شاعر، منتقد، نویسنده، مترجم، حقوقدان و پژوهشگر ایرانی (۱۳۰۳–۱۴۰۱) From Wikiquote, the free quote compendium
محمدعلی اسلامی نُدوشَن (۲۵ اوت ۱۹۲۴ – ۲۵ آوریل ۲۰۲۲) (۳ شهریور ۱۳۰۳ – ۵ اردیبهشت ۱۴۰۱) نویسنده، شاعر و حقوقدان ایرانی بود. در روستای ندوشنِ یزد به دنیا آمد. پدرش مهدی، دهقان و مادرش خاور نام داشت. تحصیلات اولیه را همانجا پایان برد، سپس دورهٔ متوسطه را در شهر یزد و تهران. به دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران درآمد و لیسانس حقوق قضایی خود را از آنجا گرفت. در ۱۹۵۰م/ ۱۳۲۹ش به استخدام وزارت دادگستری درآمد و در شیراز به قضاوت پرداخت، در اسفند همان سال برای ادامهٔ تحصیل در مقطع دکتری حقوق، راهی فرانسه شد و در سال ۱۹۵۰م/ ۱۳۳۴ش از دانشکدهٔ حقوق دانشگاه سُربُن، دکتری حقوق بینالملل را گرفت و بعد به ایران بازگشت.
پس از آن همکاری خود را با مطبوعات آغاز کرد، از جملهٔ مجلهٔ «یغما»، در سالهای ۱۹۵۸–۱۹۷۹-م/ ۱۳۳۷–۱۳۵۷ش، و مقالات بسیاری برای آن نگاشت. در سالهای ۱۹۵۵–۱۹۶۸م/ ۱۳۳۴–۱۳۴۷ش از خدمت در دادگستری تعلیق شد. پیش از حرفهٔ قضایی، در سالهای ۱۹۴۴–۱۹۶۱م/ ۱۳۲۳–۱۳۴۰ش در چندین حلقهٔ ادبی و فرهنگی حضور یافت. سفرهای علمی و فرهنگیاش از تابستان ۱۹۶۷م/ ۱۳۴۶ش با آمریکا آغاز شد. در حدود ۱۹۶۹م/ ۱۳۴۸ش از خدمت قضایی منفصل شد. در همان سال با واسطهٔ فضلالله رضا، رئیس وقت دانشگاه تهران، نخست مشاور حقوقی و فرهنگی دانشگاه شد و سپس، به عضویت هیئت علمی آن دانشگاه درآمد. به تدریس نقد ادبی و سخنسنجی، ادبیات تطبیقی، فردوسی و شاهنامه، و شاهکارهای ادبیات جهان، و در دانشکدههای حقوق و اقتصاد، به تدریس تاریخ تمدن و فرهنگ ایران پرداخت. در سپتامبر ۱۹۸۰/ مهر ۱۳۵۹ به تقاضای خود از دانشگاه تهران بازنشسته شد. در فوریه ۱۹۹۲/ اسفند ۱۳۷۰، مؤسسهٔ ایرانسرای فردوسی را برپا ساخت، با همکاری همسرش، شیرین بیانی. فصلنامهٔ «هستی» را سردبیری نمود.
اسلامی در طی سالهای نویسندگی، آثار بسیاری در زمینههای گوناگون و انواع ادبی نگاشت. از جمله: شعر، سفرنامه، داستان، نمایشنامه و دیگر متون ادبی پراکنده. مقالات بسیاری در زمینههای گوناگون ادبی، اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و هنری نوشت و همچنین دست به ترجمههای ادبی، سیاسی و اجتماعی زد. نام مستعار «م. دیدهور» نیز به کار برد. بیشتر آثارش پس از نشر در مطبوعات، به شکل کتاب درآمد؛ خودزندگینامهاش را نیز در چهار جلد گردآورد. به فعالیتهای اجتماعی و نیکوکاری نیز روی آورد. از مه ۲۰۱۲/ خرداد ۱۳۹۱ در کانادا اقامت گرفت. پس از حدود نیم سده نویسندگی، به سنِّ ۹۷ سالگی در تورنتو درگذشت.[۱]
در اینجا، نقلقولهایی از آثارش برپایهٔ نوع ادبی و تاریخ گرده آمدهاست.
نقلقولهای از او برپایۀ واسطه و تاریخ
سخنرانی
نقلقولها از سخنرانیها، پیامهای عمومی و درسگفتارهایش
هرگز آشوب و ناسازگاری در جهان آنگونه که ما امروز میبینیم وجود نداشته … در واقع، کلیهٔ عوامل برای یک جنگ بنیانکن آماده است، و اگر میبینیم که جهان به نحو تصنعی و نسبی به زندگی صلحآمیز ادامه میدهد، به علت ترس از نابودی کامل کرهٔ خاک است. بدین گونه ما در دوران جنگی نهان، درونی و سرخورده زندگی میکنیم.
در جنگ نبودن به معنای در صلح و عافیت بودن نیست. صلح واقعی آن است که از تفاهم سرچشمه گیرد، صلح برای خود صلح نه برای احتراز از جنگ.
به نظر من بزرگترین بلیّهٔ دوران ما را باید در فاصلهٔ بین کردار و گفتار جست… دلها با زبانها همراه نیست.
تا آنجا که تاریخ به یاد میآورد هرگز به اندازهٔ امروز دروغ گفته نشده، هرگز مانند امروز این قدر نیروی مغز و پول مصرف نشدهاست، به قصد آنکه خطا را درست جلوده دهد و درست را خطا…
تابستان ۱۹۶۷/ ۱۳۴۶ش؛ سخنرانی در دانشگاه هاروارد با عنوان «آزادی مجسمه»[۲]
ایران یک کشور فرهنگی است. اصولاً هر کشوری یک نوع شاخصیّتی دارد. به خصوص در دوران بعد از اسلام چون ایران از آن صورت سیادت سیاسی خارج شده بود، میبایست چیزی جانشین آن بشود که آن را فرهنگ بر عهده گرفت؛ بنابراین یک فرهنگ پهناور و متنوّع ایجاد شد. این فرهنگ، در طیّ این ۱۴۰۰ سال تکیهگاه شخصیّتی این کشور بودهاست و هنوز هم این خاصیّت در آن هست که مهمترین عامل برای سرپا نگه داشتن این ملّت، به عنوان ملّتی مستقل و مؤثر در مسایل جهان باشد.
این کافی نیست که ملّتی مانند ایران که دارای یک تمدّن و فرهنگ خیلی کهن است، سرمایهٔ گذشته را فقط جلو بیاورد و بخواهد که در دنیای امروز بر آنها تکیه کند، بلکه این نیز باید باشد که خودش را لایق این فرهنگ و تمدّن نشان بدهد، و نشانهٔ این لیاقت این است که خودش هم حرکت فرهنگمدارانه داشته باشد، حرکت تمدّنساز داشته باشد. خوب، این مستلزم آن است که بداند که چه داشته و اکنون چه دارد و چگونه باید نگاه کند به گذشته و حال خود، و همچنین ببیند که چه احتیاجی برای پیش رفتن در دنیای امروز دارد. این مستلزم دید نقدی است نسبت به گذشته.
ما نمیتوانیم با مقداری تسامح و تعارف و باری به هر جهت نگاه کنیم به گذشتهمان و با مقداری حرف بخواهیم سر و ته قضیه را به هم بیاوریم. داشتن یک دید نقدیِ بیطرفانه و دقیق نسبت به مسائل گذشته، باعث میشود که ما بتوانیم این صاف و دُردی که به آن اشاره کردم، این کاه و دانهای را که هست از هم جدا کنیم و با یک دید نقدیِ درست، امروز و فردای خود را روشنتر ببینیم که خیلی احتیاج به این هست.
یک مثلّث فرهنگ، سیاست و اقتصاد، این کشور را باید بر سر پا نگه دارد، یعنی جامعه احتیاج اولیه به این سه چیز دارد.
۱۴ اکتبر ۱۹۹۹/ ۲۲ مهر ۱۳۷۸، جلسهٔ قومسشناسی، دامغان[۳]
ماجرای حافظ پایان ناپذیر است… ماجرای او ماجرای زندگی کل بشریت است، نه یک فرد در یک دوران کوتاه.»
حافظ سخنگوی قوم ایرانی است و این معماها و تعارضها و یا هر چه در اوست وابسته به قوم ایرانی است و به طور کلی وابسته به بشریت و سرنوشت انسان. [...] خصوصیت دیگر حافظ این است که او سخنگوی وجدان ناآگاه ایرانی نیز میباشد.
علت این که همه مردم از عوام و خواص حافظ را محبوبترین شاعر ایرانی میدانند این است که با خواندن اشعار او، تاریخ و سرگذشت خود را لمس میکنند.»
حافظ هیچ حرف تازهای ندارد و تنها چیزهایی را که دیگران گفتهاند، تکرار کرده است. اما کار تازه او در نحوه بیان و گردآوری این سخنان است که توانسته روح تازهای به کلام بدهد.
حافظ اعتقاد داشت که مسایل جهان باید به درستی فهم شود و بشر نباید اسیر توهمات، خرافات و ساختههای ذهن خود گردد.»
۲۳ اکتبر ۲۰۰۰/ ۲ آبان ۱۳۷۹، سمینار «ادبیات و گفتگوی تمدنها»، تهران [۵]
چرا آزادی این قدر معنیدار و با اهمیّت شدهاست؟ برای آنکه وابسته به زندگی انسان است. به سرگذشت انسان. آن تنها مفهوم سیاسی ندارد که آدمی از لحاظ سیاسی آزاد باشد، بلکه خیلی وسیعتر است. بشر از آغاز اجتماع، این مفهوم بینظیر را در ذهن داشته و آن را در بیابانها با خود میبرده؛ زیرا ارتباط دارد با کل ماهیت زندگی.
کلمهٔ آزادی در اصل این مفهوم را میرساند که انسان میخواهد بر این شرایط و قیود خاکی جسمانی خود فائق آید؛ آن را در هم بشکند و به مرحلهٔ بالاتری دست یابد، که آن مرحله را میتوان «فرا انسانی جسمانی» خواند.
باید گفت که برزگترین داور مردم هستند، در طیّ زمان. هیچ مؤرّخی، هیچ محقّقی نمیتواند، برای مدّتی طولانی، ارزش ببخشد به کسی که آن را ندارد، و بر همان قیاس ارزش هم نمیشود از کسی گرفت. دیرتر یا زودتر، مردم هستند که داور نهایی میگردند.
شاهنامه تبلور مبارزه بین آزادی و بندگی است و خطاب این کتاب به تمام جهانیان است.
تاریخ بعد از اسلام را باید به پیش و پس از سرایش شاهنامه تقسیم کنیم، چون ایران پیش از شاهنامه مانند لختهای بود که شکل نگرفته بود و فردوسی مانند یک پیکرتراش آن را شکل داد. این هزار ساله ترکیبش را از شاهنامه گرفته است. باید قبول کنیم که چه خوب و چه بد، پروردهٔ این کتاب هستیم که راهنما و نشانهٔ هویت ماست.
تحولی عظیم در جامعه ما پدید آمده، ولی روشن نیست که این تحول در چه مسیری حرکت میکند؛ آیا رو به انحطاط است یا رو به اعتلا؟ و تا چه زمانی از تمدن مغرب زمین متأثر میشود؟
ما نمیدانیم این تحول تا چه حد از تمدن گذشته ایران نشات گرفتهاست و همچنین ما نمیدانیم به کدام سو باید بنگریم و آیا باید سوابق و سنین خود را چون بندهایی برپای خود انگاریم و یک باره آنها را به دور افکنیم تا بتوانیم به قافله تمدن جدید برسیم یا آن که تلفیقی سالم از این دو برگزینم.
سخن، بهترین ودیعهای است که به انسان اعطا شده چرا که بیانگر انسانیت است - اندیشه به این علت اهمیت دارد که فاصله بین روشنایی و تاریکی را روشن میکردهاست.
وظیفهٔ معلمان تنها آموزش علوم نظری و عملی نیست، بلکه استحکام بخشیدن به زیرساختهای شخصیت دانشآموزان است.
۳ مارس ۲۰۰۲/ ۱۲ اسفند ۱۳۸۰، همایش «شناخت شاهنامه فردوسی و تأثیر آن بر ادب فارسی»، مرکز آموزش عالی فرهنگیان شهید ثانی، تهران[۱۰]
در دنیای امروز سرنوشت بشر با علوم و تکنیکهای پیشرفته و بسته شده با افزایش جمعیت و توقعات هیچ راه بازگشت ندارند و باید نیازهای آموزش، بهداشت و رفاه و توقعات معنوی بشر برآورده شود و غفلت از پیشرفت علم میتواند یک ملت را به انقراض بکشاند.
از آن جا که ما ایرانیان قومی احساساتی و افراطی هستیم و کتاب شاهنامه از موضوعات بسیار متفاوتی برخوردار است باید سعی کنیم موضوع کتاب این حماسهسرا را به افراط نکشانیم.
در هیچ کجا نمیشناسیم که رابطهٔ نویسنده با نوشتهاش به اندازهٔ رابطهٔ فردوسی با شاهنامه باشد. چرا که این شاعر، کتاب را در وجودش شکوفاند و خودش را نیز به اندازهای ارتقا داد تا در کتاب بگنجد.
اگر به زندگی او بنگریم از آغاز تا پایان یکدست است. زیرا هیئت و عظمت شاهنامهٔ او چنان در شخصیتاش اثر کرده بود که دیگر نمیتوانست خود را به جریانهای حقیر و روزمرهٔ زندگی تسلیم کند.
۱۵ مه ۲۰۰۲/ ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۱؛ «نخستین همایش رهروان فرهنگ و ادب پارسی، خانهٔ هنرمندان ایران» [۱۲]
وجود استبداد و نبودن آزادی قلم سبب شدهاست که لایههای زیرین تاریخ، مکشوف نشود.
تاریخ ایران، دولایه است؛ لایه رویی آن، همان مسائلی است که اغلب، بر شکلگیری سلطنتها و حکومتها حکایت میکند و نگاشته میشود. اما لایهٔ درونی که بر چرایی و چگونگی آن حکایت میکند، اغلب نوشته نمیشود.
استفاده از ادبیات هر دوره میتواند تاحدودی، لایههای زیرین تاریخ را نمایان کند. درواقع، تاریخ ایران، زمینی است که نهالهای ادبی از آن سر برآوردهاند. بر همین اساس، تاریخ ایران بدون در نظر گرفتن این نهالها قابل فهم و درک نیست
آگاهی از لزوم تغییر و حرکت، از ملزومات اصلی تداوم یک قوم و تمدن است که ایرانیان از آن برخوردارند.
۱ اکتبر ۲۰۰۲/ ۹ مهر ۱۳۸۱، نشست «انجمن نویسندگان کودک و نوجوان»[۱۳]
تاریخ ایران سه بدنه دارد؛ پیش از آمدن آریاییها که به صورت تهاجم ایران را گرفتند، پس از ورود آریاییها که با تشکیل قومی در ایران تاریخ مکتوب را از مادها و هخامنشیان ادامه میدادند و دوران پس از اسلام که با ورود مسلمانان به این کشور آغاز شد.»
ایران اولین کشوری است که خدای یگانه و ناپیدا را میپرستید و تا ظهور زرتشت و دین مزدایی، هیچ کشوری خدای یگانه را پرستش نمیکرد… از سوی دیگر، نخستین امپراطوری جهان در ایران به وجود آمدهاست. این امپراطوری با سلطنت کورش آغاز شد که معتقد بود با مسالمت و به دور از جنگ و خونریزی باید حکومت کرد. داریوش هم در کتیبهاش از خداوند میخواهد کشور را از دروغ، دشمن و خشکسالی محفوظ بدارد و پایههای این سرزمین بر روی این سه اصل استوار شد و اکنون نیز هست.
تاریخ ایران شامل سرزمینهایی است که اکنون جزو سرزمین ما نیستند. قلمرو فرهنگی ایران بسیار وسیع است و امپراطوری ایران پیش از اسلام، به نوعی امپراطوری فرهنگی تبدیل شد؛ ضمن آنکه زبان فارسی کل آسیای میانه و قسمتی از هندوستان را در بر میگرفت؛ بنابراین ایران فرهنگی، ایرانی است که فرهنگ این کشور در آن مناطق نفوذ کرده و معماری، نقاشی و آثار هنری ایران به آن کشور رفته باشد.
تمدن پیش از اسلام، تمدن یک ابرقدرت بودهاست که در صحنهٔ وسیعی از جهان گسترده بود و پس از اسلام، تمدن ایران از طریق فرهنگ و زبان این کشور گسترش یافت.
تمدن ایران در شرایطی تغییر ماهیت نداد که تمدنهای مشابه مانند تمدن بابل، سومر، آشور یا مصر به کلی از بین رفتند و حتی ایتالیای فعلی مانند رم قدیم نیست؛ ولی تمدن ایران تاکنون ادامه یافتهاست. دلیل این مسئله انتقال نقشهای دوران ساسانی و اشکانی به زمان حال است که نمونهٔ آن باقی ماندن نام دهات ایران تاکنون است؛ در حالی که چنین نامهایی در سایر کشورها سالها پیش از بین رفت. با ورود دین اسلام به ایران، تمدن گذشته با حفظ ماهیت خود در چهرهای دیگر منتقل شد و تمام کتابهای قرن چهارم، پنجم و ششم یادگارهای گذشته را در خود زنده کردند و موثرترین اثر در این زمینه، شاهنامه است.
هر حکومتی که به ایران آمد، مردم به آن تن دادند؛ ایرانیان در تاریخ خود بخصوص پس از ورود اسلام، تساهل زیادی به خرج دادهاند. چرا که اگر به این شکل رفتار نمیکردند باید تا آخرین نفس میجنگیدند؛ ولی ایرانیان با اطمینان به فرهنگ منتظر میمانند که بیگانگان پس از ورود به کشور، فرهنگ ایران را بپذیرند که همینطور هم شد.
ایرانیان با اطمینان به فرهنگ غنی خود به جای جنگیدن با بیگانگان، منتظر میماندند. البته چنین وضعیتی تا حدودی عزت نفس ایرانیان را لکهدار کرد؛ ولی حفظ ایرانیت برای مردم تا اندازهای اهمیت داشت که حاضر بودند با دیگران سازش کنند.
از ۵۰ سال پیش [دهه ۱۹۵۰] حالت ستیز و وارونهاندیشی نسبت به تاریخ ایران به وجود آمدهاست که ریشهها سیاسی دارد. اکنون نسل جوان از تاریخ ایران بریده شده و نمیداند اهل کجاست و چه گذشتهای دارد؛ لذا باید ارتباط معقول، طبیعی و واقعبینانهای بین نسل جوان و گذشته برقرار شود.
۲۵ آوریل ۲۰۰۳/ ۵ اردیبهشت ۱۳۸۲، در «خانهٔ هنرمندان ایران»[۱۴]
… چرا مشروطه ایجاد شد؟.... مشروطه بیشتر از یک جواب ندارد و آن این است که مردم عدالت میخواستند و از حکمهای ناقصی که صادر میشد خسته شده بودند و مرجعی برای دادخواهی ملت وجود نداشت.
قدمت عدالتخواهی به قدمت تاریخ بشر میرسد. بشر همیشه طالب عدالت بودهاست. چرا که بدون عدالت نمیشود زندگی کرد.
دیوان حافظ تنها کتابی است که از آن فال میگیرند، در گرداگرد واژههای دیوان حافظ هالهای هست که خواننده را پرواز میدهد و یک مرتبه از جا میکند. حتماً مردم چیزی از حافظ میشنوند که بعد از این همه سال او را رها نمیکنند.
حافظ در ۵۰۰ غزل خلاصه، تاریخ ایران را آورده است؛ یعنی کمحجمترین و کوچکترین کتابی که در دنیا در این باره نوشته شده است. او با وجود گوشه نشینی بر اندیشههای بشری محیط شده است.
هیچ حرف تازهای در حافظ نیست و این از عجایب است. کسی که حرف تازهای نزده، توانسته بر حرفهایی که دیگران زدهاند غالب شود و مردم همین حرف تکراری او را قبول دارند.
۸ اکتبر ۲۰۰۳/ ۱۶ مهر ۱۳۸۲؛ نشست «یکصدوسوم کتاب ماه ادبیات و فلسفه؛ سخنرانی دربارهٔ موضوع معمای حافظ» [۱۶]
در طی حوادث و جنگهای بسیار و اشغالها، ایران توانسته تداوم تاریخی خود را حفظ کند. بعد از اسلام، جریان جدیدی در این ایجاد شد که حدود پنجاه و پنج کشور را دربرگرفته است، اما تنها سرزمینی که توانست شخصیت باستانی خود [زردشت] را حفظ کند، ایران است.
ایران نخستین کشوری است که امپراطوری جهانی تشکیل داده و به دست کوروش، مرکب از بیست و چهار کشور را یکپارچه کرد. درواقع تفکر جهانی شدن چیزی بود که از ایران سرچشمه گرفت.
۱۲ دسامبر ۲۰۰۳/ ۲۱ آذر ۱۳۸۲؛ همایش «بزرگداشت سه هزار سال فرهنگ زرتشتی»، تالار فردوسی دانشگاه تهران[۱۷]
فرهنگ ایران یک فرهنگ تلفیقی است که با جمعآوری و اقتباس از فرهنگهای دیگر و تطبیق این مسائل با اوضاع و احوال جغرافیایی، توانستهاست فرهنگ خاص خود را به وجود آورد.
اسطوره از متن طبیعی زندگی نشات میگیرد و به همین دلیل در دورههای بعدی ادامه مییابد و به فراموشی سپرده نمیشود. در درون هر ملتی میتوان از اسطورهشناسی نشانهای یافت؛ حتی اگر در دوران جدید باشیم.
شاهنامه، ایرانی را از نو ایرانی کرده، اجازهٔ افول جنبههای ایرانیت در ایرانیان را نداد. شاهنامه درحقیقت شناسنامهٔ ایرانیان است.
آموزههای بزرگی در شاهنامه نهفته است و ما میتوانیم چیزهای بسیاری از شاهنامه بیاموزیم؛ چرا که اساس و بنیان زندگی در شاهنامه گفته شده است
۱۲ دسامبر ۲۰۰۴/ ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۳، روز ملی فردوسی[۱۸]
شاهنامه صور اسرافیلی بود که بر تمدن ایرانی نواخته شده و ذهن به خواب رفته ایرانیان را بیدار کرد؛ تا ایران از نو ایران شود.»
شاهنامه کتاب شاهان نیست؛ بلکه کتاب ایران و تبلور یک ملت است، چکیده تمامی تلخ و شیرین ملت ایران در شاهنامه جمع شده است و همین امر علت جهانی شدن این کتاب میباشد.
ایدئولوژی شاهنامه در حقیقت پیکار زیبائیها و پلشتیها است.
شاهنامه کتاب جنگ است، سرگذشت جنگی که در برابر تجاوز بدیها صورت میپذیرد؛ تا نیکی پیروز شود.
شاهنامه نبرد خوبی و بدی است و این سرنوشت بشر است و سازندگان این داستان که تفکر ایرانی دارند، خواستهاند بگویند نیکی و بدی با هم روبهرو میشود.
شاهنامه زاییده طبع یک نفر نیست؛ بلکه زاییده طبع و آمال یک ملت است.
تمامی جنبههای انسانی در شاهنامه مورد توجه قرار گرفته و این کتاب مختص شاهان ایرانی نیست؛ بلکه جهانی است.
شاهنامه به نام خداوند جان و خرد شروع میشود؛ یعنی خداوند سراسر جهان و این نشان دهنده جهانی بودن شاهنامه است.
سرودن شاهنامه باعث نجات ایران شد و شاهنامه مقاومت در مقابل بدی، جنگ خوبیها و بدی و انسانیت را مطرح میکند.
۱۵ مه ۲۰۰۴/ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۳؛ «همایش بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی، دانشگاه سیستان و بلوچستان» [۲۰]
ایران کشوری مردسالار بودهاست و آنچه هست از زبان مردان بیان شدهاست و درتمام آثار ادبی، زن و زیبایی و جمال او و نیز مسئله مادری و آفرینش و بقای نسل توسط او، مورد توجه ادبیات و هنر جهانی بودهاست.
نباید فراموش کرد که زن، زن است و مرد، مرد و هیچکدام نمیتوانند بجای دیگری بنشینند بلکه هر دو باید به حقوق انسانی خود دست یابند و زنان ایرانی فراتر از این باید مراقب باشند که بنام دستیابی به حقوق خود در عرصه پر خطر صنعت و تجارت مورد سوءاستفاده سیاسی و بهرهکشی اقتصادی قرار نگیرند، چنانکه در جوامع غربی چنین شدهاست.
اعتدال باید رعایت شود؛ زن نه باید ضعیفه باشد و نه مرد صفت، بلکه باید وجه انسانی شخصیت خویش را تقویت و متجلی کند تا به جایگاه حقوقی متناسبی دست یابد.
زن و مرد هر دو باید به حقوق و قانون و عرفی متناسب دست یابند و از آن بهرهمند شوند.
۲۷ مه ۲۰۰۴/ ۷ خرداد ۱۳۸۳، دومین جلسه از «سخنرانیهای علمی انجمن زنان پژوهشگر»[۲۱]
از زمان پیدایش زبان فارسی و در تمام طول تاریخ، بار تفکر فرد ایرانی بر دوش ادبیات بودهاست.
تقلید کورکورانه از غرب به هیچ وجه با مزاج ایرانی سازگار نیست و باید این کار سنجیده و با پختگی انجام شود و به آرامی مراحل طی شود و بدون طی مراحل مثل این است که در خلاء گام برداریم.
وقتی بین آثار گذشتگان و نسل کنونی بریدگی ایجاد شود، فرد دچار نوع خلأ و جدایی شده و نمیداند بر چه باید تکیه کند و نکته مهم دیگر اینکه اگر آثار تاریخی و بومی مردمی نتوانند بر او تأثیر بگذارند فرهنگ بیگانه و فرهنگ دیگر هم نمیتواند اینجای خالی را پر کند. فرد ایرانی پرورده فضای خاصی است که لازم است اول خودش را بشناسد بعد برود سراغ آثار بیگانه.
آموزش چیزی نیست که با تعداد آموزشگاهها و مدرسهها یعنی فقط با عدد و کمیت آنرا سنجید… برای اینکه نیمآموخته موجودی کم و بیش خطرناک است، نیمآموخته توقع یک انسان آموخته را دارد؛ ولی توانایی یک انسان آموخته را ندارد.
هر نوع هنری اعم از شاعری یک امر کیفی است؛ چون ضرورت اجتماعی ندارد و بعد مادی ندارد و فقط جنبه معنوی دارد. اگر در سطح بالا بود، ارزش دارد؛ وگرنه اعتبارش را به کلی از دست خواهد داد و دست و پاگیر خواهد شد.
تفکر دو شاخه عمده دارد؛ تفکر استدلالی و تفکر احساساتی و ایرانیها در طول تاریخ به تفکر احساساتی و کمتر تفکر استدلالی گرایش داشتهاند.
در حال حاضر ما با نقطه ضعفی در نهاد فرد ایرانی روبهرو هستیم که از اسلافش برای او به یادگار مانده و آن احساساتی بودن است. با این که همه مردم شعر نمیگویند ولی گونهای از تفکر بین آنها جریان دارد که از درون دارای انسجام نیست و از هم گسیختهاست؛ ضمن اینکه همراه با استدلال نیست و این یعنی نوعی حالت شاعرانه.
دیگر نمیشود با تفکر صد سال پیش و با حالت خونسردی همه چیز را حواله به تقدیر و سرنوشت کرد و با تفکر روستایی و باری به هر جهت با مسائل روبهرو شد و باید اول از همه انسان امروز از نظر فکری تجهیز شده و از دور تفکر احساسی خارج شود.
الزامی است که یکنوع انضباط فکری از همان بچگی در جوان ایرانی ایجاد بشود و به او یاد داده شود که چگونه مقداری منطق در تفکر خود راه بدهد و در واقع چیزی که لازمه زندگی امروز است؛ یعنی حسابگری و برنامهریزی به او آموزش داده شود.
۱۳ اکتبر ۲۰۰۴/ ۲۲ مهر ۱۳۸۳، «دانشگاه فردوسی مشهد»[۲۲]
کتب بزرگ جهان روی مسائل اصلی بشر دست میگذارند که از سرشت انسان شروع میشود. اینکه انسان چه موجودی است، به کجا حرکت میکند و چه میخواهد.
عرفان ایرانی مانند کرهٔ ماه است که یک رویه آن تاریک و یک رویه روشن دارد و مقدار زیادی خرافه؛ اما رویهٔ روشن مهم است که به سمت حکومت جهانی سوق داده شود که همه انسانها فارغ از رنگ پوست و نژاد یکی هستند. این همان پیام اصلی مولاناست.
۱۵ دسامبر ۲۰۰۴/ ۲۵ آذر ۱۳۸۳، همایش «آموزههای مولانا برای انسان معاصر» با عنوان «در محضر مولانا»، باشگاه دانشجویی دانشگاه تهران[۲۳]
در ایران نیروی مرموزی است که سالهاست این کشور را نگه داشتهاست. دفاع از مجموعیت ایران و مفهوم ایرانیت بار سنگینی بوده که مردم در طول تاریخ ایران به دوش کشیدهاند. هزاران چرا در تاریخ ایران هست که باید روشن شود؛ اینکه چطور امپراتوری از هخامنشی تا ساسانی پدید آمد و ماندگار شد، مسئله تفکر ایرانی که گرایش به تفکر اشراقی دارد و تبدیل میشود به آثاری در ادبیات فارسی که ذوق ایرانی را در ادبیات متمرکز میکند.
ایران کشوری است که شهید مظلومیت خودش است؛ چون همه چیز دارد؛ اما مشکلاتی همواره داشتهاست از هر جهت که ببینیم چه به لحاظ سیاسی چه اجتماعی و چه به لحاظ هوش مردمش که خام است و باید به هوش پخته تبدیل شود و در مسیر درست هدایت شود.»
۲۳ دسامبر ۲۰۰۴/ ۳ دی ۱۳۸۳؛ «دومین همایش ملی ایرانشناسی»، حافظیه[۲۴]
ابن سینا اولین کسی است که به نحو بنیادین از عشق سخن به میان آوردهاست و این مسئله را به طریقهٔ عقلانی مطرح کرده؛ در حالی که عرفا با یک جهش درونی عشق را فهمیدهاند و هدف خود را بر پایهٔ آن مشخص کردهاند.»
ابن سینا یک پایهٔ بنیادین برای عشق در نظر گرفته و جسم را از قلم نیانداخته است. هدف او این است که مشخص کند در این امر تا چه حد جسم سهیم است و تا چه حد، جان و روان دخیل میباشد؛ در حالی که عارفان همه به طرف جان میروند و جسم را به دلیل فانی بودنش، ناچیز میشمارند.
بشر، زاییدهٔ هنجار است و ناهنجاری، زندگی او را مختل میکند. هنگامی که او از اعتدال خارج شود، به جای نفع، زیان میدهد و ناچار، به طرف هنجار و هماهنگی حرکت میکند.
لازمهٔ عشق این است که خودبینی انسان فرو بریزد و پهناوری روح و گذشت و ایثار جایگزین آن شود که این، والایی اندیشه به انسان میبخشد و او را از اسارت تن خلاص میکند.
۲۶ اوت ۲۰۰۵/ ۴ شهریور ۱۳۸۴؛ سخنرانی در آرامگاه ابن سینا[۲۵]
تاریخ تنها بدنه هر دوران را ضبط میکند اما روح، جان و جوهره، عمق و کیفیت زندگی را تنها هنر ثبت و ماندگار میسازد.»
انسان تنها از راه هنر میتوانسته حضور خود را در هستی ثبت و دوام بخشیده و در برابر مظاهر طبیعت، محدودیتها و موانع زندگی مقهور نشود.
هنر هر دوران بازتاب و تجلی روحیات جمعی و روح زمان است و اگر هنر نباشد روح زمان حفظ نمیشود.
هنر از آغاز پیدایش حیات بشر، افق زیستن او را وسعت بخشیده و با نیروی خیال، دنیایی آزاد، پهناور و بیمرز برای خود آفریدهاست.
در کنار مذهب و تفکر دینی، هنر نیز به شکل دیگری هستی انسان را سرشار از زیباییها و ظرافتهای معنوی میسازد.
۲۴ ژوئیه ۲۰۰۶/ ۲ مرداد ۱۳۸۵؛ سخنرانی با عنوان «هنر در ایران»، نمایشگاه هنر افشار، زند و قاجار، مؤسسه صبا[۲۶]
واقعیت این است که اگر شاهنامه نبود ایران حافظه تاریخیاش را از دست میداد یعنی که از یک دورانی به قبل حافظه ایرانی گم شده بود، نتوانسته بود به یاد آورد و البته ایران، دوران تمدنسازی را گذرانیده بود و لازم بود این گذشته به یاد بماند و شاهنامه این کار را کرده است. هیچ کتاب دیگری نمیتوانست این کار را بکند. اگر شاهنامه نبود این حافظه از دست میرفت.
۹ مه ۲۰۰۸/ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷؛ «نشست علمی و فرهنگی نکوداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی، گروه هنر و ادبیات موسسه بینالمللی گفتوگوی فرهنگها و تمدنها»[۲۷]
دانش با دانایی با هم تفاوت دارند؛ دانش اندوختهٔ معلومات را شامل میشود؛ اما دانایی یک نوع روشنبینی است تا کل دانش بشری در خدمت انسانیت قرار گیرد؛ دانش زمانی ارزنده است که تبدیل به دانایی شود و دانایی برابر است با روش انسانی در زندگی.
شاهنامه یک پنجرهٔ تنفسی معنوی برای ایرانیان ایجاد کرد؛ زیرا تمرکز اصلی شاهنامه بر روی جوهرهٔ انسانی و انسانیت است.
اتاقی که پنجره ندارد و نور و روشنایی و هوای خوب ندارد. شاهنامهٔ فردوسی نقش پنجره را برای کشور ایران دارد.
شاهنامه به طور کلی جریان نبرد بین نیکی و بدی است که این نبرد به جایی میرسد که نیکی حتماً باید در آن به بدی غلبه کند و ارزش شاهنامه در این است که سرایندهٔ انسانیت است. شاهنامه یک کتاب بیطرف است که انسانیت را وصف میکند؛ نه اینکه طرفدار روح ایرانی باشد.
هیچ زبانی مثل زبان فارسی در جهان اینقدر ستون اصلی استقلال و آزادی این ملت نبوده است… این یک رکن جداییناپذیر از هویت ایرانیان ملی است و زبان فارسی در ایران تضمینکنندهٔ اعتبار ایرانی است و اگر شاهنامه نبود، زبان فارسی اینگونه نمیماند.
فردوسی، ایران را به دست ایرانی سپرده است و ما اگر میخواهیم آینده جایی قابل زیست باشد، یکی از آن بنیادهای اندیشه و تمدن بشری را باید از همین شاهنامهٔ فردوسی بیرون کشید و اگر شاهنامه اثری قابل توجه مانند آثار شکسپیر نشده است، تقصیر فردوسی نیست؛ بلکه تقصیر زبان فارسی است که برد اقتصادی و سیاسی ندارد.
۱۴ مه ۲۰۰۸/ ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۷؛ سخنرانی با عنوان «دانش و خرد فردوسی»، همایش بزرگداشت روز ملی فردوسی[۲۸]
ادبیات فارسی مهمترین ستون و پایهٔ فکری ماست و تا زمانی که زبان فارسی را به قدر کافی یادنگیریم و تلطیف فکر از طریق ادبیات حاصل نشود، نمیتوانیم انسان دلنشین با فکر باز، لطیف و آزاد برای برقراری ارتباط شویم.
ادبیات یک زینت یا تفنن برای زندگی نیست؛ بلکه زبان و ادبیات برای هر کس در هر شأنی لازم است؛ زیرا وسیلهٔ ابراز وجود است و ندانستن یا دانستن زبان فارسی شخصیت انسان را کوچک میکند.
۱ ژوئن ۲۰۰۸/ ۱۲ خرداد ۱۳۸۷؛ در جمع معلمان ادبیات فارسی استان یزد[۲۹]
برای بررسی هویت ایرانی باید به سپیدهدم تاریخ رفت.
ما در این کشور با دو نوع تاریخ مواجهیم؛ اول تاریخ ناظر به خاک و دوم تاریخ ناظر به قوم. تاریخ ناظر به خاک آن است که اقوامی از چند هزار سال پیش در سرزمینی که ایران نام گرفت ساکن شدند و تاریخ ناظر به قوم مربوط به زمانی است که آریاییها در این سرزمین حضور یافتند و با بومیها درآمیختند.
مهمترین عاملی که ماهیت ایرانی را رقم زدهاست جغرافیاست؛ چرا که موقعیت جغرافیایی ایران نوعی خاص است که هم ثمربخش و تمدنساز بوده و هم دردسرآفرین.
ایران توانستهاست در مدت سه هزار سال تحت همین نام باقی بماند و مانند برخی همسایههایش دست به دست نچرخیدهاست؛ پس باید نیرویی زنده و پویا در آن بوده باشد. ایران در دورههایی از عمر خود در تنگناهای زیادی قرار داشتهاست؛ پس باید در مورد مردمی که این کشور را حفظ کردهاند با احتیاط بیشتری تحلیل و برخورد کرد.
در دنیای کنونی دو مسئلهٔ بنیادی در برابر ماست. یکی خود بودن و دیگری فرزند زمان بودن. خود بودن یعنی به تاریخ خود به چشم باز نگاه کردن و تمام ظرفیّت وجودی خود را به کار انداختن.
آنچه بتواند کشوری را از کم نوائی نجات دهد، تنها منابع زیرزمینی نیست، نیروی مغزی و بدنی مردم آن است. دانش هم به تنهائی کافی نیست، باید دانشی باشد که تبدیل به دانائی شده باشد.
اقتضای سرشت و ذات انسان آن است که نه بتواند با عقل خالص زندگی کند و نه با احساس خالص. باید حقّ هر دو را ادا کرد.
بشر امروز هم متعلّق به خود است و هم متعلّق به جمع؛ هم ملّی است و هم قدری جهانی. یک جامعهٔ متعقّل مسیر خود را طوری ترتیب میدهد که فرد مصلحت خود را در مصلحت اجتماع ببیند، و آبادانی خود را در آبادانی کشور به حساب آورد. ما هنوز با این مرحله فاصله داریم.
یک جامعه با اخلاق، قانون و ایمان بر سر پا میماند. هر یک از اینها اگر سست شوند، خلل در کار اجتماع پدید میآید. بهخصوص اخلاق که بیشتر از آن دو به عنوان ملاط اجتماع شناخته میشود. ایمان اگر با مصالح شخصی تضاد پیدا کند، آن را به نوع دلخواه تفسیر میکنند و از کنارش میگذرند و قانون اگر ترس از مجازات به همراهش نباشد، میتواند نادیده گرفته شود. امّا اخلاق که از عمقیترین نهاد انسانیّت سرچشمه میگیرد، تضعیفش پایهها را فرو میریزد. انسانیّت انسان باید چنان باشد که نه از ترس از مجازات، نه از چشمداشت پاداش مادّی، و نه حتّی از امید اجر اخروی سرچشمه گرفته باشد، و اخلاق نابترین تجلّی انسانیّت انسان است.
۶ اکتبر ۲۰۰۹/ ۱۴ مهر ۱۳۸۸؛ درسگفتار «مبادی هویّت ایرانی» در همایش ملی «آیندهشناسی هویتهای جمعی در ایران»، مرکز تحقیقات استراتژیک[۳۰][۳۱]
از لحاظ فکری حافظ بیشتر بر لایه زیرین اندیشه ایرانی حرکت کرده است و سعدی بر لایه رویین و به عبارت دیگر حافظ مقدار زیادی ترجمان وجدان ناآگاه تاریخ ایران و سعدی ترجمان وجدان آگاه است؛ بنابراین در میان این دو همان نزدیکی و دوری دیده میشود که میان وجدان آگاه و ناآگاه و این دو در مواردی به هم میرسند و در مواردی فاصله میگیرند.»
۲۷ آوریل ۲۰۱۰/ ۷ اردیبهشت ۱۳۸۹، نشست «سعدی، خاک شیراز و بوی عشق»، دانشگاه حافظ[۳۲]
ویژگی اصلی اندیشههای خیام پرسشگری است و او همواره بر روی نقاط اصلی زندگی بشر دست گذاشته و هسته اصلی و بنیادین رباعیات خیام طرح همین پرسشهاست.
زندگی برخورد اضداد است. اگر ضدها نباشد، زندگی از کشش و کوشش بازمیماند. ضد لازمهٔ این است که تحرک زندگی به کار بیافتد. در کائنات هم به همین صورت است؛ در مقابل روز، شب است، در مقابل تابستان، زمستان و در مقابل بلندی، پستی قرار دارد.
تاکنون کتابهای زیادی در ایران نوشته شده؛ اما فقط یک کتاب است که در رأس همه کتابها قرار دارد و آن شاهنامه است. این کتابی است که نقش اول را در ایران داشته و در جهان، هیچ شاهکار ادبی را ندیدهایم که در سرنوشت ملتی تغییر ایجاد کند؛ اما شاهنامه سرنوشت ایران را تغییر داد. اگر شاهنامه گفته نشده بود، ما کشور دیگری میشدیم. این را که چه میشد، نمیتوان با قوه تخیل مشخص کرد؛ اما گذشته خود را فراموش میکردیم.
شاهنامه روی نقطه اصلی بشری دست گذاشته و آن جدال نیکی با بدی است. تفکر شاهنامه بر این محور است که عاقبت باید با کوششهای بسیار، نیکی بر بدی موفق شود. خوبی و بدی دائم در حال کشاکش هستند. در جامعهٔ خوب، مردم به خوبی گرایش دارند؛ اما یک جامعه کمتمدن و نارسا بشر را رها میکند که به هر سو که میخواهد، برود. این مرحله خیر و شر در زندگی انسان جریان دارد و شاهنامه اصل قضیه را گرفته و کتاب را نبرد نیکی و بدی کرده است.
خط نستعلیق، تنها خط نیست بلکه نوعی نقش هم در خود دارد و با قوس و انحناء و پیچشهایی که در آن است یاد اعضای بدن انسان، چون چشم، گوش، ابرو و دهان و زلف را در ذهن بیدار میکند و بدین گونه حالت زندهای از خود به جلوه میآورد.»
۱۹ فوریه ۲۰۱۴/ ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، بزرگداشت محمود رهبران[۳۵]
ایران تنها کشوری است که مسلمان شد و اما عرب نشد و گذشته خود را فراموش نکرد. در واقع ایران خصوصیات و ویژگیهای خودش را با پوششی دیگر انتقال داد. ما برای این موضوع بیش از هر شاعر دیگری مدیون فردوسی هستیم.
۳ ژانویه ۲۰۱۶/ ۱۳ دی ۱۳۹۳، نخستین نشست درسگفتارهای «ناصر خسرو»، شهر کتاب[۳۶]
اعتقاد من همیشه این بودهاست که باید به پایهها رفت. به این سبب من هرگز وارد سیاست نشدهام. سیاست را از طریق فرهنگ دنبال کردهام، زیرا فرهنگ پایه سیاست است.
رفتار و جهانبینی مردم است که سیاست را میسازد. مردم به منزله یاختههای تن کشورند. اگر جهانبینی نادرست در آنان رسوخ کند، همانگونه میشود که یاختهها از غذای نادرست تغذیه کنند و بدن از کارکرد سالم باز بماند.
این احساس خشنودی را نمیتوانم پنهان دارم که بیش از هر کس دیگر، دو کلمه ایران و فرهنگ بر قلمم رفتهاست. در مورد ایران سوء تفاهم نشود، همانگونه که بارها گفتهام منظورم وطنپرستی خام و احساساتی نیست. منظور قدرشناسی نسبت به یک دفینه تمدن است. اما فرهنگ، مفهوم وسیع و عام آن را در نظر داشتهام، یعنی جهانبینی و رهیافت زندگی؛ یعنی آنچه هویت قومی و شخصیت انسانی یک ملت را تشکیل میدهد. و از نوشتن بیش از یک هدف نداشتم و آن این بود که حق انسانیت خود را ادا کنم.
۲۲ مه ۲۰۱۳/ ۱ خرداد ۱۳۹۴، پیام به مراسم «شبی با محمدعلی اسلامی ندوشن»، نکوداشت او[۳۷]
من اگرچه از زادگاه خود کنده شدهام همواره این قریه را با سرنوشت خود همراه شناختهام… خاطرههای نوجوانی در این قریه که اکنون شهرستان شده، بهترین یادگار زندگانی من است.
۲۰ مارس ۲۰۲۱/ ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، پیام نوروزی خطاب به «مؤسسهٔ اندیشهٔ روشن ندوشن»[۳۸]
سفرنامه
بازتابها
«بازتابها» نوشتههای پراکندهای هستند که نخستین بار از سوی مؤسسهٔ انتشارات آرمان در بهار ۲۰۰۴م/ ۱۳۸۳ش نشر شد، در سه بخش «گزارش چند سفر:استرالیا، آمریکا، کانادا، سوئد»، «دیدارها از گوشه و کنار» و «یادداشتهای گوناگون».
انسان وقتی قدری پا به سال گذاشت، دیگر «امانتدار یاد» میشود. اگر لحظههای سرشار زندگی را جرقّههای فروزانی بگیریم، «یاد» خاکستر آنهاست، و نوشتن، ترفندی است به امید آنکه او را به کمند بگیرد.
استرالیا کشور عجیبی است. کوچکترین قارّه و بزرگترین جزیرهٔ جهان خوانده شدهاست… نوترین کشور است، زیرا تا دویست سال پیش، یعنی پیش از مهاجرت اروپائیان، دستنخوردهترین سرزمین بود. به این علّت جانوران و گیاهانی که در آن یافت میشوند، در نوع خود بینظیرند، و بومیان ساکن آن هنوز به روش ابتدایی چند هزار سال پیش زندگی میکنند و بعضی دیگر پوست حیوان پوشش آنهاست… کشوری است چوپانی - زراعتی که بالاترین رقم گاو و گوسفند را دارد… اما از لحاظ معدن نیز، که عبارت باشد از طلا و سرب و زنک و اورانیوم، خالی از غنایی نیست…
گمان میکنم که استرالیا یکی از نمونههای بارز تلاش انسانی را در برابر چشم مینهد… اراده و پشتکار بشر، نظم و علم، بدیعترین نشانههای خود را در این جزیرهٔ غولآسا به نمایش گذارده که در زمانی کمتر از دویست سال، آن را به پایهٔ آراستهترین کشورهای دنیا رسانیدهاست.
سیدنی… شهری گسترده… میشود گفت که یک روستای شهروَش است. مکانی در میان آب، با خلیجکهایی که به درونش راه یافتهاند، ترکیبی است از آب و خاک، طبیعت و صنعت؛ در حاشیهٔ شهر صخرههای غولآسای واتسونز بِی، به شما خبر از هزاران سال پیش میدهند. در عین حال، معروف است که تعداد اتومبیل در این شهر از تعداد آدمها بیشتر است.
خوشبختی از یک ترکیب مشترک، از یک حاصل جمع، سرچشمه میگیرد. با آنکه چند هزار سال است که بشر مشغول آزمایش و محاسبه است، هنوز «فرمول» خاصّی برای آن پیدا نکردهاست.
شب که به شهر سیدنی نگاه میکنید، مانند روز روشن است. گشادهدستی عجیبی در مصرف برق هست که سر به اسراف میزند… تعداد رستورانهای شهر به شماره در نمیآید.
… درجهٔ ایرانی بودن - چه کسی در داخل زندگی کند و چه در خارج - دو ممیّزه دارد: یکی شناخت ایران و فرهنگ آن، و دیگری وابستگی به مردم کشور. منظور از شناخت آن بود که ارتباطی از طریق عمق با ایران و فرهنگش برقرار شود، زیرا هر نوع دلبستگی، فرغ بر آگاهی است؛ وامّا ممیّزه دوم، سرنوشت خود را با سرنوشت دیگران پیوند دادن است. کسی که فقط خود و منافع خود را ببیند، صفت ایرانی بودن دربارهاش تحقّق نمییابد.
«گذاری دیگر به آمریکا و کانادا»، بهار ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش[۴۵]
شهر واشینگتن، دی.سی.، یکی از آراستهترین شهرهای دنیاست، با ساختمانهای اُسطقسدار، سرسبزی و خوش قوارگی، به خصوص در فروردین که شکوفههای گیلاس غرق گل میشوند ورعونت بهاری از در و دیوار میبارد. با این حال، شهری است که هم چندان پاکیزه نیست و هم خیابانهایش چاله چولهدار هستند، و این گویا سرنوشت شهرهایی باشد که پایتختاند.
«گذاری دیگر به آمریکا و کانادا»، بهار ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش[۴۶]
هیچ سیمایی نگرانتر و جدّیتر از سیمای قمارباز نیست، در لحظهای که بخت او به آستانهٔ آزمودن رسیده و این حالت را سزان، نقاش فرانسوی، در تابلوی قمارباز خود خوب مجسم کردهاست. گویا در قمار تنها مسئلهٔ امید بُرد نیست که آن همه علاقه را جذب میکند، موضوع اصلیتر طلب هیجان و کشف نامنتظر و مجهول است؛ آزمایش بخت خود و هیجانی Thrill که بر اثر آن ایجاد میشود، زیرا هستند کسانی که همواره بازنده بودهاند و باز دستبردار نیستند و تا آستانهٔ افلاس و حتّی انتحار جلو میروند، و نوابغی چون داستایوسکی که پولپرست هم نبودند، دیوانهوار به آن دل سپردهاند.
«گذاری دیگر به آمریکا و کانادا»، بهار ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش[۴۷]
لوس آنجلس شهر زلزلهخیز و درندشت و ماجراآفرین، که میگویند جمعیتّش دارد به هجده میلیون سر میزند. دویست هزار ایرانی در آن به سر میبرند. خیابان وِست وود یک محلهٔ فارسیزبان است و نان بربری و لواش میرود تا لااقل در شهرهای بزرگ، جزو فرهنگ غذایی آمریکایی درآید. سالهایی که فیلمهای آمریکایی بر جهان سیطره داشت، لوس آنجلس به تولّای هالیوود شهرت عالمگیر یافته بود، و اکنون به علّت ظرفیّت مهاجرپذیریش چنین است. اکنون نیز به همراه نیویورک، که شهر اقتصادی است، خبرسازترین شهرهای امریکاست.
«گذاری دیگر به آمریکا و کانادا»، بهار ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش[۴۸]
ونکوور در ایالت بریتیش کلمبیا، کنار اقیانوس آرام، در واقع شهر سوگلی کاناداست، به جهت موقع خاصّ و هوای ملایمی که دارد. دریا از یک طرف و کوه از طرف دیگر، و رشتهٔ کوه، یادآور البزر تهران میشود، با تفاوت پوشش سبزی که او دارد، و البرز برهنه است. شهر زنده و پرآب و رنگی است… ونکوور با همهٔ جمعیت کم، بسیار گستردهاست. چیزی که بیش از هرچیز در آنجا ارزش دارد، روزهای آفتابی است، و چیزی که در نهایت وفور است، باران.
«گذاری دیگر به آمریکا و کانادا»، بهار ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش[۴۹]
آمریکایی بیتردید عیبهایی دارد، و شیوهٔ فکر و رفتار تهاجمی او لطمههایی به امر سلامت جهانی زدهاست، ولی یک خصوصیّت درخشان او را نباید انکار کرد، و آن عشق به اهداد و بخشش ثروت برای کارهای فرهنگی و عامالمنفعه است، که او از این حیث از هر ملّتی گشادهدستتر است.
آمریکایی خود را به هر آب و آتشی برای جمع ثروت میزند، ولی آنگاه که مرگ خود را نزدیک دید، چون میداند که آن را با خود به گور نخواهد برد، همه را نثار میکند. رسمِ گذاردن ارثیهٔ هنگفت برای وارثان آن قدرها رایج نیست؛ زیرا اعتقاد هست که خود فرد باید لیاقت خود را نشان دهد، کار بکند و بیندوزد.
زندگی مبتنی بر تحرّک است، به دست آوردن و دادن، و کسی که در حرکت عمومی مشارکت نداشته باشد، ولو فرد متمکّنی باشد، انگل و بیمار اجتماعی شناخته میشود. بر حسب تجربهٔ ممتد، این نتیچه گرفته شدهاست که دیدگاه همهجانبه و وسیع بر آبادانی کشور داشتن، و مصلحت خود را در پویایی عام دیدن، شرط رونق است و فرهنگ و علم باید دوش به دوش اقتصاد جلو روند.
«گذاری دیگر به آمریکا و کانادا»، بهار ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش[۵۰]
تمدن قرن بیستم اروپا، علاوه بر سر و سینه، بخش دیگری از تن را آزاد کرد. این تمدن هر ساله مبلغ بیشماری خرج مُد لباس و آرایش زنانه میکند که با این مبلغ چه بسا بشود نیمی از گرسنگان جهان را سیر کرد. ولی آیا نه این است که زیبایی قدری در درون رمز، ابزار وجود کردهاست؟ اگر جز این بود ما آن همه غزل عاشقانه و توصیفهای ناب در ادب جهان نمیداشتیم. اگر زن بر چنین مصطبهای از تخیّل شاعرانه نشستهاست، مرهون پوشش است.
به اعجاز شبیه است که جامعهٔ سوئد در طیّ زمانی نه بیشتر از صد سال توانستهاست به این درجه از پیشرفت مادّی و اجتماعی برسد که اکنون به عنوان کشور نمونه از او یاد شود. چون نگاه به سراپای کشور میاندازید، همه چیز را چون ماشین نرمی میبینید که روی ریل روغنی حرکت کند. صدای بلند از کسی برنمیخیزد، تکلیفها روشن است و هرکسی حدّ خود را میشناسد.
… به این اصل مهم توجّه گشت که تغییر به جانب بهبود، مستلزم تغییر بنیادی در جهانبینی افراد است. باید با دید تازه به دنیا نگریست. حساب مذهب از زندگی عملی جدا شد. آسمان سهم خود را داشت و زمین سهم خود را… سوئد یکی از کشورهایی است که در آنها اصالت قانون بر اصالت اخلاق پیشی گرفتهاست…
سوئد در عمق، به دنبال گرمای معنوی است. نمود آن در آراستن کشور به آخرین دستاورهای فنی است (از کامپیوتر تا استفادهٔ صلحآمیز از اتم). نیز در نظم اجتماعی، در هواداری از صلح (از جایزهٔ نوبل تا بیطرفی سیاسی و نظامی)، در همکاری فعّال با سازمان ملل (همرشولد، دبیرکل برجستهٔ سازمان ملل بود، و سرانجام جان بر سر آن نهاد)؛ در اشاعهٔ نوعی سوسیالیسم مبتنی بر سرمایهداری معقول (نمودارش اولاف پالمه بود که او نیز جان بر سر آن نهاد). از سوی دیگر کوشش در بسط ارتباط طبیعی انسان، از طریق حفظ آزادی فردی (نمونهاش هر چه آسانتر کردن روابط جنسی)
هواپیمای تُرک که میبایست ما را از تهران به استانبول ببرد، آمادهٔ پرواز شد… به محض آنکه موتورهای هواپیما روشن شد، دیدیم که زنان ایرانی روسریهای خود را برداشتند. در یک آن فضا تغییر کرد. همان کسانی که تا پلّهٔ هواپیما در حجاب تمامعیار اسلامی بودند، به هئیت دیگری درآمدند. نه تنها روسری، بلکه پوششهای دیگر هم به نصف تنزّل کرد. نمیتوانستید باور کنید که اینها همان بانوان چند دقیقهٔ پیش هستند.
وقتی این همه فاصلهٔ میان ظاهر و باطن، از نقطهای به نقطهای پدید آمد - آنگونه که ما یک نمونهاش را در هواپیمای تُرک دیدیم - باید برای سلامت جامعه نگران بود. حفاظ درون خیلی مهمتر از حفاظ بیرون است، چرا این دو باید در دو خطّ معارض حرکت کنند؟ به شهروندی که با گذاشت و برداشت یک تکّه پارچه، از فرد موجّه به ناموجّه تبدیل میگردد و در هر فرصت روی دیگر خود را مینمایاند، چگونه بتوان اعتماد کرد؟ و آنگاه، با جامعهای که اصل را زیر پا مینهد و ظاهر را میچسبند، چگونه بشود کشور را به راه برد؟
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۵۴]
تُرکها بهطور کلّی اهل انضباط هستند، در زمان عثمانیها هم همین بودند، وگرنه نمیتوانستند یک چنین امپراطوری وسیعی را در مدّتی دراز به راه ببرند. این حسّ انضباط باعث شدهاست که به آسانی در قالب روش حکومتی خود قرار گیرند. یک سهولت کار آنها این بوده که بار سنگین تاریخی بر پشت ندارند. سنّتهای دیرین آنها را عقب نمیکشد، و ربودگی به جانب اروپا موجب گردیده که در انتخاب راه، تردید به خرج ندهدن. موقعیت جغرافیایی خود و ضرورت زمان را درک کردهاند، و میخواهند در بهرهوری از آن درنگ نورزند. البتّه درصدد کسب وجههٔ تاریخی نیز هستند، ولی توجیه آن را در متجدّد شدن میبینند، یعنی میخواهند بگویند: ببینید، ما آن قدر قابلیّت درایم که گرچه از آسیا آمدهایم، بتوانیم به اروپا بپیوندیم!
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۵۵]
هیچ پارهٔ خاکی در جهان به اندازهٔ آناتولی اقوام مختلف و متعدّد در خود نپروردهاست، که بیایند و چندی بمانند و جای خود را به دیگری بسپارند.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۵۶]
شهر استانبول موقعیّت استثنایی ممتازی بود. تنها شهری است که دو قارّه را به هم اتّصال میدهد. میان دو دریا - دریای سیاه و مدیترانه - و در میان دو دنیای قدیم و جدید. هوای معتدل دارد، زیرا دو وزش آسیایی و مدیترانهای در آن به هم میآمیزند و هوا را تعدیل میکنند. کوه و جنگل و آب، هر سه در آن سر به هم میآورند.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۵۷]
کمپوشیدگی به نظر نمیرسد که بتواند به سود زیبایی انسان باشد. اگر پوشش نبود، آن همه آثار بدیع شعری و هنری پدید نمیآمد. زیبایی انسان، به برکت پوشش و حجاب توانستهاست موقعیّت خود را حفظ کند، مانند گلهای گلخانهای که میبایست زیر سقف شیشهای رنگ و بو بیابند.
سادهلوحانه یا ریاکارانه است اگر ادّعا کنیم که نوع پوشیدگی نزد بشر، اهمیّت درجهٔ اول نداشتهاست. این، میبایست فزایندهٔ زیبایی تن باشد، نه کاهندهٔ آن. این موضوع در مورد زنان خیلی بیشتر صدق میکرده، زیرا آنان امانتدار نسل و حکمپذیر طبیعت بودهاند. اگر خود را نمیآراستند در ژرفای آفرینش این نگرانی پدید میآمد که در نسلافزایی آنان نکسی روی داده. به هر حال، از این که در تمدّنهای مختلف نسبه به نوع پوشش زن - که از مصادیق آراستگی است - حساسیّت به خرج داده شده، دلیل بر اهمیّت آن است.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۵۸]
ترکیه به کجا میخواهد برسد؟ به نظر میآید که سه هدف عمده در برابر اوست. یکی آنکه جزء اتّحادیّهٔ اروپا بشود، یعنی اروپایی محسوب گردد… هدف دومش آن است که یک قدرت آسیایی بشود، شبیه به آنچه عثمانی در قرن نوزدهم بود… سوم آنکه میکوشد که به یک کشور صععتی شبیه به کرهٔ جنوبی بدل گردد؛ از نوع سنگاپور.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۵۹]
ترکیّه پیمان خود را با تجدّد بستهاست و راه برگشتی برای خود نمیبیند. نشانههایش موج اروپاییمنشانهای است که سراسر غرب کشور دیده میشود… ولی مانع بزرگ نه در خارج، نه در اختلاف با قبرس یا یونان، نه در همسایگی با عراق، بلکه در داخل است، در نیمهٔ شرقی، که دو سر خورجین را نامتوازن نگاه میدارد.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۰]
ترکیّه هرگز یک نام پایدار و ناظر به خاک نداشته. هر زمانی نام گروهی به خود گرفته. موقعیّت خاصّ جغرافیایی و اقلیمی آن، آن را دست به دست میگردانده: هوری، میتانی، هیت، لیدیائی، ایونی، رومی، عثمانی ….
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۱]
شهر آنتالیا در جنوب ترکیّه واقعاً دیدنی است. اکنون گردشگاه جهانگردان از سراسرجهان شدهاست. ترکیّه کوشیدهاست که آن را تجسمّی از تجدّد خود قرار دهد و بگوید که میتواند آن را با هر شهر آراستهٔ غربی برابر سازد… با آنکه دریا در کنار آن است، آنتالیا را میتوان شهر استخرها خواند. حتّی در هتلهای متوسّط یک استخر با آب زلال هست که پیوسته تصفیه میشود… تمام آنچه باید موجب آسایش جهانگرد باشد، در این نقطه فراهم شدهاست. مجموع شهر به صورت «ماکِتی» مینماید که ساخته باشند، برای تماشا.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۲]
سیاست کلّی ترکیّه آن است که میان سنّت و تجدّد نوعی همزیستی مسالمتآمیز برقرار دارد، که این، حکم ضرورت پیدا کردهاست. داور، ارتش قرار گرفته، که نگذارد از دو جناج - طرفدار سنّت و طرفدار تجدّد - از حدّ خود تجاوز کند و هواسنج در این میان گمان میکنم «توریست» باشد که او نباید ناخشنود گردد.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۳]
… در شهرهای بزرگ ایران، نوعی «مُد محجّب» پدید آمدهاست که غنج و خرامش زن را به تمامی نمیپوشاند. ایرانی توانستهاست در این زمینه یک فرهنگ ایجاد کند، خودرو و ارتجالی، که هم جوابگوی توقّع زمان باشد، و هم جوابگوی غریزهٔ انسانی. تعبیهای است که ریشه در ظرافت و پختگی قومی دارد و تاریخ ایران و غزل فارسی پشتوانهٔ آن است.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۴]
اینکه زن بخواهد خود را به جلوه آورد … شگردی از شگردهای طبیعت است تا تضمینی باشد برای ادامهٔ نسل. امّا جامعهٔ مردسالار آن را دستکاری کرده، یعنی ترتیبی داده و قوانینی به کار آورده که به سود او تمام شد. ازین رو در طیّ تاریخ از سوءبهرهوری از تن زن خودداری ورزیده نشدهاست…
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۵]
لباس همواره برای افزودن بر جاذبهٔ زن بودهاست، نه برای کاستن، ولی در دورهٔ جدید نقش دیگری از آن اراده گردیدهاست. واقعیت آن است که اجزایی از بدن انسان هست، که نه تنها از لحاظ عفاف، بلکه از جهت «استتیک» هم پوشاندش اولیٰ است. بر سر هم، به نظر نمیرسد که رها کردن تن به کمپوشیدگی به سود زن باشد. اگر این کمپوشیدگی حاکی از این نیاز باشد، که آنچه تمکّن حساب میشود، یعنی سرمایهٔ تن در معرض دید قرار گیرد، آنگاه در دوران جدید نیز همان روش پیشین ادامه مییابد که زن را تا حدّ بهرهوری فرود آورند، و این چیزی است که «جنبهٔ متاعیّت» دورهٔ بردگی را به نحو غیر مستقیم و به نامی دیگر به یاد میآورد.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۶]
شهر ازمیر، گرداگرد خلیجی حلقه زده که به دریای اژه میپویند. آبی نیلگون، با امواج آرام و بسیار خوشایند. در کنارهٔ خلیج، به درازای لااقل دو کیلومتر، رستوران و کافه است. عصرها، میزها پر میشود از جمعیّت، دختر و پسر، جوان و مسن. شیشههای آبجو هست که پر و خالی میشوند؛ همراه با سیگار که از دستها نمیافتد. میخورد و مینوشند و حرف مینزند. همیشه نسیم ملایمی از دریا میوزد.
«تروا، استانبول، آنتالیا»، بخش اول، تابستان ۲۰۰۱م/ ۱۳۸۰ش[۶۷]
تاجیکستان را باید کشور رودکی خواند؛ پیرِ روشنضمیرِ دلزندهٔ همیشه جوان «نبید روشن و دیدار خواب و روی لطیف…». به محض پیاده شدن در فرودگاه دوشنبه، آمیزهای از ایران دورهٔ سامانی و انضباط سوسیالیستی در برار ما قرار گرفت.
«سفر تاجیکستان؛ کشور رنگ و نگار»، سپتامبر ۲۰۰۳/ شهریور ۱۳۸۲[۶۸]
در این بخش از جهان (که ایران و تاجیکستان و افغانستان باشد) گویا بیشعر کاری به سر نمیرود. یک علّتش گمان میکنم شکستهای پیاپی تاریخی است که مانند آهو که به خیمهٔ اِعرابی پناه برد، آنها را به پناه شعر راندهاست.
«سفر تاجیکستان؛ کشور رنگ و نگار»، سپتامبر ۲۰۰۳/ شهریور ۱۳۸۲[۶۹]
ملیگرایی تاجیکستان به نوع خاصّی است. ناظر به خاک است، یعنی سرزمین سغد باستان که نخستین قرارگاه آریاییان بود واکنون یکی از کوچکترین کشورهای آسیای میانه است. کشوری با تن کوچک و سر بزرگ، زیرا گهوارهٔ بزرگترین تمدّن منطقه بودهاست. سه قهرمانی که تاجیکستان انتخاب کرده، یعنی کورش، اسماعیل سامانی و فردوسی، مبیّن این معناست که میخواهد سراسر تاریخ را بپوشاند.
«سفر تاجیکستان؛ کشور رنگ و نگار»، سپتامبر ۲۰۰۳/ شهریور ۱۳۸۲[۷۰]
تاجیکها صرفنظر از اینکه چه مرامی داشته باشند، به ادب فارسی - تاجیکی دلبستگی دارند. اکثر باسوادان آنها بیتهایی از حافظ و سعدی از بردارند. ملیّت و قومیّت نیز برای آنها پرمعنی شدهاست.
«سفر تاجیکستان؛ کشور رنگ و نگار»، سپتامبر ۲۰۰۳/ شهریور ۱۳۸۲[۷۱]
… در میان رقصندگان مجلس، دختری آمد که غنای هنر تن را به جایی میرساند که از آن سرشارتر نتوان تصوّر کرد… گرد استخر، در چند قدمی رود، میچمید، خستگیناپذیر؛ چنانکه گفتی میخواست قوانین محدودگر طبیعت را بر جسم درهم بشکند، رام کند. انحنا، انحنا! مانند خطّ نستعلیق. مانند قوس شعر که یک مدار طی میکند، میرود و بازمیگردد. موزونیّت بیاشتباه. درست همانی که باید باشد. چقدر میتواند یک تن خاکی جان بگیرد. او که یک حجم اسیر است، به یک طیف رها بدل گردد. عمر رقص به درازای عمر نیایش میشود.
در حرکات این چنانی است که جسم و جان با هم تلاقی میکنند. مزج میشوند. یکی میخواهد به دیگری تبدیل گردد. بدن میخواهد از طریق موزونیّت، تبخیر شود، برفرازد، و روح میخواهد قابل لمس گردد، جسمیّت بیابد. بدن از حالت جمود خود ناخشنود است، چون آتش خامودش است، میخواهد افروزنده شود. چون غنچه است، بشکفد. آنگاه که به رقص آید، با آهنگ کائنات همنوا میشود. سماعگران که چرخندگی را در رقص مینهادند، میخواستند به دایرهٔ کائناتی بپیوندند.
چرخندگی - آنگونه که گردون دارد - مبیّن حیاتزایی و نیروزایی است. اگر حرکت نباشد، زندگی متوقّف میشود، و رقص خبردهنده از زندگی فراتر از زندگی مقرّر است. فراخوانی ناهمواریها به هموار شدن است. حالت دست به فراز بردن و تن برکشیدن، نشانهٔ فرازطلبی است. چون رقصنده بر نوک پا میایستد، میخواهد بلندتر از آنچه هست بشود، فاصلهٔ خود را با عالَم بالا، عالَم بیجِرم کم کند. آمیزهای از تمنّاهای بشر رویآور میشوند: از طلب گشایش تا دفع بلا، تا برسد به طلب وصل و رهایی از بیپناهی.
«سفر تاجیکستان؛ کشور رنگ و نگار»، سپتامبر ۲۰۰۳/ شهریور ۱۳۸۲[۷۲]
«دیدارها از گوشه و کنار»:
فارس یکی از تاریخسازترین استانهای ایران است، و به همراه خراسان بیشترین تأثیر را در زندگی این آب و خاک داشته. بیجهت نیست که طیّ قرنها نام فارس با نام ایران مرادف آورده میشد. پنج نام هستند که به فارس وزنهای استثنایی میبخشند: کورش، داریوش، اردشیر ساسانی، سعدی و حافظ. گذشته از این، فارس به سبب آثار مهمّ تاریخیای که در آن جای دارد، نه تنها در ایران، بلکه در جهان جزو برجستهترین سرزمینها قرار میگیرد.
البته هیچ فرمانروا معصومانه و زاهدانه حکومت نکردهاست. در هیچ حکومتی نیست که ببینیم که عدّهای ضعیف پامال نشده باشند، و با سرکشان، رفتارها برادرانه بودهاست، ولی همه چیز نسبی است. متأسفانه خود ضعف بدترین ستمگر جهان بودهاست، که چون بر ملّتی عارض میشده، دیگران را به ستم تشویق میکرده.
گویا بناهای ویرانشده بیشتر از بناهای آباد، هیبت و شوکت از خود مینمایانند، زیرا حکایت از تبدّل زمان و زوال قدرت میکنند. تخت جمشید در نیّت سازندگانش میبایست نمایشگر یک حکومت جهانی باشند، نخستین امپراطوری جهانی که از جانب «پارسیان» پدید آمده بود، تجسّم آن را در این بنا به نمود میآورد. دنیای شناخته شدهٔ زمان، از مدیترانه تا دهانهٔ چین، در زیر فرمان آن بود.
در تخت جمشید همه چیز رو به زندگی، نیرو و خلاقیّت دارد. هنر، جلوهگاه توانایی انسانی میشود. شیر، شهین، گاو و گل نیلوفر، به ترتیب نمودار قدرت، استیلا، باروری و شکفتگی هستند. نزاع بشر با اهریمن اراده و کوشش را میرساند.
اینکه این فرمانروایی چه مقدار با «داد» بودهاست، تاریخ باید جواب آن را بدهد. تا آنجا که از خلال منابع تراوش میکند، کورش یک نوآوری بینظیر کرد، و آن تساهل نسبت به اعتقاد و آئین دیگران بود. گواهیش در فتح بابل و شکرگزاری یهودیان دیده میشود. این، نوعی آزاداندیشی بوده… کورش و داریوش خوب میدانستند که چگونه قدرت را با مدارا همراه کنند. جمع کردن این دو متّضاد، کار کوچکی نبوده، که این دو سردار به جهان آموختند.
مسجد شیخ لطفالله… در زیر طاق و در ساحت آن بدنهٔ هوشربا ایستادیم و نظاره کردیم. این گنبد گردان با بوتهها، خطها و اسلیمیها، یکی از اعجازهای تبدیل هنر ناروا به رواست. از هنر ناروا منظور نقش انسانی است، که منع مذهب، دست هنرمند را به روی آن بسته میداشته؛ ولی نمیشد از هنر چشم پوشید، جانشینهایی میبایست تعبیه گردد، و آن، گلها، بوتهها و اسلیمیها هستند.
«دیداری دیگر از اصفهان»، تابستان ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش [۷۶]
ما در فرهنگ ایران، تبادل هنرها را به صورت بسیار نمایان میبینیم: از شعر به نقش و رنگ، از نقش به رقص و آهنگ. علّت آن است که هنرهای ممنوع میبایست در جای دیگر سر برآورند، یا شعر، آنها را در زیر دامن خود پنهان کند.
مسجد جامع [اصفهان]، بازماندهٔ هنر چهار دوران است: ایران باستان، ساسانی، سلجوقی و صفوی. این باز یکی از نمونههاست که ایران تا چه حدّ به گذشتههای خود آویخته بود. در کشور دیگری سنّتهای کهن تا این پایه پافشاری نکردهاند که در ایران، و عجیب آنکه در کمتر کشوری نیز نویها اینگونه آسانیپذیر میشوند.
در ایران بعد اسلام بنای دیگری به عظمت مسجد شاه اصفهان نیست. گلدستهها، دستهای به آسمان برافراشتهاند و سقف ایوان بزرگ، «شمسهٔ» خورشید را بر خود دارد که خود، آسمان دیگری باشد. رنگ زر آفتابگردانی هوروش، و سبز حنایی سپهرگون، حاکی از آرزوی انساناند به آنکه: بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش/ که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد.
عالی قاپو نشانهٔ تجمل، خوشگذرانی و ظرافت عصر است، هم جنبهٔ رسمی و پذیرایی داشته و هم جنبهٔ خصوصی. نقش و نگارهایش، گل و گیاه و طاووس و مرغ، بر دیوار و سقف، یادآور فرش بهارستان ساسانی میشوند. گوشوارهها و حجرههای کوچک، که حالت حرمسرایی به آن میبخشیده، یادآور غرفههای بهشت. هر اتاق و هر بدنه برای فصلی.
موتورسیکلت، آنگونه که در کشور ما به کار میرود، خود را به عنوان توحّشبارترین اختراع دستِ بشر متجدّد معرّفی میکند، و وقتی توی بازار سرپوشیده هم راه بیفتد، معلوم است که چه پیش خواهد آورد.
آیا ربایشی را که ما در این چند دهه به جانب حافظ پیدا کردهایم، باید چنین تعبیرش کرد که حافظزدهایم؟ حافظزندگی یعنی چی؟ یعنی گاه از او تسلّی میجوییم، گاه از او سؤال میکنیم، و در مجموع او را سخنگوی «اندوه و امید» خود کردهایم.
تا زمانی که حافظ را میپسندیم، تا زمانی که او بر دل ما مینشیند، باید چنین بپنداریم کهگیری در کار ماست. نوعی عارضهٔ تاریخی در درون ما لانه کرده، نوعی احساس کمبود در زندگی عمومی، جویندگی و نیابندگی؛ وگرنه دلیلی نبود که با مردی که ششصد و پنجاه سال پیش زندگی میکرده تا این حد خود را دمساز بیابیم.
اینکه حافظ لقب «لسانالغیب» به خود گرفته، برای آن بوده که به وجدان آگاه ایرانی نقب زده. هیچکس دیگر در زبان فارسی مانند او آسمان و زمین را به هم ندوختهاست. شعرهایش فضای بیانتهای آسمان را در برابر چشم مینهند، و در عین حال بوی زمین، بوی گل و گیاه، بوی باده و بوی گرمای تن آدمی را از آنها برمیخیزد. این پویند جسم و جان است که گفتههای او را تا این پایه دلنشین کردهاست.
درین سه دههٔ اخیر، میبد جنبوجوش نمایانی داتشه. کارخانههایی در اطرافش ایجاد گردیده، تا صفت صنعتی بودن را با خود همراه کند، و از سوی دیگر، آموزش و فرهنگ را نیز از نظر نداشته… سه چهار ساعتی در آن به سر بردیم… در کوچههای تنگ و باریک، با دیوارهای چینهای، قدم زدیم. شاخههای انار، مانند پردهنشینان قدیم که کنجکاو رهگذران بودند، سر از دیوار برآورده بودند. این کوچهها بسان مویرگهای تاریخ هستند و مرا به یاد کودکی خود میانداختند.
چه تفاوتی است میان گِل و سیمان، میان خاک و آسفالت! البتّه کاربرد مهمّ آسفالت و سیمان را کسی منکر نیست، ولی این هم قابل انکار نیست که میان ما و خاک طبیعی، خاکِ مادر، پیوندی ناگسستنی است. در ژرفای روح خود فراموش نمیکنیم که از آن آمدهایم و به آن بازخواهیم گشت. روی خاک که قدم برمیدارید احساس میکنید که در خانهٔ خود هستید. در این کوچهها چنین حالتی بود.
به دشواری میتوانستم زادگاه خود را بازبشناسم. همه چیز همان و نه همان… اگر چیزی در زندگی به دست آوردهام برای آن است که ریشهٔ آن از این ناحیهٔ محقّر، دور افتاده و کمنعمت آغاز شدهاست، و باید به آن حقشناس بمانم. اگر در یک شهر بزرگ به دنیا آمده بودم به گونهای دیگر میشد.
تفکّر ایرانی بیش از هر چیز در ادبیّات و به خصوص شعر انعکاس یافته که حاصلش یکی از غنیترین خزانههای ادب در جهان است. ما طیّ این دوران بسیاری از چیزها از دست دادیم، اما در اِزایش، چند شاهکار شعر گرفتم. اکنون نمیدانیم که با این سرمایهٔ هنگفت چه بکنیم. بار آن سنگینـر از حوصله و توانایی امروز ما بودهاست. در برخورد با تمدّن فرهنگی، تزلزلی که در فکر ما پدید آمد، دید ما را نسبت به همهٔ آنچه در گذشته داشتیم، با تردید و آشفتگی روبر کرد. از یک سو، ستایشهای اغراقآمیز بودهاست، بیهمراه با عمل، و از سوی دیگر تخطئهٔ سبکسرانه.
آثار بزرگ، محصول مشترک بشراند، و امروزه با سرعت ارتباطها، به جانب هم راه میگشایند. ادبیّات هر کشور، هم متعلّق به خود است، و هم متعلّق به کسان دیگر. نیازهای مشترک بشری، مستلزم گوش دادن به ندای مشترک شدهاست.
تخت جمشید نشانهای از خضوع بشر، زیرا دمبدم میگوید که همه چیز به ارادهٔ اهورامزدا صورت میگیرد، و در عین حال بلندپروازی بشر را میرساند، زیرا میخواهد به خلق آثاری دست بزند که نموداری از همچشمی با آسمان باشد، هر زمانی به نوعی: از نوع همین بنا، از نوع کتابهای چون شاهنامه و مثنوی، و امروزه از نوع سفینهٔ فضایی.
«شیراز، همایش مدرّسان زبان و ادبیّات فارسی»، مه ۲۰۰/ اردیبهشت ۱۳۷۹[۸۶]
… کائنات عظیمتر از آن است که در دایرهٔ قاطع مغز بشر بگنجد. ما آنچه میگوییم از «کائنات مغز» خود میگوییم. جهان هستی، یک عالم متصوّر است… مقصود البته راز رازهاست، نه اسراری که از جانب علم، مکشوف میشود. ولی هدف در یافتن جواب نیست، در طرح سؤال است. بشر، سؤالکنندهٔ بزرگ بودهاست و بزرگی خیّام نیز در همین است.
ما بر حسب طبیعت قومی خود که پروردهٔ تاریخ و اوضاع و احوال خاصّ ایران است، بیشتر اِشراقیاندیش هستیم، ولی در این دوران احتیاج داریم که آن را متعادل کنیم، زیرا علم بر جهان حاکم است، و با منطق باید اندیشید و بیان اندیشه کرد.
باید جوانان طوری عمر بگذرانند که چون پا به سن گذاردند، با خود نگویند: چه عمری از ما تلف شد!
بهطور کلّی ما با یک سلسله جریانهای مثبت و منفی روبرو هستیم. اگر منفیها تعدیل شوند و مثبتها در مسیر درست بیفتند، ایران خواهد توانست بر پیری خود غلبه کند و خود را از نو برویاند. همهٔ اینها بسته به آن است که تا چه اندازه راه عقل در پیش گرفته شود، راهی که با طبع زمان، سرشت زمان، و جوانب زندهٔ فرهنگ این کشور مطابقت داشته باشد.
بهطور کلّی شاهنامه زندگی را بر سه ستون قائم میدارد: خرد، داد، آزادگی. خرد، حاصل تجربههای انسانی است، در جهت آسایش خلق و تعالی. داد، موازنه و اعتدال را در همهٔ شؤون میجوید و حق هر کس را در حدّ استحقاقش ادا کرده میخواهد. آزادگی، بر وفق شرف انسانی زندگی کردن است، یعنی پذیرفتن این اصل انسان فراتر از یک موجودِ خورنده و خوابنده است.
… به قمصر رفتیم تا گل سرخ را تماشا کنیم. قمصر اکنون معروفترین بستانسرای گل سرخ ایران است. در قلب کویر، در دامنهٔ کوه کرکس، چون بستر دلنوازی مینماید که برگها در آن از پاکیزگی برق میزنند، چنانگه گویی با صابون آنها را شستهاند. لطف هوا، به خصوص برای کسانی که از «چالهٔ هرز سراسری» تهران بیرون آمده باشند، نامعهود مینمایند… در میان بوتههای گل سرخ که قدم میزنید، بوی آن مستکننده است، هوا را سنگین میکند، و گلچینان باید احتیاط کنند که به سردرد نیفتند.
خانهٔ بروجردیها واقعاً دیدنی است… تالار سرپوشیده در قسمت جنوبی حیاط، آیتی است از زیبایی و معنی داری. گنبد مقرنس آن طوری تعبیه شده و تزیینیافته که گنبد آسمان را تداعی کند. نگاه که به آن میافکنید، حالت برشوندگی میدهد.
من تا کنون به هیچ گرایش و گروهی بستگی نداشتهام، و مستقیم به ایران وصل بودهام. برای من تنها مبانی فرهنگی مطرح بودهاست نه سیاست روز. آرزویم این بودهاست که این دو، یعنی ایران و مبانی فرهنگی، روزی به هم برسند، زیرا تا بنیادها در متن توجه قرار نگیرند، کشور سامان نخواهد گرفت.
همواره بدنهٔ اصلی کشور را جوانانش شناختهام… خواه ناخواه آیندهٔ این کشور را باید جوانان امروز تشکیل دهدن، و چگونگی این آینده بستگی به کفایت و هوشمندی آنان دارد.
… ایران بیش از یک راه در پیش ندارد و آن این است که به «محوریّت» خود بازگردد..
… سری به دامنهٔ الوند، به محلّی زدیم که به «گنجنامه» معروف است و دو سنگنبشتهٔ معروف داریوش و خشایارشاه در آن قرار دارند… اینان در میان صخرههای جسیم کوه، از دو هزار و پانصد سال پیش به این سو، نظارهگر تاریخ بودهاند، و در برابر یخبندان و طوفان حوادث مقاومت ورزیدهاند… آبشار سرازیر شده از الوند در لابلای سنگها فرو میریزد. هر دو، آبشار و سنگنبشتهها، یکی در سکون خود و دیگری در ریزش مداوم خود، سِیر زمان را بازگو میکنند.
سنندج مانند کاسهای است در میان کوهسار گرداگرد. این تصوّر برای من بودهاست که کردستان یکی از زیباترین و دستنخوردهترین استانهای ایران است. صلابت کوه، همهٔ شکوه گردنکش خود را به او بخشیده، در حالیکه چشمهسارها، با لطافت خویش، این صلابت را نرم میکنند.
کوهها دمبدم تغییر میکنند، چه آنها که بادام کوهی و کُنار بر آنها روییدهاست و چه آنها که برهنهاند: مسیرنگ، زردرنگ، و خاکستری. به جایی میرسید که درختها به هم میآمیزند: نخل و پرتقال و انار و اکالیپتوس و کاج و سرو. در منطقهٔ گرمسیر، شهرهای گراش، خنج، اِوَز … هر یک تاریخچهٔ خود را دارد و حکایت امروز خود را.
در سیراف، از دامنۀ کوه بالا رفتیم و «ستودانهای» باستانی را تماشا کردیم. دخمههایی هستند که استخوانهای مردگان را پس از رهایی از منقار لاشخوران در آنها میریختند. گودالها در سنگ کنده شده بودند، به قالب پیکر بلند و کوتاه و حتّی بچه. اکنون تهی بودند، ولی در گذشته مشتی استخوان را در خود مینهفتند که از همۀ هستیهای پرآرزو، همین بر جای میماند.
… روانهٔ خلیج فارس و سیراف شدیم. از مُهر و لامرد و تپّه ماهورهای پیچاپیچ گذشتیم که ناگهان خلیج فارس نمایان شد؛ آبی که اندازهٔ یک دریای بزرگ تاریخساز بودهاست.
باید فرهنگ از سیاست جدا شود تا بتواند آزادانه تنفس کند… باید حساب مسایل آموزش ادبیات و فرهنگ را از سیاست جدا کرد. اگر نظارت، سیاسی باشد ادبیات و فرهنگ نمیتواند به هدف خود دست یابد.
ادبیات حزبی و سیاسی نمیتواند آزادانه تنفس کند. ادبیات نمیتواند در سایهٔ سیاست به زندگی آزادانهاش ادامه دهد و باید حساب ادبیات را از سیاست جدا کرد.
۱۲ مه ۲۰۰۰/ ۲۳ اردیبهشت ۱۳۷۹، مصاحبه با ایسنا[۱۱۰]
در ادبیات به معنای واقعی خود، باید یک پیام انسانی وجود داشته باشد که خوانندگانش را به سوی اعتلای انسانیت حرکت دهد. پیام ادبیات فارسی هم همین است.
نویسنده وقتی که جو را جو مساعدی نمیبیند، خودش مرتب اثر را غربال میکند و اجازه نمیدهد که حرفش درست جلو بیاید؛ درواقع میترسد؛ بنابراین ما با دو نوع سانسور روبهروییم؛ سانسوری که از بیرون بر اثر تحمیل میشود و خودسانسوری که این یک بیشتر به کتاب لطمه میزند.
یک نوع رکود اندیشهیابی در کشور وجود دارد؛ یعنی کنجکاوی دستخوش رکود است و خودش را بروز نمیدهد. مردم احساس احتیاج برای یادگرفتن ندارند. دانشگاه هم که وظیفه دارد ذهن جوان را بسازد و کنجاویاش را برانگیزد، چنین نیست؛ استاد در دانشگاه هم از ترس اینکه اگر حرفی بر زبان بیاورد که کج باشد، بازخواست خواهد شد، تلاش چندانی نمیکند و به استادی بیرمق برای دانشگاه تبدیل میشود.
تجدد و رو به آینده داشتن، همیشه خوب است؛ اما اگر این نوگرایی پایهای نداشته باشد، کاری بیهوده صورت گرفتهاست.
ادبیات و شعر، جوابش را از خواننده میگیرد و متاعی است که برای صاحبش نمیماند.
جان برای بشر چیز کوچکی نیست، حفظ جان، اقتضای ذات بشر است، وقتی کسی آماده شد که عملیات تروریستی را به صورت انتحاری انجام دهد، نشانهٔ این است که کاسهٔ صبر بشر لبریز شدهاست، میخواهد راه تازهای پیدا کند، چیزی که تا حالا بوده، مورد پسندش نیست، راه تازه را به قیمت از دست دادن جان خودش میخواهد به دست بیاورد.
پایهٔ هر چیزی سرشت انسانی است یعنی طبیعت بشر چه میخواهد و چطور میخواهد زندگی کند، چه چیزهایی برایش خوشایند و چه چیزهایی برایش بدآیند است. هر حکومتی باید بتواند مطابق با موازین و سرشت انسانی رفتار کند. باقی مسئله، اقتضائات زمان است.
در حال حاضر نفوذ معمولاً از طریق وسایل ارتباط جمعی و فرهنگی انجام میشود. دنیا در قالب یک چهار دیواری کوچک درآمده، تلویزیون را که روشن کنید دنیا در دست شماست؛ بنابراین حملهها، حملههای تبلیغات فرهنگی است، هر روز ۷۰۰، ۸۰۰ کانال تلویزیونی امواج خود را به خانههای بینندگان میفرستند و به آنها تعلیم میدهند. اختلافات و برخوردها هم همهاش، فرهنگی است، تجاوز کشوری به کشور دیگر ظاهراً معنی ندارد، اگر تهاجمی هم انجام شود، با شکست روبهرو میشود… در حال حاضر حمله مستقیم سرزمینی به سرزمین دیگر کمتر اتفاق میافتد یا به ثمر نمیرسد.
فرهنگ ما دو جنبه دارد. یکی جنبه روشن و دیگری جنبه تیره. در جنبه روشن فرهنگی، روی موج انسانیت حرکت کردهاست. … جنبه منفی هم یک مشت خرافات، پایبندیها و تعصبات غلط است که جنبه تاریک قضیه را تشکیل دادهاست. وظیفه ما این است که این فرهنگ را پالوده کنیم و جنبههای منفی را کنار زده و پاک کنیم؛ بچهها را آموزش داده و جنبههای مثبت را نگه داریم.
فرهنگ ما علاوه بر میراث تاریخی باستان، با ورود اسلام بسیار شکوفا شد و روحی تازه در آن دمیده شد و لذا نباید فقط در آثار شعرا دنبال هویت فرهنگی بگردیم. اسلام منبع هویت فرهنگی ماست.
هویت به معنای شخصیت است، هر مملکتی، آیین و هویتی دارد، خصوصیات قومی که فرهنگ گذشته این خصوصیات را به آن بخشیدهاست، فرهنگی که در طول قرنها تشکیل و متراکم شدهاست، این چیزی است که ایران به صورت یک کشور بسیار سالخورده با آن روبهرو است،... ایران اسلامی یک فرهنگ متفاوت و مستقل خاص داشته که هویتش را تشکیل دادهاست.
زبان تابع و ترجمان فکر است. اگر زبان در خطر بیفتد و ضعیف شود، دلیل بر این است که فکر ضعیف بوده و نتوانسته فکر را بپروراند.
ایرانی باید به فضای آزاد اندیشه راه داشته باشد، از این مشغله روزانه که جلوی فکر را گرفته باید بیرون بیاید، سازمان اجتماعی سالمتری بهوجود بیاید تا مردم از این حالت آشفتگی فکری بیرون بیایند، در این صورت زبان هم راه خودش را پیدا خواهد کرد.
اگر بخواهیم زبان زندهتر و بهتری داشته باشیم باید از فکرمان شروع کنیم، فکرمان را آزاد کنیم و به خود فرصت فکر کردن بدهیم تا بتوانیم قضاوتهای بیطرفانه کنیم. خود را مقداری از قید آزاد کنیم، آنوقت زبان هم رشد خود را در پیش خواهد گرفت.
تمام حرفهایم در ۵۰ سال اخیر این بوده که آینده را هیچکس نمیتواند پیشبینی کند، آینده بسیار مشوش و ناروشن به نظر میآید، هیچ نوع پیشبینی نسبت به آینده ممکن نیست. چون دنیا کوچک شدهاست تمام کشورها و بشر ساکن دنیا اگر یک چارهاندیشی اساسی و بنیادی نکنند دنیا به طرف هرج و مرج، تروریسم، آشفتگی فکری و روحی برای مردم میرود.
انسان باید وجودش برای نیازهای مادی و معنوی متوازن شود.
تعادل فرهنگی به هم خوردهاست. همه تکیهها روی مادیگری است. اگر بشر قادر باشد که چارهجویی متناسب با وضع این زمان انجام دهد راه سومی باید پیدا کند تا بتواند دنیا را به تعادل بین خواستهای مادی و معنوی نزدیک کند. این راه سوم را میتوان در آموزههای دین یافت.
خاطرات، اندیشهها، تجربهها و نوع زندگی بشر، خلاصه و چکیدهاش فرهنگ را تشکیل میدهد. این فرهنگ حاصل تجربیات و آموزشهای گذشتهاست که عصاره و چکیدهاش فرهنگ آن کشور شدهاست.
این فرهنگ است که زندگی را در یک کشور پیش میبرد، برای اینکه صبح که برمیخیزید، به چه فکر میکنید، چه چیزهایی را میخواهید انجام بدهید به چه طرفی میخواهید رو کنید، چه راهی را در پیش بگیرید چه احتیاجاتی دارید که میخواهید برآورده بشود، مجموعه اینها فرهنگ شماست.
توسعه باید همهجانبه باشد، چند تا کارخانه و جاده کافی نیست. جنبه مادی و معنوی توسعه باید هر دو با هم حرکت کنند.»
آنچه در مدارس تدریس میشود، باید درس آینده و تقویت جنبه مثبت زندگی بشر باشد.»
افت اخلاقی یک ملت را نابود و منقرض میکند، برای اینکه چیزی که جلو فساد یک مملکت را میگیرد قبل از قانون، اخلاق است. باید خود آدم تشخیص بدهد که این کار خوب نیست و نباید انجام شود.
من آینده را برای ایران در ابهام میبینم… بارها گفتهام که به آیندهٔ ایران، با کل سوابقی که دارد و با کل چارهجوییهای تاریخیاش، خوشبین هستم؛ اما از طرف دیگر برای ایران مسائلی پیش آمدهاست که خوشبینی را تا حدودی تعدیل میکند.
مردم را بهآسانی نمیتوان تغییر داد. عوض کردن مردم کار مشکلی است، همچنان که ساختن آنها دشوار است.
برخورد انبوه جمعیت با یک اقلیت فنمدار که الگوی آنها تمدن غربی است، مسائلی را به وجود آورده که اکنون در شرایط جدید محسوس است و همین، آیندهٔ دنیا را به طرف تزلزلی غیرقابل پیشبینی پیش میبرد.
مشکل در این است که عدهٔ زیادی از انبوه جمعیت جهانی در زیر خط فقر زندگی میکنند و بخش دیگر مردم هم، اگر زیر خط فقر نباشند، فزونتر از آنچه دارند، میخواهند. این فزونطلبی را فقر فرهنگی میتوان خواند. این فقر، فقر اقتصادی روزمره نیست، بلکه احساس بیشترخواهی است که در نتیجه، کینه و دشمنی ایجاد میکند. به این جهت، آیندهٔ متزلزلی در پیش است. برای رسیدن به آرامش، باید نظارت بر تقسیم مواهب جهان صورت گیرد. همچنین بر محیط زیست.
یک مشکل مردم ایران در دوگانهاندیشی است: اینکه نتواند ایرانیت و اسلامیت را با هم رایگان سازد.
مردم، اسلام را پذیرفتهاند؛ اما ایران و ریشههای ایرانی را نتوانستهاند از خود جدا کنند. تهنشین اندیشههای باستانی ایران در وجود آنان بهطور ناآگاه وجود دارد. این موضوع برخوردهایی را به وجود آوردهاست و به همین دلیل عدهٔ زیادی از ایرانیها نمیدانند که چه سمت و سویی را باید انتخاب کنند.
من فکر میکنم بهترین راه این است که سعی شود روش میانهای موافق طبع ایران به دست آید، و اقتضای زمان هم در این میانه فراموش نشود.
با درنظر گرفتن خصوصیات ایرانی، آموزش از کودکی باید به گونهای باشد که کودک را به عنوان یک شهروند کارآمد تربیت کند. این آموزش تنها در مدرسه و دانشگاه حاصل نمیشود، بلکه رسانهها نیز نقش بسیار مهمی در این نوع از آموزش دارند. روزنامهها و رادیو و تلویزیون، باید به عنوان کارگزاران اندیشهپروری، احساس مسئولیت بکنند.
حقوق بشر چیزی نیست که تنها حکومتها مراعاتش کنند، بلکه خود مردم باید آن را حیاتی بشناسند. مردم باید متوجه باشند و به این نتیجه برسند که به نفع ماست که حقوق دیگران را به رسمیت بشناسیم، حقوق دیگران را مراعات کنیم و اگر چنین نکنیم، زیان متوجه خود ما میشود.
ایران در طول تاریخ کشوری ناامن بودهاست و در معرض انواع و اقسام هجومها. از اینرو در دوران پیش از اسلام چون در ایران، امپراتوری تشکیل شد، تا حدی از روی ضرورت بود که کشور نیرومند بماند و پایمال نشود.
در ایران هیچوقت حزب آنگونه که در غرب وجود دارد و فرنگیها آن را جا انداختهاند، پا نگرفتهاست. همچنین سازمان و گروه و سندیکا و امثال آن نیز از حد صورت ظاهری فراتر نرفته. اینها از علل رشد فردگرایی است.
سِیرِ تربیتی بشر باید به طرف اجتماع باشد تا فرد نسبت به مملکت و اجتماع وظیفهشناس بشود و به فکر همنوعان خودش هم باشد و تنها به فکر شخص خود و خانواده خود نباشد. افراد اکنون باید خود را فردی از بدنه اجتماع بدانند.
دنیای امروز به مصداق دهکدهٔ جهانی است؛ برای چنین دنیایی چارهجوییهای موضعی فایدهای ندارد.
اگر فرهنگ ناکارساز بشود، بشر بیسرپرست میماند و مهارگسیخته میشود.
عشق در واقع نوعی گزینش است. انسان معشوقی را انتخاب میکند و خواست خودش را روی او متمرکز میکند و از دیگران چشم میپوشد.
هیچ چیز جای عشق انسانی را نمیگیرد. چون عشق از غریزهٔ ذات سرچشمه میگیرد. نوعی درخواست طبیعت از انسان است. درست است که حس پولپرستی و مقامخواهی و جاهطلبی در انسان خیلی قوی است، اما عشق در تمام مفاهیم معنوی و غیرمعنوی خودش برای انسان مهمتر از هر چیزی بودهاست.
روانی و دلنشینی زبان سعدی به گونهای است که از کودک تا پیر، هر کسی را در مییابد. من تعجب میکنم که چرا نوجوانان امروز، به سعدی علاقهای نشان نمیدهند. برای آنکه زمانه دگرگون و سرگرمیها و دلخوشیهای تازهای وارد زندگی شده است. شاید سی سال دیگر، فرزندان، کتاب خواندن هم برایشان جایگاه چندانی نداشته باشد. همه چیز با اینترنت و کلمه، افاده معنی بکند.
کودکی من در میان پنجرههای رنگی و نور و آفتابی که از پشت آنها میتابید، شناور گشت.
مانند گذشته در جستجو هستم.
زندگی هم ساده و طبیعی است، و هم معماگونه. از این رو کل کتابهایی که در دنیا نوشته شدهاست، بر گرد این موضوع گشتهاست که زندگی چیست و چه سرانجامی دارد؟ در سراسر گیتی که بگردید، آسمان را به همین رنگ میبینید. باشندگان زمین همگی یکسان هستند. با هم مو نمیزنند، با این حال، هیچ دو تنی به هم شبیه نیستند. شگفتی زندگی در این است. انسان در میان موجودات هم زبونترین است و هم بزرگترین. او میداند که این عمر روزی به سر میرسد و با همه توهمی که دربارهٔ زندگی در دنیای دیگر دارد، باز در ژرفای درون خود، نمیخواهد که از این زندگی خاکی دست بردارد، مگر آنکه دردی بزرگ –جسمی یا روحی- او را به آن آرزومند سازد.
من البته از همان سن نوجوانی سرنوشت خود را به قلم بستم.
بزرگترین شادی و توفیق خود را در نوشتن یافتم. شاید علتش آن بود که بشر در زندگی، خود را تنها و بیپناه مییابد و از طریق گفتن و نوشتن چنین میپندارد که در دیگران پخش میشود، تنهایی خود را با دیگران در میان میگذارد، هر کسی دست به شاخهای میزند. این، برای او تسلای خاطر است. من از نوشتن چنین انتظاری داشتم. گمان میکنم همه کسانی که به نوشتن دست زدهاند، دستخوش چنین انتظاری بودهاند. از کوچک و بزرگ.
گمان میکنم که اگر قلم در دستم نبود، زندگیام بیهوده و تلخ میگذشت. با ناهمواریهایی که در زندگی هر کسی هست، فرد باید تکیه گاهی داشته باشد تا در زندگی احساس پوچی نکند.
این مهم نیست که هر کس آنچه مینویسد، ارزنده باشد یا نباشد، در درجه اول میخواهد خود او اقناع شود.»
ادبیات مرا در اختیار خود گرفت، ولی حقوق هم چیزهایی به من آموخت. این دو نزد من به منزله دو خواهر ناتنی هستند.
در مورد دمکراسی و رای اکثریت، تجربه این سالها نشان دادهاست که هر گردی گردو نیست. این تجربه مینماید که موضوع تا چه اندازه میتواند مورد سوءاستفاده قرار گیرد. صدام حسین زمانی که بر سر کار بود، در یک رایگیری، ۹۵درصد آرا را از آن خود کرد، و بعد همان مردم مجسمه او را فرو افکندند. رأی زمانی قابل احترام است که بیخدشه به عمل در آید، ساخته و پرداخته تبلیغهای فریبنده و سادهلوحی عامه نباشد.
ملت ایران در درازمدت، ترازویی دارد که چندان پاره سنگ نمیبرد، زمانه، داور بیگذشتی است.
فروردین ۱۳۹۱/ مارس ۲۰۱۲، مصاحبه محمد صادقی با او، ماهنامه «مهرنامه»[۱۱۵]
زیبایی از ترکیب یک سلسله اجزای هماهنگ، یا گاه متعارض شکل میگیرد که در نهایت به هنجار منتهی گردد.
هنجار پایهٔ کارهاست. گردش کاینات بر هنجار استوار است؛ یعنی ترکیب متوازن.
زیبایی آنگونه که ظاهرش مینماید، یک تجمل و تفنن نیست، یک اصل است، یک نیاز. هرچه در یک جامعه از بُرد آن کم شود، به همان نسبت حاکی از رویکرد انحطاط میگردد، و این انحطاط در سایر شئون هم، چون اقتصاد و اجتماع اثرگذار میشود.
نسخ، زاویهدار است؛ یعنی تیز و قاطع، در حالی که نستعلیق انحنایی است؛ یعنی نرم و گردان. هر یک از آن دو تاریخ قوم خود را بازگو میکنند.
نستعلیق حالت زنده دارد؛ یعنی پیچ و خمهای آن نشأت گرفته از اجزای بدن آدمی است. در آن باریک شویم. انحناها و خمهای حروف آن، که پر از غنج و نازند، یادآور چشم و ابرو و کسمه و طرّه و دهان و لب و لالهٔ گوش میگردند. خوشنویسان گذشته، به نحو آگاه یا نیمهآگاه به آن واقف بودهاند و به آن اشاره کردهاند. پیامی که از خط فارسی شنیده میشود، حاکی از نرمی و اعتدال است، و ارتباط رازگونهٔ آن با اجزای بدن انسان، آن را با سرنوشت آدمی پیوند میدهد.
در غزل فارسی، خط به نقش نزدیک میشود و نقش به کلام، و کلام به نهاد انسانی. یک ارتباط سهگانه در مبانی آنها پدید میآید؛ بنابراین در این دنیای متصنع، برای شکار اندکی زیبایی ناب، میتوان بر هر دری کوفت.
۲۳ آوریل ۲۰۱۳/ ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲، مصاحبه با ایسنا[۱۱۶]
از زندگی بگوییم
«از زندگی بگوییم» گفتگوهایی است که از تاریخ ۵ ژوئن تا ۱۸ ژوئیه ۱۹۹۷/ ۱۵ خرداد تا ۲۷ تیر ۱۳۷۶، طّی چهار نشست، با مشارکت فریده گلبو، مریم مشرّف، احمدرضا احمدی، فرّخ امیر فریار و کامیار عابدی انجام گرفت. حاصل این گفتگو با عنوان «از زندگی بگوییم» نخست در کتاب «تک درخت» انتشار یافت و سپس در وبگاه اسلامی ندوشن، در پنج بخش نشر شد.[۱۱۷]
معتقدم که زبان فارسی زبانی است که خزانهٔ بزرگ شعر است و کسی که میخواهد شعر بگوید یا باید درجه اوّل بگوید یا بگذارد کنار و شوخی نکند.
وقتی انسان با احساس و روح طرف مقابل یعنی خواننده سر و کار داشت باید قدری هنجار در کلام بگذارد، تا این کلام به هدف مورد نظر اصابت نماید.
آدمیزاد که بیشتر از یک زمان معیّن عمر نمیکند، باید هر کسی ببیند، چه کاره است، و در چه راهی بهتر میتواند خود را عرضه بکند.
نگارش خیلی تابع قاعده و قانون نیست. آنچه مسلّم است، چه در نثر و چه در شعر، آدم باید یک حالِ مساعد داشته باشد. ساعتهایی آمادهتر است و ساعتهایی کُندتر. من در نوشتن کوشش دارم که عبارتها را طوری به کار ببرم که یک نوع چنگک داشته باشند، همانند قلّاب که میاندازیم و ماهی میگیریم. کلمه باید شکار معنی بکند، صِرف این که کلمه هست و معنی از آن ساطع میشود کافی نیست، بلکه این معنی باید جرقّهای به همراه داشته باشد. البتّه همة اینها نسبی هستند، چه در نثر و چه در شعر.
کلمات بَر دو نوعاند: تعدادی در حکم مصالح اصلیاند؛ تعدادی در حکم ملاط. خواه و ناخواه این ملاطها باید باشند، تا این اصلیها را به هم وصل کنند؛ بنابراین نوع ترکیبها و درجه و مقدار آنهااست میگوید که اصلیها چقدر باشند. نوع ملاطها کمک میکند به این که نوشتهای بتواند استخواندار و مُحکم بیرون آید یا نیاید؛ ولی در هر حال قدری هدفمندی آهنگین باید در نوشته باشد.
فرهنگ در واقع موتور روحی انسان است که او را بر آن میدارد که در چه جهتی جلو برود و چه راهی در پیش بگیرد. خطدهنده و جهتدهندهٔ جامعه است و بر اثر این خطّ است که مسائل سیاست در چگونگی فرهنگ تأثیرگذار میشود.
اصولاً فرهنگایران، فرهنگ تلفیقی است و دلیل عمدهاش آن بوده که این کشور در نقطهای قرار داشته که جریانها از اطراف به سوی او سرازیر میشدند، مانند یک کارخانه، میگرفته، تبدیل میکرده و بیرون میداده. به همین علّت علاوه بر تلفیق، انعطاف و بِدِه بستان نیز خصوصیّت دیگر آن است.
واقعاً نمیتوان آینده را پیشبینی کرد. هر چه بگویم یا فال بَد زدن میشود یا خوشبینی بیدلیل. موجهای شدیدی در کاراَند. ایران کشوری است که اصولاً احساساتی است. در او هیجان بَر اندیشهٔ آرام غلبه دارد. از سوی دیگر کشوری است که در آن یک سلسله تضادها با هم درگیرند. تفکر سنّتی با تجدّد، اقتصاد روستایی با درآمد نفت، فشار جمعیّت، جوان بودن نُفوس و پیر بودن کشور… من وقتی که سَبُک سنگین میکنم، عوامل مُثبتی میبینم و عوامل منفی نیز، تا کدام غلبه کنند.
زن بهطور کلّی در متن زندگی و متنِ فکرِ من همیشه بودهاست. قابل انکار نیست که زن طیّ تاریخ تا چه اندازه، ادبیّات و تمدّن را رنگ و جلا دادهاست. من به هیچ وجه مُنکر برابری زن و مرد نیستم. هر دو انسان هستند، منتها هر یک گوشهای از کار را در دست دارد. امّا داشتن حقوق برابر، به معنای داشتن وظیفهٔ برابر نیست. این حُکم آفرینش است که زن و مرد، در مواردی وظایف متفاوت برعهده داشته باشند و جلوههای متفاوت از خود بُروز دهند. من هر جا حرفِ زن به میان آوردهام، این تفاوت را خواستهام بگویم، که علم زیستشناسی هم آن را تأیید میکند.
اگر ریاکاری و شعار را کنار بگذاریم، به این عُمق قضیّه میرسیم که زن بر حسب ساختمان وجودی خود همیشه طالب آن است که زن بماند، «زنیّتش» ملحوظ و مأمون بماند. این در رأس همة حقوقِ دیگر قرار دارد.
زنانِ ایران در دوران بعد از انقلاب، متانت و شخصیّت خود را خیلی بهتر نشان دادند. موقعیّتی بود برای باز شناختِ خود و بازیافت خود. آن لعاب تجدّد عارضی کنار رفت، و زن ایرانی آن گونه که فرهنگِ دیرینهٔ این کشور ایجاب میکرد، استواری خود را به آزمایش گذارد و در برابر آنچه باید بایستد ایستاد، و بیشتر از مردها استحکام از خود نشان داد.
زن حاضرترین عُنصر در عالم هُنر بشری بوده. از این رو که اغلب ایجاد کنندگان اثر، مرد بودهاند.
رژیم گذشته هیچیک از نوشتههای مرا قابل تحمّل نمیدانست، ولی به این احضارهای گاه به گاهی اکتفا میکرد. من چون هیچ تقاضا و مراجعهای نداشتم، و بهانهای هم به دست نمیآوردند، تعرّض بیشتری ندانستند.
دو چیز متضاد در من بودهاست: بلندپروازی و قناعت. این ترکیب خوبی شد. نسبت به چیزهائی بلند پرواز بودم و حتّی کمالطلب؛ همیشه میخواستم فراتر از آنچه در دسترسم بود بروم. برعکس، در مواردی قانع. آنچه به آنها بیاعتنا بودم، عبارت بود از خواستنیهای رایج زندگی، چون پول، مقام و تعیّن و بُر-و-بیای اجتماعی. گرد اینها نگشتم. همواره بر زندگی مماس بودهام. گمان میکنم که این بهترین نوعش باشد اگر افزون بر احتیاج باشد، خلاقیّت روح را میگیرد. کمتر از آن هم فاسد کننده است.
اعتراف میکنم که از ثروتمند شدن میترسیدهام، هر چند که استعداد آن را هم نداشتم. فکر میکردم که ثروت چیزی را میدهد و چیزی را میگیرد، که آنچه را که میگیرد گرانبهاتر است.
هرگز آرزو نکردهام که از کشور دیگری جز ایران میبودم، و خوشبختی بزرگی برای خود میدانستم که زبانم فارسی است. بر هیچ مقام و موقعیّتی حسرت نخوردهام، هیچ میزی بلندتر از میزی که در خانهام پشت آن مینشینم، نشناختهام.
اگر در زندگی چیزی به دست آوردهام، به اعتبار خودم بودهاست. از دو چیز پرهیز داشتهام: یکی جلب نظر خواننده، یا حرف زدن بر وفق خوشآیند او، دیگری جلب عنایت ارباب قدرت.
[فرّخ امیرفریار: چه چیزی در غرب نیست که شما حاضر به زندگی در آن جا نیستید؟] ریشه، اُنس. در آن جا احساسِ ریشهکن-شُدگی از بنیادِ خود دارید. مانند درختی میشوید که آن را در گلدان زیبایی غرس کنند… پیوستگی با خاک، با تاریخ. احساس آن که این سرزمین متعلّق به من است، غریبه و مهمان نیستم، مرا پایبند ایران میکند. برای این کشور احساسِ حُرمت و تَرحُّم هر دو دارم. مانند کسانی که میروند و بر سر گور عزیزشان مینشینند و نوعی تسلّی خاطر پیدا میکنند.
[فریده گلبو: چه دورانی از زندگیتان برای شما پُر خاطره و خوش بودهاست؟] دورانی که انسان جوانتر است و به آغاز زندگی پا میگذارد. پُر از امید و انتظار است و این تصوّر را دارد که زندگی آغوشِ گرمِ مُعطّر خود را به رویش گشوده. وقتی انسان خود جوان است، زندگی را جوان میبیند.
چه ساعتی سرشارتر از صبح، بهخصوص در این نقطه از جهان، که بشارتدهندهٔ شفافّیت، پاکیزگی و گشایش است. صبح آسمانهای بیابر.
«بر مرز دو فرهنگ» گفتگوهایی است که در تابستان ۲۰۰۲م/ ۱۳۸۱ش به در خواست مجلۀ «کتاب ماه:ادبیات و فلسفه» صورت گرفت و اصغر دادبه، محمّد دهقاني، كاميار عابدي و علياصغر محمدخاني در آن شركت داشتند. متن آن در شماره ۲۳ سپتامبر ۲۰۰۲/ ۱ مهر ۱۳۸۱ آن مجله چاپ شد. و سپس در وبگاه اسلامی ندوشن، در سه بخش نشر شد.
گاهی مسائل بسیار جزئی هم انسان را به جاهایی میکشاند.
ادبیات تنها کلاس و یک حوزة معیّنی نیست. یک سلسله معلومات و محفوظات متعیّن نیست، بلکه یک جهان گستردهاست، یک جهان بیرون است و در ارتباط با زندگی حرکت میکند، در ارتباط با تاریخ و سرشت انسان؛ بنابراین یک فضای باز لازم دارد.
همواره عقیدهام این بوده که سعادت انسان در این است که گرایشهای درونیاش با شغلش همخوانی داشته باشد، یعنی آدم صبح که بلند میشود، با دلخوشی بلند شود که الان اگر بر سر این کار میروم سرخوش میروم. بدترین چیز این است که با اکراه و به ضرورت معاش بر سر کاری بروید که آن را دوست ندارید.
مسئلهٔ سفرنامهنویسی برمیگردد به کنجکاوی انسان نسبت به مسائل بشری. ارضاءکنجکاوی نیاز به تنوّع، به دیدن مناظر مختلف دارد که در سفر به دست میآید. ذهن میتواند از طریق سفر تغذیه شود. من همیشه این علاقه را داشتم.
سفر، مشاهده است، آدم میبیند و آن چیزهایی که در نظرش یادداشتکردنی میآید، یادداشت میکند و آن چیزهایی که گفتنی است انتخاب میکند، بعد روی کاغذ میآورد. البتّه ارزش آن در این است که آدم بتواند نکات خاصّ را بیرون بیاورد که به نوعی ارزش شنیدن برای دیگران داشته باشد، وگرنه هر دیدنی، نوشتنی نیست. باید بتواند تا حدّی روح محل را جذب بکند که چه در آن هست، چه حالتی در آن دیده میشود. تفاوت گزارش ساده با سفرنامه در آن است که توانسته باشد تا حدّی روح محل را جذب کند.
افرادی که از طریق هنر بشری خود را عرضه میکنند، در سلک پیامآوران هستند.[...] من گمان میکنم که موضوع پیامآوری خیلی مهم است؛ یعنی کسی که بتواند به عمق زندگی بشری چنگ بزند و چیزی از آنجا بیرون بیاورد و جلوی چشم مردم بگذارد. این است که یک سخنگو را از سخنگویان دیگر جدا میکند، یک نقّاش، شاعر، یا موسیقیدان را برتر از امثال خود قرار میدهد.
اگر بپرسیم کتابایران کدام است؟ باید تنها اسم شاهنامه را ببریم، یعنی کتاب کتابها.
برجستهترین خصوصیّت سعدی، حتی برجستهتر از اخلاقیّات، این است که معلّم عشق است. هیچ بشری گمان نمیکنم به لطافت سعدی عشق را عنوان کرده باشد. حافظ هم اگر کرده چون آن را با مسائل دیگر مخلوط میکند یک مقداری از بُرد آن کم میشود، امّا عشق سعدی خالص و زلال است. زیبایی بشری و گنج وجود بشری را هیچکس مانند او وصف نکردهاست.
انسانِ سعدی یک انسانی ایدهآلی نیست مثل انسانِ مولوی. یک انسانِ ممکن است. سعدی به مردم میگوید کوشش کنید برجا بمانید و از آنچه هستید بهتر بشوید… او آیینهای در برابر مردم ایران قرار داد و همان اندازه عیبهایشان را جلو چشم آنها آورد که حسنهایشان را، و به آنها تذکّرهایی داد که خودشان را اصلاح کنند. سعدی ادّعای خاصی ندارد، ولی انسان بینظیری است. عصارهٔ هوش این ملّت پر از شگفتی و پیچیدگی است.
هیچ چیز تا زمانی که به سرنوشت خود انسان برخورد نکند، کسی به آن علاقه نشان نمیدهد. خواندن هر کتاب، هر سطر شعر، دیدن نقّاشی یا هر چیزی باید به نوعی با رشتهای به زندگی و سرنوشت شما ارتباط پیدا کند تا به آن علاقه نشان دهید؛ بنابراین، برای اینکه این گذشتگان بتوانند بیایند و وارد زندگی امروز ایران بشوند، باید آن رشته را پیدا کرد و به دست جوانها داد.
باید این احتیاج به دانستن ایجاد شود. یک جامعهٔ درست این است که احتیاجهای مثبت را تقویت کند، نه احتیاجهای منفی را. باید انسان از زندگی روزمرّه کمی فراتر برود و به مسائل دیگری روی کند.
پایبندیهای ما، واقعاً گسیختهاست. همه چیز در نظر ما رواست، به شرطی که گرهای از کار روزانهٔ ما باز کند.
اوّلین وظیفهٔ انسان این است که بهطور جدّی با مسائل جهانی روبهرو شود. جدّی شدن یعنی اینکه استعدادهایی که دارد و این فرصتی که دارد، در جهتی کارساز به کار اندازد.
باید به ایران به عنوان کشوری که بارِ گرانی بر دوش آن است نگاه کرد، آنگاه باید دید با چه رشتهای میشود آن را به پایهٔ محکمی اتّصال داد.
هر تمدّنی دو جنبه دارد: یک جنبهٔ زنده و قابل دوام، دیگری جنبهٔ مندرس، یعنی جنبهای که تلِّ حوادث است که پشت هم میآیند و هیچ چیز از آنها عاید نمیشود.
وقتی گسیختگی از واقعیّات، علم، اخلاق و آن چیزهایی که ستون زندگی هستند پیش آید، معلوم نیست که کار به کجا خواهد کشید. اصلاً مسئلهٔ وطنپرستی مطرح نیست، مسئله حیات ملّی مطرح است. مسئولیت ما در برابر نسل آینده مسئولیّت کوچکی نیست.
فرهنگ فقط به عامل مثبت اطلاق نمیشود. فرهنگ یعنی جهانبینی و طرز تلقّی ما نسبت به دنیای خارج و آنچه که از آن دریافت میکنیم. خرافهها هم جزو فرهنگ هستند. گاوبازی اسپانیا که در قلب اروپا انجام میشود، یک نوع فرهنگ است. منظور کلّ دریافتهاست. منظور آن است که آنچه دریافت درونی انسان است، به بیرون انتقال مییابد و استخوانبندیفکریجامعه اگر به گونهای حرکت کند که مختل یا سر در گم و منفی باشد، در آن صورت، باز تابش بر محیط بیرون، ویرانگر خواهد بود؛ بنابراین، دریافتهای انسانی نسبت به دنیای خارج باید طوری باشد که بتواند یک جامعهٔ قابل قبول ایجاد بکند. هیچ جامعهای بیفرهنگ نیست، منتها فرهنگ کارساز داریم و در مقابل، فرهنگی که دم به واپسگرایی، بازدارندگی و اختلال میزند.
آموزش است که آماده کردن نسل آینده را بر عهده دارد. آموزش چیز کوچکی نیست. در آن محدود نمیماند که مقداری زبان فارسی یا جدول ضرب یا ریاضی و فیزیک به بچّه یاد داده شود و یک دیپلم به دستش بدهند، بلکه باید انسانی بپرورد که طرز تفکّر و تربیتش بتواند یک شهروند مفید به جامعه عرضه کند و نه یک آدمی که مصرفگر و سربار باشد و یک انسان پر توقّع.
آموزش است که تفکّر و جهانبینی ما را شکل میدهد و وقتی درست نباشد، این جهانبینی مختل میماند.
هر کسی در خانهای که زندگی میکند، طبیعتاً دلخواهش آن است که محیط آرامی داشته باشد؛ بنابراین ما هم حق داریم در وطنی که زندگی میکنیم، تا حدّی آن را مطلوب ببینیم. نمیگویم ایدهآل، ولی به هر ترتیب قابل زیست.
فرهنگی که در این چهل یا پنجاه ساله، نضج گرفت، طوری بود که هر کس پولی به دست آورد، چمدانش را ببندد و به کشورهای دیگر مهاجرت کند. یک پا اینجا، یک پا آنجا. بقیّه هم بدْو بدْو، دنبال سکّهای که روی زمین سُر میخورد بدوند. خوب، این طرز فکر نمیتواند یک مملکت را بر سر پا نگه دارد. باید طوری بشود که بگوییم به هر قیمتی که شده ما اینجا زندگی میکنیم و کاری میکنیم که قابل زیست باشد.