رمانی از فیودور داستایفسکی From Wikiquote, the free quote compendium
همیشه شوهر (به روسی: Вечный муж) نام یک کتاب ادبی است که توسط داستایوسکی، نویسندهٔ اهل روسیه نوشته شدهاست.
«از آن زنهایی است که به نظر میآید برای بی وفا بودن زاییده شدهاند. این گونه زنها قبل از ازدواج به این راه نمیافتند. طبیعتشان بهطور کلی تقاضا میکند که برای این کار ازدواج کنند. شوهرشان اولین عاشق آنهاست ٬اما فقط بعد از ازدواج. هیچکس به این آسانی و به این مهارت ازدواج نمیکند و شوهر همیشه مسئولیت و جور اولین عاشق را به گردن میگیرد. بعد همه چیز تا حد امکان با صداقت میگذرد. این زنها همه چیز را کاملاً حق خود تصور میکنند و طبیعتنا کاملاً خودشان را پاک و بیآلایش میدانند. یک دسته شوهرانی هم که طرف مقابل آنها هستند یافت میشوند که تنها ماموریتشان این است که با این جور زنها به سر برند. به عبارت دیگر وظیفهٔ اساسی اینطور مردها این است که؛ همیشه شوهر؛ باشند یا واضح تر بگویم ، در همهٔ زندگیشان فقط شوهر باشند و نه چیز دیگر!؛ چنین مردی متولد میشود و بزرگ میشود تایک بار ازدواج کند و بعد ضمیمه و تابع زنش گردد. حتی اگر چنین طبیعتی مخصوص به خود داشته باشد. صفت مشخص این چنین شوهری آن است که درست مثل یک زینت رسمی به کار برود. همانطور که خورشید نمیتواند ندرخشد، این شوهر هم نمیتواند مثل گاو پیشانی سفید نباشد؛ و تازه هم نه تنها هرگز این موضوع را نمیداند، بلکه طبیعتاً محال است که آن را دریابد.»[۱]
«میتوانست با مهارت لطیفه ای گیرا، کنایه ای روح دار یا مضمونی خنده دار را مثل این که تصادفی پیش آمدهاست در ضمن صحبت خود بیاورد بی این که نشان بدهد خودش ملتفت آن شدهاست، هرچند که کلمه به جا، یا آن لطیفه و حتی سرتاسر صحبتش از مدتها پیش آماده و از بر شده بود و شاید بارها به کار رفته بود.»
«وقتی دید که تاجر در ابتدا یک صد و هفتاد و پنج روبل میگفت و بالاخره به یک صد و پنجاه روبل راضی شد، اندوه خفیفی به او دست داد. این قدر مایل بود زیاد پول خرج کند که اگر دویست روبل هم میخواستند با کمال خوشحالی میپرداخت.»
«حتماً در شهر (ت) پاول پاولویچ چیز دیگری جز یک «شوهر» نبود. اگر، غیر از شوهر بودن، کارمند هم بود، میشود گفت: فقط به این جهت بود که کارهای خارجی اش یکی از تکالیف ازدواجش بهشمار میرفت؛ هرچند که طبیعتاً کارمندی جدی بود ولی فقط برای خاطر زنش و موقعیت اجتماعی آن زن در شهر (ت) انجام وظیفه میکرد.»
«ولچانینف جسور بود. دوست میداشت گاهی خطر را تا سرحد شجاعتی که به مبالغه نزدیک بود استقبال کند، حتی اگر کسی هم نبود که او را ببیند و به تنهایی میبایست خویشتن را تمجید کند.»
با خود اندیشید: «اگر این همان مردی نیست که مرا دنبال میکند پس… اما نکند که برعکس من دارم او را دنبال میکنم؟ اصل موضوع در این جاست…»
«از هرزگی متنفر بود و با تعصب غیرقابل تصوری آن را محکوم میکرد ولی خودش هرزه بود. اما هیچ چیز نمیتوانست او را وادار کند که به هرزگیهای خاص خود اقرار کند.»
«طبیعت برای زشتها مادر مهربانی نیست. بلکه زن پدر است. زشت را خلق میکند، اما به جای این که از او دلسوزی کند، عذابش میدهد.»
«نظریات بزرگ، بیشتر از قلبهای بزرگ تراوش میکند تا از هوش و فراستهای بزرگ.»