فیلمنامهنویس و کارگردان اهل مجارستان From Wikiquote, the free quote compendium
بلا تار (به مجاری: Tarr Béla) کارگردان و فیلمساز مجارستانی است.
«وقتی که میخواستم فیلسوف شوم، ۱۶ سال داشتم و وقتی خواستم به دانشگاه بروم، ۲۰ ساله بودم و آنها به دلایل سیاسی جلوی من را گرفتند، چون یک فیلم ۸ میلیمتری دربارهٔ یک گروه از کارگرانِ کولی در مجارستان ساخته بودیم که به رئیس حزب کمونیست نامه میفرستند و میگویند «خواهش میکنیم، میخواهیم از این کشور خلاص شویم. میخواهیم به اتریش برویم چونکه دیگر نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم. ما هیچ شغلی نداریم، غذا نداریم، هیچی نداریم.» و این شبیه به نامهای بود که یک موژیک روس برای تزار میفرستد… من این فیلم را وقتی ۱۶ سالم بود دربارهٔ آنها ساختم و بعد [برای ورود به دانشگاه] درخواست دادم.»
«من میخواستم فلسفه بخوانم و آنها بلافاصله گفتند «نه چون کاری که تو میکنی غیرقابل قبول هستش». دقیقاً دلیل سیاسی داشت و بعدش فیلم کوتاه دیگری را شروع کردم دربارهٔ خانواده یک کارگر که در خانهای غیرقانونی زندگی میکردند و پلیس آن خانواده را از آنجا بسیار وحشیانه و خشن با خشونت بیرون میکند، و میخواستم آن را با دوربین ۸ میلیمتری فیلمبرداری کنم که نتوانستم چون پلیس من را به زندان انداخت. بعد از اون از استودیوی بلا بالاش که استودیوی سینمایی مستقلی در مجارستان بود، درخواست پول کردم. [این استودیو برای] گروهی از فیلمسازهای جوان بود و آنموقع مقداری فیلم برای کارهای تجربی داشتند. برایشان توضیح دادم که مایلم فیلمی دربارهٔ این خانواده بسازم، خانواده یک کارگر که در خانهای غیرقانونی زندگی میکنند و دستآخر گفتند «بسیار خب، کمی پول به تو میدهیم و میتوانی دو روز فیلمبرداری کنی و بعد فیلم را تماشا میکنیم و اگر آن را دوست داشتیم، بهت پول بیشتری میدهیم تا آن را تمام کنی، کلِ فیلم را.» این نخستین فیلم من بود؛ و بعدش دیگر به دانشگاه برنگشتم و دیگر هم درخواست ندادم، دغدغه فلسفه نداشتم. [الان هم] فیلسوف نیستم و نمیخواهم در فیلمهایم هم فیلسوف باشم.»
«سال ۸۵ بود که میخواستیم «تانگوی شیطان» را بسازیم، ولی نتوانستیم چون مشکلات سیاسی وجود داشت، ما استودیویی داشتیم که بعضی فیلمسازها با همدیگر آنجا کار میکردند و خیلی مستقل بود - ولی دولت مجارستان آنجا را بست. اواخر سال ۸۵ بود؛ و بعدش دیگر شانسی برای کار در مجارستان نداشتیم. پس نمیتوانستیم روی «تانگوی شیطان» کار کنیم ولی یک استودیوی تبلیغاتی کوچک پیدا کردیم که به تازگی چند آگهی بازرگانی ساخته بود. به آنها گفتیم مایلیم یک فیلم کوچک، نه به بلندی «تانگوی شیطان» بسازیم. به نویسندهمان زنگ زدیم و گفتیم «فعلاً تانگوی شیطان از دسترفته، نمیتوانیم روی آن کار کنیم ولی ایده دیگری داریم، دربارهٔ دختری که در یک نوشگاه کار میکند و اتفاقهای ناجوری پیش میآید - لطفاً بیا و دوباره با ما همکاری کن، ولی نه روی داستانی از خودت، روی ایده ما.» و این تبدیل شد به فیلم «نفرین»، که در استودیوی تبلیغاتی کوچکی انجامش دادیم و موفقیت بزرگی شد. بعد مجارستان را به قصد برلین ترک کردیم، در آلمان غربی زندگی میکردیم تا اینکه دیوار برلین فروریخت. شخصی از ما دعوت کرد که به مجارستان بازگردیم و گفتیم «بسیار خب، به مجارستان برمیگردیم اگر دولت جدید مجارستان پول بدهدتا «تانگوی شیطان» را بسازیم و ۱۰ سال بعد از آنکه به آن فکر کرده بودیم، بالاخره انجامش دادیم.»
«وقتی نخستین فیلمم «آشیانه خانوادگی» [۱۹۷۹] را ساختم، ۲۲ سال داشتم. بدجوری جوان و خشمگین بودم و واقعاً میخواستم کل دنیا را عوض کنم. پس در را نزدم، آن را شکستم. آنچه در تئاتر یا روی پرده میدیدید دروغ بود، دروغ و دروغ! و فقط میخواستم واقعیت حقیقی را نشان بدهم. این نخستین تجربهام در سینما بود. بعداً، رفتهرفته که فیلمهایم را ساختم، دریافتم که معضلات به این آسانی نیستند - نه فقط معضلات اجتماعی وجود دارد، بلکه مسائلی هستند که بیشتر هستیشناسانهاند و حالا بیشتر کیهانی؛ ولی لطفاً زندگیام را دوشقه نکنید! (میخندد) نگویید که [سابقا] یک دوره اجتماعی وجود داشته و حالا دورهای بیشتر اگزیستانسیالیستی است. نه، من همیشه از یک چیز حرف میزنم. اگر بخواهید میتوانید بگویید [همه فیلمهایم] یک فیلم یکسان است، ولی دارم به عمق میروم، به عمقی بیشتر و بیشتر. تفاوتش در این است. البته که سبکم هم تغییر میکند؛ ولی شما میخواهید که پس چیزها را ببینید. نمیتوانید چیز یکسانی را به فرم مشابهی بگویید. فرم همیشه در حال تغییر است، ولی من همیشه، مثل فیلم اولم، به مردم بیچاره، جامعه انسانی و وضعیت بشری فکر میکنم.»
«نمیتوانید مشکلات ساخت یک فیلم را از همدیگر جدا کنید. روند [کار] چیست؟ اول، یک داستان داریم - ولی در واقع ما به داستان اهمیتی نمیدهیم. من به فضای [حاکم] فیلم گوش میدهم. سعی میکنم بازیگرهای واقعاً خوبی پیدا کنم، یک لوکشین واقعاً مناسب و بهترین موسیقی؛ و بعد از این فیلمنامه را نهایی میکنم. یک وقفه مختصر و مفید برای دیگران. همین.»
«من حساسیتی دارم و باید [به واسطهاش] بازیگرها را حس کنم، اینکه چطور چیزی را بیان میکنند، لمس میکنند، چطور میتوانم با آنها کار کنم و مهمترین مسئله اینکه آنها باید به من اعتماد کنند. چون مثل این است که بخواهند از پنجره بیرون بپرند و باید مطمئن باشند که من آن پایین و مراقبشان هستم. این مهمترین چیز است: باید حس کنند و بدانند که میتوانند به من اعتماد کنند و من هرگز به آنها خیانت نمیکنم.»
«یک فیلم سادهترین چیز در جهان است. اگر شما یک نویسنده باشید و یک زیرسیگاری مثل اینکه الان جلوی من است داشته باشید، میتوانید ۲۰ صفحه دربارهاش بنویسید، با استفاده از استعاره و نمادها، میتوانید چیزهای تئوریک زیادی بگویید، چرا که همهچیز به تخیل خواننده وابسته است؛ ولی من یک فیلمسازم؛ من فقط این زیرسیگاری ملموس و معین را دارم و سؤال اینجاست که من چطور میتوانم زیرسیگاری را به شما نشان بدهم؛ بنابراین، من میتوانم عواطف را از [درونِ] شما بسط بدهم، ولی این مسئله همیشه فیزیکی، ملموس، و واضح صورت میگیرد. من نمیتوانم از هیچ استعارهای یا نمادی استفاده کنم. آنچه من دارم صرفاً چند لنز است، که عینی هستند. من چیزهای واقعی را به شما میگویم و نشان میدهم.»