- شهرزاد: «گفت باید تو هم وانمود کنی که فرار کردی رفتی.»
- کیوان: «من فرار نمیکنم.»
- شهرزاد: «یه نامه برام بنویس؛ با دستخط خودت. نامههای من رو میخونن؛ همهشون رو. من هم یه راهی پیدا میکنم که از خارج برام پست بشه. کاری نداره راحته. اینجوری نامه رو میخونن فکر میکنن تو هم از همون راهی که بهنام فرار کرده رفتی.»
- کیوان: «شهرزاد ــ من میخوام با تو باشم. من نامه نمینویسم. چیه؟»
- شهرزاد: «سه سال هیچ خبری ازت نبود. همه فکر میکردن مُردی. دنبال جنازهت میگشتن. من ولت کردهم کیوان. این رو بفهم. خودت رو بذار جای من.
- کیوان: «تو خودت رو بذار جای من.»
- شهرزاد: «باشه ــ کاغذ اونجاس. خودم رو میذارم جای تو. بنویس: شونزدهم فروردین هزار و سیصد و چهلوهشت. شهرزاد عزیزم، سلام. امیدوارم حالت خوب باشه. ــ بنویس.»
- کیوان: «خودم مینویسم: شونزده فروردین هزار و سیصد و چهلوهشت. شهرزاد عزیزم، سلام. امیدوارم حالت خوب باشه. امیدوارم حالت شبیه خندههات باشه. امیدوارم خندههات شبیه همون سه سالی باشه که شبانهروز بهشون فکر میکردم. این یه ریاضته واسه من. فرصت نشد. زندگی فرصت نداد که بات خدافظی کنم؛ رودررو. فرصت ندادند تا مثل آدم بغلت کنم؛ مث آدم موهات رو بزنم پشت گوشت؛ ماچت کنم؛ مث آدم بهت نگاه کنم بهت بگم شهرزاد، شهرزاد عزیزم، عشق من، خانم من، من رفتم؛ رفتم که برنگردم. خدافظ.»