برنارد گفت: «حالا وقت جمعبندی است. حالا باید معنای زندگیام را برایتان شرح دهم. چون یکدیگر را نمیشناسیم. هرچند که یک بار دیدمتان، گمانم در عرشهٔ یک کشتی که به آفریقا میرفت… دچار این توهمم که چیزی که لحظهای بر جا میماند، گردی، وزن و ژرفا دارد و کامل است. در این لحظه انگار زندگی من همین است.»[۱]
«خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز، خوشا تنها نشستن چون مرغ دریایی که بر چوبکی بال میگشاید. بگذار تا ابد اینجا با اشیای ساده بنشینیم؛ این فنجان قهوه، این کارد، این چنگال، اشیا در خودشان، من مرا میسازند.»
«ببین، زمان دارد حلقهٔ عدد را پر میکند؛ دنیا را توی خودش دارد. من عددی را مینویسم و دنیا در حلقهاش گیر میافتد، و من خودم از حلقه بیرونم که حالا وصلش میکنم -این جور- مهرش میکنم و کاملش میسازم. دنیا کامل است و من بیرون از آن گریانم. آه نگذارید باد مرا تا ابد بیرون از حلقهٔ زمان براند.»