«در زمانی که جهان از نظر من خالی از معنا است؛ واقعیت به امری غیرواقعی بدل میشود. همین احساس غیر واقعیت، و جست و جو برای واقعیت اساسی فراموش شده و بینام است که من سعی میکنم از طریق شخصیتهایم بیان کنم؛ شخصیتهایی که بی هدف سرگردانند و به هیچ وجه نمیتوانند خود را از نگرانیهای خود، شکستهای خود، و تهی بودن زندگی شان کنار بکشند. آدمهایی که در بی معنایی غرق شدهاند فقط میتوانند گروتسک باشند؛ رنج آنها فقط میتواند به گونه ای مضحک تراژیک باشد…»[1]
«نکند موقعی که خواب بودم دیگران رنج میکشیدند؟ نکند الان هم خواب باشم؟ فردا، وقتی که بیدار شدم، یا فکر کردم که بیدار شدم، در مورد امروز چی بگم؟ اینکه با دوستم استراگون، اینجا، تا سر شب، منتظر گودو بودیم، اینکه پوتزو، با باربرش از اینجا رد شد و با ما صحبت کرد؟ احتمالاً، ولی توی همه اینها چه حقیقتی وجود دارد؟»
استراگون: «ما هیچ حقی نداریم؟»
ولادیمیر: «اگه خنده ممنوع نبود از دستت خندهم میگرفت.»
استراگون: «ما حقوقمون رو از دست دادهایم؟»
ولادیمیر: «از شرشون خلاص شدیم.»
استراگون: «مطمئنی که قراره امروز بیاد؟»
ولادیمیر: «گفت شنبه میاد… فکر کنم…»
استراگون: «ولی کدوم شنبه؟ تازه، از کجا معلوم امروز شنبه است؟ ممکن نیست یکشنبه باشه؟ یا دوشنبه؟ یا جمعه؟»
ولادیمیر: «ممکن نیست!»
استراگون: «یا سه شنبه؟»
استراگون: «همیشه چیزی رو پیدا میکنیم که به ما این حس رو منتقل کنه که وجود داریم؟»