شواهدی از یک حقیقت عینی و خارجی ارایه نمیدهد. اینجاست که مسیر انسانها از یکدیگر جدا میافتد: اگر طالب آنی که برای کسب خوشی و آرامش روح تلاش کنی، پس ایمان بیاور؛ لیک اگر طالب آنی که مُریدِ حقیقت باشد، پس جستجو و تحقیق کن...»
«آقای استاد عزیز: در نهایت ترجیح میدهم که در بازل استاد باشم تا اینکه خداوند! اما جرأت نکردم خودخواهی را تا آنجا آشکار کنم که به خاطر او جهان را نیافرینم. شما میبینید، انسان باید از خودگذشتگی بکند به هر صورتی و در هر کجا که باشد. با اینحال اتاق دانشجویی کوچکی گرفتهام که روبروی میدان «کارینانو» قرار دارد (با عنوان ویکتور امانوئل در آنجا به دنیا آمدم) - در اینجا میتوانم از پشت میز اتاقم موسیقی فوقالعادهای را که در طبقه پایین خانهام میزنند را بشنوم…» امضاء: آستو
به Jakob Burckardt (یاکوب بورکارت) در بازل، از تورین/ ۶ ژانویه ۱۸۸۹
«آقای عزیز: به زودی جوابی به داستان کوتاهتان - داستانی که مانند توپ صدا کردهاست - دریافت خواهید کرد. دستور دادم تا شورای شاهزادگان در رم تشکیل شود. زیرا میخواهم امپراتور جوان را تیرباران کنم. خداحافظ! زیرا دوباره همدیگر را خواهیم دید… اما به شرط اینکه از هم جدا شویم…» بدون امضاء
به August Strindberg (اگوست استریندبرگ) در هُلته، از تورین/ ۳۱ دسامبر ۱۸۸۸
«با اینکه میدانم اعتقاد زیادی به تواناییهای من در تسویهحسابکردن ندارید، با اینحال امیدوارم بتوانم ثابت کنم که من کسی هستم که قرضهایم را پس میدهم. مثل قرضهایی که به شما دارم… همین حال تمام ضدیهودان را تیرباران کردم…» امضاء: دیونزیوس
به Franz Overbeck (فرانس اُوربک) در بازل، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹
«در همین هفته سهبار «رنج مسیح به روایت متای مقدس» را شنیدم، وهر بار همان احساس تحسینبرانگیز، وجودم را تسخیر کرد. هرکس مسیحیت را از یاد برده، با شنیدن این قطعه به فضای روحانی آن بازمیگردد.»
«دوست من پاول: حالا که ثابت شدهاست که من بهطور اجتناب ناپذیری دنیا را آفریدهام، مشخص شده که دوستم پاول هم در برنامه این جهان پیشبینی شده بود…» امضاء: دیونزیوس
به Paul Deussen (پاول دویسن) دربرلن، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹
«سلام بر تو باد. من سهشنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم…» امضاء: مسیح مصلوب
به Kardinal Mariani (اسقف ماریانی) در رم، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹
«شاهزاده خانم عزیز من آریانه: اگر بگویند که من انسانم این پیشداوری است. اما در میان انسانها نیز زندگی کردهام و با هرچه که انسانها احساس میکنند آشنا هستم از چیزهای کوچک تا بزرگ. من در میان هندوها، بودا بودهام و در یونان نیز دیونزیوس. اسکندر و قیصر و همچنین شاعر شکسپیر یعنی «لرد بیکن» همگی تجسمات من هستند. در نهایت ولتر و ناپلئون هم بودم و شاید هم ریچارد واگنر…»
به Cosima Wagner (کوزیما واگنر) در بایرویت، از تورین/ ۳ ژانویه ۱۸۸۹
«عالیترین معرفت غزل سرایی را در هاینریش هاینه یافتم. چه بیهوده در قلمرو هزارههای تاریخ ره سپردم، مگر چنین ترنم شورانگیز شیفتگی را بیابم. او به شیطنتی خداگونه آراسته بود که بدون آن مرا توان اندیشیدن به کمال نیست. وه، که چه زبانچیره بود! خواهد رسید آنهنگام که بگویند هاینه و من، نخستین بندبازان ورزیده زبان آلمانی بودهاند.»
اراده معطوف به قدرت
Wille zur macht
آنچه در اینجا میآورم، تاریخ دو سدهٔ آینده است. آنچه را خواهد آمد و جز آن هم نتواند بود، توصیف میکنم: برآمدن نیستگرایی را.
پیشگفتار، بند ۱
پرسش نیستگرایانهٔ «برای چه» از عادتی برمیخیزد که تاکنون به وجود آمدهاست و به سبب آن چنین به نظر آمدهاست که هدف، از بیرون و از ورای این جهان، تعیین میشود و به ما میدهند و از ما میخواهند –یعنی به وسیله قدرتی و مرجعی برتر از انسان. پس از این که این عقیده از یاد برفت و دیگرگون شد، باز، بنابر عادت کهن، در جستجوی مرجعی دیگر میافتند که بتواند باز قطعی و بلاشرط سخن گوید و هدفها و تکالیفی بفرماید. مرجع «وجدان» اکنون در صف مقدم (هر اندازه وجدان از دانش برین و خداشناسی، آزادتر گردد، به همان اندازه بیشتر اخلاق، فرمانده میشود)، همچون جبران خسارت به جای مرجع فردی (یعنی پروردگار) میآید. یا خود مرجع خرد. یا غریزه اجتماعی (غریزه گلهای). یا تاریخ با خرد نافذ دورنیش که هدف خویش را در خود دارد و انسان میتواند خود را چشمبسته بدو بسپارد. انسان در هر حال میخواهد از دور این اراده، از دور این خواست هدف و از دور این خطر که به خود هدفی دهد، بگردد و از آن شانه تهی کند، میخواهد بار مسئولیت را از دوش خویش بیفکند (حتی آماده است، به سرنوشت و جبر تقدیر سر بنهد). سرانجام به خوشبختی و سعادت و با چند ریاکاری به خوشبختی و سعادت بیشترین شماره مردم میگرایند و به خود میگویند: «۱. هدف معینی اساساً لازم نیست که باشد. ۲. اصلاً ممکن نیست، چیزی پیشبینی کرد.» درست اکنون که شاید اراده در کمال قدرتش لازم است، ضعیفتر از همیشه است و ترسوتر از همیشه: بدگمانی مطلق به قوت مشکلهٔ اراده بهیکبارگی.
نیستگرایی اروپایی، بند ۸
آن زمان رسد که تقاص این که دو هزار سال تمام مسیحی بودهایم، پس دهیم: آن وزنهٔ سنگین را از دست بدهیم که بدان زنده میماندیم – زمانی است دراز که نمیدانیم چه کنیم، نه راهی به پس، نه راهی به پیش، نه به درون، نه به بیرون. ناگهان در ارزشیابی دیگری که عکس ارزشهای پیشین است، با همان نیرو که اینگونه ارزش مبالغهآمیز آدمی را در ما به وجود آوردهاست، فرو افتیم.
نیستگرایی اروپایی، بند ۱۲
این خوشبختی نصیب من است که پس از هزاران سال گمراهی و آشفتگی، راهی یافته باشم که به سوی «یک آری» و به سوی «یک نه» رهنمون باشد. «نه» میآموزم نسبت به هر چه که ناتوان کند، نسبت به آنچه از پای درآورد. «آری» میآموزم نسبت به هر چه نیرومند کند و نیرو افزاید، حس برتری و نیرومندی به کرسی نشاند و از آن همه جانبداری کند. کسی که تاکنون نه این را آموخت و نه آن را. فضیلت آموختند و از خود بیخودی، همدردی آموختند و خود نفی زندگی. اینها همه ارزشهای ازپایدرآمدگان و بیرمقان است. اندیشههای دور و دراز دربارهٔ فیزیولوژی ازپادرآمدگی و بیرمقی، به این پرسش مرا مجبور ساخت که تا چه اندازه قول و حکم بیرمقان در جهان ارزشها شنیدنی بوده و نافذ گشتهاست. حاصل من آنچنان شگفت بود که ممکن است باشد، خود برای همچون منی که در چه بسیار جهانهای بیگانه که گویی در خانه خویش بودم: همهٔ قضاوتهای ارزشی، همهٔ آنهایی که بر سر جهان آدمی فرمان راندهاند، دست کم بر سر بشریتی که رام گشتهاست، همه را به مصدر قضاوت ازپایدرآمدگان و بیرمقان قابل تحویل یافتم. تمایلات بنیان کن را از زیر نامهای مقدسی به درآوردم، آنچه را ناتوان میکند و ناتوانی میآموزد و آنچه را ناتوانی بهسان بیماری واگیر به همه جا میگسترد، خدا نامیدند… من یافتم که «انسان نیک» نوعی از صور پایداری و اثبات انحطاط است. آن فضیلت را که شوپنهاور نیز میآموخت که برترین فضایل و یگانه فضیلت و پایهٔ همهٔ فضایل است: یعنی همان همدردی را نیز خطرناکتر از هر سیئهٔ دیگر یافتم. انتخاب نوع را از میان بردن و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مردهاست کشیدن –همین را تاکنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند… انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید: «نیست شو و از میان رو!» آن را خدا نامیدند تا در برابر تقدیر پایداری کنند، تا بشریت را گندیده و تباه سازند… آری نام خدا را نباید بیجهت برد… نژاد، تباه و فاسد گشتهاست – نه به واسطه گناهانش بلکه به واسطه نادانیش: پوسیده و فاسد گشتهاست، زیرا ازپایدرآمدگان را بهسان ازپادرآمدگی نگرفتند و نفهمیدند: اشتباهات و وظایفالاعضایی علت همه بلّیات است… فضیلت، اشتباه بزرگ ماست. مسئله: ازپادرآمدگان را چه رسد که قانونگذار ارزش باشند؟ به صورت دیگر پرسیم: چگونه آنانی بر سر قدرت آمدند که آخر از همهاند و پستتر از همه؟ چه شد که غریزهٔ این جانور آدمنام بر سر ایستاد؟
نیستگرایی اروپایی، بند ۲۴
شاید من بهتر از هر کس بدانم که چرا تنها انسان میخندد: او تنها، چنان ژرف رنج میبرد که از اختراع خنده ناگزیر بودهاست. بدبختترین و غمناکترین، چنانکه چنین میباید، شادترین جانور است.
نیستگرایی اروپایی، بند ۳۶
از چیزی که شما را بر حذر میدارم: اینکه مبادا غرایز انحطاط و فروریزی را با انسانیت اشتباه کنید. مبادا وسایلی را که از همپاشیدگی میآورد و ضرورتاً به سوی انحطاط و فروریزی میبرد با فرهنگ، عوضی بگیرید. مبادا هرزگی و بیکارگی یعنی اصل «بگذار بشود» و «بگذار باشد» را با اراده معطوف به قدرت عوضی بگیرید (این اصلی است متناقض با آن).
نیستگرایی اروپایی، بند ۵۰
این داراها همه مانند یک تن واحد بر یک عقیدهٔ واحدند که گوید: «انسان باید چیزی داشته باشد، تا چیزی باشد.» لیکن به شما بگویم که همین خود، کهنترین و مهمترین همهٔ غرایز است: من میل داشتم بر آن بیفزایم: «آدم باید بیش از آن بخواهد که دارد، تا اینکه بیش از آن بشود که هست.» چنین است، درسی که زندگی به زندگان میآموزد: چنین است ناموس جریان تکامل. داشتن و میل به بیش داشتن، با یک واژه، رشد و نمو زندگی خود این است.
نیستگرایی اروپایی، بند ۵۱
من هنوز موجبی برای نومیدی نیافتهام. هر کس که ارادهای نیرومند نگاه داشته و خود را بدان پرورش دادهاست و در عین حال نظری وسیع دارد، او بیش از همیشه شانس خواهد داشت.
نیستگرایی اروپایی، بند ۵۳
آنکه دوست را خواهان است باید در راهش جنگ برپاکردن را نیز بخواهد و برای برپا کردن جنگ باید توان دشمنی داشت. میباید دشمنی را که در دوست نیز هست پاس داشت. بهترین دشمن را در دوست میباید داشت. آنگاه که با او به ستیز برمیخیزی دلت میباید از همیشه به او نزدیکتر باشد.
من کسی را که بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و سپس نابود شود، دوست میدارم.
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۹۰
شاید من بهتر از همه میدانم که چرا انسان تنها حیوانی است که میخندد: او چنان بهشدت و مرارت درد و رنج دید که مجبور شد خنده را اختراع کند.
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۹۱
زندگی استثمار است و به طور قطع میخواهد زندگی دیگری را فدای خویش سازد؛ ماهیان بزرگتر از ماهیان کوچکتر تغذیه میکنند و سرتاسر داستان زندگی همین است.
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۸۰
روح حاصل و زاییدهی جسم است. یک قطره خون کم یا زیاد در مغز چنان رنج و دردی بهبار میآورد که پرومته از کرکس ندیده است. غذاهای مختلف نتایج ذهنی و معنوی مختلف میدهد، برنج به مذهب بودا سوق میدهد و آبجوخواری آلمانیها به فلسفهی مابعدطبیعی منجر میشود.
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۷۲
خدایان کهن مدتی پیش مردهاند و در حقیقت این یک مرگ خوب و لذتبخش برای خدایان بود! مرگ آنها چنان نبود که تا صبحدم جان بکنند، چنین سخنی دروغ است! برعکس آنها یکدفعه سر به خنده دادند و چندان خندیدند که مردند!
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۶۵
ای ستارهی بزرگ اگر کسانی که تو برای آنها میتابی وجود نداشته باشند، پس خوشبختی تو چه خواهد شد؟
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۶۴
تجربه به ما یاد داده است که هیچ مانعی برای ظهور فلاسفهی بزرگ، بزرگتر از آن نیست که در دانشگاههای دولتی از فلاسفهی بد ستایش کنند. هیچ دولتی جرئت ندارد از امثال افلاطون و شوپنهاور حمایت کند. دولت همواره از چنین اشخاص میترسد.
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۶۰
زندگی بدون موسیقی اشتباه است.
فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیستوششم۱۳۹۶، ص۳۵۷
نیچه فرهنگ یونان باستان را بر یک تقابل دوتایی مبتنی میداند که از مواجههی دو قطب مخالف هم، یعنی آپولون و دیونوسوس، شکل میگیرد. از دید نیچه، آپولون نمادی از نور، دانایی، آگاهی، نظم، اقتدار، فرهنگ و عقل آدمی است؛ در حالی که دیونوسوس نمادی از تاریکی، ناآگاهی، غریزه، طبیعت و بدن آدمی است.
اسطورهشناسی هنر، اسماعیل گزگین، ترجمهی بهروز عوضپور، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپاول۱۳۹۵، ص۱۶۵و۱۶۷
نیچه گفته است: نخستین چیز لازم برای یک شخص محترم آن است که یک حیوان کامل باشد.
لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵، ص۲۰۹
نیچه میگوید: فلاسفه چنین وانمود میکنند که عقایدشون نتیجهی تحول ذاتی استدلالهایی است که با بیطرفی سرد و بیغل و غش و مقدسی صورت گرفته است...ولی در حقیقت نتیجهی حکم یا تصور یا تلقینی است که قبلا در آنها وجود داشته است و غالبا آرزوی قلبی آنان نیز بوده است. ایشان این احکام و تصورات قبلی را به شکلی ظریف و مجرد درمیآورند و بعد دلیلی بر آن میتراشند.
لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵
ص۷و۸
نیچه: ما هرگز مطمئن نیستیم که گرامیترین حقایق ما سودمندترین اشتباهاتی بوده باشند که شناختهایم. دنیا را برای عقل و استدلال نساختهاند.
لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵، ص۲۵
نیچه میگوید که انسان آن است که بر خویشتن فایق آید. یعنی بر آرزوها و امیال و عواطف و هرآنچه که «خود» را تشکیل میدهد فائق آید.
کندوکاوی در اصول،جلد1،علی اکبر خانجانی،ص16
«اهلِ حقیقت، آزاده جانان، همواره در بیابان زیستهاند و خداوندگارانِ بیابان بودهاند. امّا فرزانگانِ نامدارِ خوش عَلَف، این جانورانِ بارکش، در شهرها میزیند. زیرا همیشه چون خر گاریِ مردم را میکِشند.»
«اگر «چرا» ی خویش را برای زندگی داشته باشیم، با هر «چگونه» ای خواهیم ساخت.»
«جرم این است که ندانیم زندگی خیلی سادهتر از اینهاست که ما فکر میکنیم.»
«شما همگان غُرّیدن برایِ «آزادی» را از همه بیش دوست میدارید. امّا من بیایمان شدهام به «رویدادهایِ بزرگ» ی که پیرامونِشان غُرش و دود فراوان باشد. باورکن، رفیق دوزخی هیاهو! رویدادهایِ بزرگ نه پربانگترین که خاموشترین ساعتهایِ مایند. جهان نه گِردِ پایهگذارانِ هیاهوهایِ نو، که گردِ پایه گذارانِ ارزشهایِ نو میگردد: با گردشی بیصدا.»
«وقتی زنی دانشمند میشود، معمولاً نشان آن است که در اندامهای تناسلی او اختلالی روی دادهاست.»[3]
«زن هنوز قادر به دوستی نیست؛ زنانْ گربه، پرنده یا در بهترین حالت گاو باقیماندهاند.»[3] چنین گفت زرتشت «دوست»
«آرزوکردن چقدر شعفانگیز است، اما وقتی به آرزوی خود رسیدیم، شعف از درون ما رخت برمی بندد.»
«آنچه نابودم نکند، قدرتمندترم میسازد.»
«آن که پرنده نیست نباید بر پرتگاهها آشیان سازد.»
«اراده موجب آزادی است زیرا خواستن، آفریدن است، این است تعلیم من و تنها کار شما آموختن فن آفریدن خواهد بود.»
پرطرفدارترین مواد مخدر در اروپا عبارتند از الکل و مسیحیت
«اگر شما دشمن دارید، بدی او را با خوبی پاداش ندهید زیرا این امر موجب شرمساری او میگردد ولی به او وانمود کنید که او با این عمل خود برای شما خدمتی انجام دادهاست.»
«انسان هرچه را میباید میتواند کرد و هرگاه کسی گوید که نمیتواند کرد این خود دلیل است بر این که او از روی جدیت اراده نمیکند.»
«این واقعیتی است که روح ترجیح میدهد به سوی بیماران و اندوهمندان فرود آید.»
«با آدمیان زیستن دشوار است. زیرا خاموشماندن بسی دشوارتر است.»
«بدترین پاداش یک استاد این است که شاگردانش تا ابد در حال شاگردی وی باقی مانند.»
«برای این که بتپرست نباشی کافی نیست بتها را بشکنی، باید روح بتپرستی را در خود بکشی.»
«برای این که خوب زندگی کنی باید خودت را بالای زندگی نگاه داری، پس بیاموز که همیشه بالا روی و بیاموز که همیشه به پائین نگاه کنی.»
«بشر بیرحمترین حیوانات نسبت به خود است.»
«بشر در این دنیا بیشتر از همه موجودات مصیبت و عذاب کشیده، بهترین دلیلش هم این است که در بین تمام آنها فقط او میتواند بخندد.»
«بشر موجودی است که باید بر خود غلبه کند.»
«بگذار روح خود را در آن فضائی که دوست دارم پرواز دهم زیرا من در کتابخانه خود بسان فرمانروایی واهی میمانم که در قصر خود نشسته، گاهی با فلاسفه و زمانی با سفرای شیرینسخن، صحبت میدارد.»
«تحمل زندگی سخت است ولی نباید چنین وضعی را اقرار کرد.»
«جنگ قانون ابدی زندگی است و صلح راحت باش میان دو جنگ است.»
«خودخواهی ماهیت واقعی یک روح باشکوهاست.»
«خودستا مایل است که به وسیله شما اعتماد به خود را بیاموزد، وی از نگاههای شما تغذیه میکند و در دستهای شما تعریف و تمجید نسبت به خود را میبلعد.»
«خیلی بهتر بود که یونانیان مغلوب ایرانیان میشدند تا مغلوب رومیان.»
«دربین مردمان کوچک دروغگویی فراوان است.»
«در کوهستان کوتاهترین راه، از قلهای به قله دیگر است اما برای گذشتن از آن باید پاهای دراز داشت.»
«دلیری کنید و به خود ایمان داشته باشید، به خود و اندرونهٔ خود! هر که به خود ایمان نداشته باشد همیشه دروغ میگوید.»
«دوست میدارم آنکه را رواناش خویشتن بر باددهاست و نه اهل سپاسخواستن است و نه اهل سپاس گزاردن، زیرا که همواره بخشندهاست و به دور از پاییدن خویشتن.»
«زمین پر از اشخاص زاید و بی فایدهاست که سد راه واقعی میباشند، کاش میشد اینها را به امید عمر جاودانی از این جهان دور کرد.»
«زن بهتر از مرد روحیه اطفال را میفهمد ولی مرد از زن به بچه شبیهتر است، در مرد حقیقی روح طفل نهفتهاست و برای بازی روحش پرواز میکند.»
«سعی مکن بر ضد جریان باد آبدهن اندازی.»
«شما فضیلت خودتان را آنقدر دوست میدارید که یک مادر بچه خود را، اما هرگز شنیدهاید که مادری از محبت خود به فرزند خویش پاداش بخواهد.»
«شهامت، کسی دارد که ترس را بشناسد و آن را مغلوب خود سازد.»
«ضعیفترها از راههای مخفی همواره به داخل حصن و حصین و زوایای قلب اشخاص قویتر خزیده و در آن جا برای خود با دزدی کسب قدرت میکنند.»
«ما از طبیعت صحبت میداریم و فراموش میکنیم که ما خود طبیعت هستیم، بنابراین طبیعت چیزی است کاملأ غیر از آنچه ما در تلفظ نام آن احساس میکنیم.»
«مردم خودشان را با هرچیز خسته میکنند مگر با فهم و اندیشه.»
«مرغان دیگری هم هستند که بالاتر میپرند.»
«نتایج اعمال ما قهرأ به سروقت ما خواهد آمد ولو اینکه ما در این ضمن اصلاح حال کرده باشیم.»
«و اگر برای مدتی طولانی به چیزی ژرف خیره شوی، ژرفا نیز به تو خیره میشود.»
«وقتی به کاری مصمم شدی، دیگر درهای شک و تردید را از هر سو ببند.»
«هریک از ثمرات فضیلتهای شما مانند ستارهای است که خاموش میشود ولی پرتو آن هنوز در جاده نجومی خود طی مراحل میکند. همچنین پرتو اعمال حسنه شما راه میپیماید، حتی درصورتی که خود عمل مدتها است به انجام رسیده باشد، پس هرقدر اعمال شما فراموش و دفن شود، اشعهٔ آنها همیشه فروزان خواهد ماند.»
«همیشه اندکی دیوانگی در عشق هست اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست.»
«هنگامی که مصمم به عمل شدید باید درهای تردید را کاملأ مسدود سازید.»
«آنچه هستی باش.»
«آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفتهای، از این آشفتهام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم.»
«مردم آزادی را تنها زمانی طلب میکنند که هیچ قدرتی ندارند.»
«به من بگو قبل از تولد کجا بودهای، تا به تو بگویم پس از مرگ کجا خواهی رفت.»
«فقط به آن خدایی ایمان دارم که میرقصد.»
«این نه نبود عشق بلکه نبود دوستی است که باعث خوشبخت نشدن در ازدواج میگردد.»
دشمنان خود را دوست بدارید، زیرا بهترین جنبههای شما را به نمایش میگذارند.
دریغا، آنچه تا چندی پیش درین چمن، سبز و رنگین ایستاده بود، اکنون پژمرده و خاکسترین افتادهاست! و چه بسیار شهدِ امید که من از اینجا به کندوهایِ خویش برده بودم! آن دلهای جوان اکنون همه پیر گشتهاند؛ و نه تنها پیر، که خسته و بیبها و تن آسا. آنان این را چنین مینامند: «ما دیگربار دیندار گشتهایم.» چندی پیش بود که ایشان را میدیدم که بامدادان با پاهایِ بیباک بیرون میدوند: اما پایِ داناییشان خسته شد و اکنون از بیباکیِ بامدادی خویش نیز به بدی یاد میکنند. به راستی، روزگاری، بساکس از ایشان پاهایِ خویش را بسانِ رقّاصان بَرمیکشید و نوشخند فرزانگیام برایاش دست میکوفت. آنگاه از کار بازایستاد و هماکنون دیدماش که خمیده پشت به سوی صلیب میخزد. روزگاری همچون پَشِگان و شاعرانِ جوان گِردِ نور و آزادی گَردان بودند. هرچه پیرتر، سردتر: و اکنون تاریک اندیشاناند و وِردخوانان و گوشه نشینان. …. دریغا، همیشه چه کماند آنانی که دلهاشان بیباکی و بازیگوشیِ دیرپای دارد و جانشان نیز شکیبا میماند. جز اینان دگر همه بیمداراناند.
«چندنفر نازی بیسواد که به خاطر کوبیدن دفترچهتلفن بر سر یکی از مخالفین سیاسی، در زمره علمای اعلام حزب هیتلری درآمدهاند، فریدریش نیچه را به خود منسوب میکنند. همه میتوانند وی را از آنِ خود بدانند! تو به من بگو به چه احتیاج داری تا من نقلقول مناسبِ حالَت را فراهم کنم.»
«نیچه با آنکه استاد دانشگاه بود بیشتر مشرب ادبی داشت و کمتر دانشگاهی بود. این فیلسوف هیچ نظریهٔ جدیدی در بودشناسی یا معرفتشناسی اختراع نکرد و اهمیتش در درجهٔ اول از حیث اخلاق است و در درجهٔ دوم به عنوان یک منتقد تیزبین تاریخ.»[4]
«مطالب زیادی در نظریات او هست که باید به عنوان جنون بزرگ پنداری خویشتن طرد شود، دربارهٔ اسپینوزا میگوید:"این منزوی بیمارگونی که در لباس مبدل ظاهر شده، چقدر جبن و ضعف از خود نشان میدهد!" درست عین همین را میتوان دربارهٔ خود وی گفت، و آن هم با میلی کمتر؛ زیرا که وی در گفتن آن در حق اسپینوزا تردیدی به خود راه ندادهاست. پیداست که نیچه در خیالبافیهایش استاد دانشگاه نیست، بلکه مرد جنگی است. همهٔ کسانی که وی آنها را میستود نظامی بودند. عقیدهاش دربارهٔ زنان، مانند عقیده هر مردی، تجسم احساس خود اوست نسبت به زنها، که در مورد او آشکارا جز احساس ترس نیست."تازیانهات را فراموش مکن" اما اگر خود نیچه با تازیانه پیش زنان میرفت نود درصد آنها تازیانه را از دستش میگرفتند؛ و خودش هم این را میدانست و به همین جهت از زنان دوری میکرد و با سخنان تلخ بر خودخواهی زخمخوردهاش مرهم مینهاد.»[4]
«من به سهم خود با بودا چنانکه او را تصور کردهام، موافقم؛ اما نمیدانم چگونه با براهینی که میتوانند در یک مسئله ریاضی یا علمی بکار روند، حقانیت بودا را اثبات کنم. از نیچه بیزام، زیرا که وی اندیشیدن درد را دوست میدارد؛ و خودپسندی را به صورت وظیفه درمیآورد؛ و مردانی که وی بیش از همه میپسندد و میستاید فاتحانی هستند که افتخارشان عبارت است از زیرکی و مهارت در کشتار مردان؛ ولی من گمان میکنم که دلیل نهایی بر ضد فلسفهٔ نیچه مانند هر اخلاق ناخوشایند ولی عاری از تناقض دیگری، در توسل با امور واقعی نهفته نیست، بلکه در عواطفِ انسانی است. نیچه محبتِ کلی را تحقیر میکند؛ من آن را انگیزهٔ همهٔ آرزوهای خود در جهان میدانم؛ پیروان او بهدور خود رسیدهاند؛ ما هم امیدواریم که دور آنها زود به پایان برسد.»[4]
«بیخدایان جدید بهندرت از فردریش نیچه نام میبرند و هنگامی هم که به او اشاره میکنند، برای انکار او است. دلیل این مسئله نمیتواند این باشد که میگویند ایدههای نیچه الهامبخشِ نابرابری نژادی بودهاست که نازیها به آن اعتقاد داشتند. این داستان با توجه به ادعای نازیها مبنی بر علمیبودن نژادپرستیشان نامحتمل است. دلیل اینکه نیچه از اندیشههای جریانِ اصلیِ بیخدایی حذف شده، این است که او به مشکل میان الحاد و اخلاق اشاره کردهاست. این بدان معنا نیست که بیخدایان نمیتوانند اخلاقی باشند. موضوع بسیاری از جنجالهای سبُک همین است. پرسش این است که یک ملحد به چه اخلاقی باید پایبند باشد؟»
«این برای این بیخدایان عجیب خواهد بود؛ اما نیچه گمان میکرد لیبرالیسمِ مدرن، تجسد سکولار همین سنتهای دینی است. این محقق مسائل کلاسیک تشخیص داد که اعتقاد یونانی به خِرد چارچوبی را شکل دادهاست که لیبرالیسم مدرن از آن شکل گرفتهاست.»
«نیچه بهوضوح ادعا میکرد که لیبرالیسم در یکتاپرستیِ یهودی و مسیحی ریشه دارد و به همین دلیل است که او به این شدت با این ادیان دشمن است. او تا حد زیادی به این دلیل بیخدا است که ارزشهای لیبرال را رد میکند.»
«فیالواقع نیچه غول است. حرفهایی میزند که فقط شیطان جرأتش را دارد حتی شنیدن سخنانش دل میخواهد. وی براستی سر مو را در ته دریا میبیند. نه خیال که فلان یا بهمان نویسنده یا فیلسوف بزرگ را میخوانید؛ خیلی بیش از اینها؛ حریفتان نیچه است؛ نیچهای که شیطان بود و آتش جهنم را برافروخت. او آتشافروز است. اگر کلبهی پوشالی دارید درنگ نکنید که در دم خاکسترتان میکند. اما اگر پولادید با خیال در دل چون کورهاش فروروید که آبدیده میشوید. سخن نیچه چون تیزاب سوزان است، سوزی که آتش به جان میزند.»[6]