رمان ۱۸۶۲ ویکتور هوگو From Wikipedia, the free encyclopedia
بینوایان (به فرانسوی: Les Misérables) یک رمان تاریخی فرانسوی نوشتهٔ ویکتور هوگو است که اولین بار در سال ۱۸۶۲ منتشر شد و بهعنوان یکی از بزرگترین رمانهای قرن ۱۹م شناخته میشود. رمان از آغاز شورش ژوئن در پاریسِ سال ۱۸۱۵ تا بهثمر رسیدن آن در سال ۱۸۳۲، زندگی شخصیتهای مختلف، بهویژه زندانی آزادشدهای به نام ژان والژان را روایت میکند.
نویسنده(ها) | ویکتور هوگو |
---|---|
کشور | فرانسه |
زبان | فرانسوی |
گونه(های) ادبی | رمان حماسی و داستان تاریخی |
تاریخ نشر | ۱۸۶۲ |
شمار صفحات | ۱۴۶۲ |
این رمان با بررسی ماهیت قانون و بخشش، تاریخ فرانسه، معماری و طراحی شهریِ پاریس، سیاستها، فلسفه اخلاق، ضد اخلاقیات، قضاوتها، مذهب، نوع و ماهیت عشق را شرح میدهد. بینوایان از طریق فیلم، برنامههای تلویزیونی و تئاتر به اقبال عمومی فراوان دست یافت. فیلمهایی مثل بینوایان (موزیکال)، بینوایان (فیلم ۱۹۹۸)، بینوایان (فیلم ۲۰۱۲) و بینوایان (مینیسریال ۲۰۱۸) از جملهٔ آثار هنری اقتباسی از این رمان هستند.
آپتن سینکلر رمان را به عنوان «یکی از شش رمان برتر جهان» معرفی میکند. دربارهٔ بینوایان در مقدمه میگوید:[1]
مدت زمان زیادی است که وجود دارد، به خاطر قانون و عرف، یک محکومیت اجتماعی که در مواجهه با تمدن یک جهنم مصنوعی بر روی زمین میسازد و پیچیدگیهای یک سرنوشت که با مرگ و میر انسانها گره خوردهاست؛ مدت زیادی به خاطر سه مشکل عصر - تخریب مردان بر اثر فقر، تباهی زنان بر اثر گرسنگی و کوتاهی دوران کودکی بر اثر ضعف جسمانی و روحی- که حل نشدهاست. مدت زیاد به خاطر این که در مذهبها خفگیهای اجتماعی باید از بین برود. به عبارت دیگر، تا هنگامی که فقر و جهل از زمین رخت برنبندد کتابهایی از این دست جاودانه خواهند ماند.
ویکتور هوگو در آغاز رمانش، این متن کوتاه را در صدر بینوایان قرار دادهاست:[2]
تا آن هنگام که رسوم و قوانین موجب یک عذاب اجتماعی باشند، که تصنعأ دوزخهایی در قلب تمدن پدیدآورد و مقدرات الهی را با نحوست بشری مکدّر سازد و تا آن هنگام که سه مشکل بزرگ قرن؛ ذلّت مرد در اثر تنگدستی، سقوط زن در اثر گرسنگی و پریشان حالی کودک در اثر نادانی لاینحل بماند و تا آن هنگام که در برخی از نقاط جهان اختناق اجتماعی ممکن باشد و به عبارت دیگر و از دیدگاهی وسیعتر تا آن هنگام که فقر و جهل در روی زمین موجود باشد، کتابهایی از این دست سودمند خواهد بود.
ویکتور هوگو در انتهای رمانش ساختار فراگیر کارش را توضیح میدهد:[3]
این کتاب که خواننده پیش از این لحظه در کلیات و جزئیات از این سو به آن سو میرود… یک فرایند از شر به خیر، از بی عدالتی به عدالت، از بطلان به حقیقت، از شب به روز، از اشتها به وجدان، از فساد اداری به زندگی؛ از حیوانیت به وظیفه، از جهنم به بهشت، از هیچ به خدا. نقطه شروع: جسم، مقصد: روح. یک هیدر در آغاز، و یک فرشته در پایان.
رمان از زیر پیرَنگهای متفاوت تشکیل شدهاست، اما داستانِ اصلیِ قصه یک زندانیِ سابق و دَر بَندِ وسوسههای عمیق و پیچیدهای است به نامِ ژان والژان، کسی که در مسیرِ پر فراز و نَشیب و رنج بارش می رَود تا نیرویِ نیکی را در عرصهٔ نَبَردش بر صَدرِ زشتی و تَبَه بنشاند در حالی که چشمانداز گُذار از گذشتهٔ خود را ساده و سَهل نمیپندارد… رمان از پنج بخش تشکیل میشود و هر بخش به چندین کتاب تقسیم شده و هر کتاب به فصلهای متفاوت. در مجموع بینوایان از ۴۸ کتاب و ۳۶۵ بخش تشکیل شدهاست. هر فصل نسبتاً کوتاه، و عموماً از صفحات کمی تشکیل میشود. این رمان بهعنوانِ یکی از بُلندترین رمانهای نوشته شده در تاریخ شناخته میشود.[4] با تقریباً ۱۵۰۰ صفحه در ویرایش انگلیسی،[5] و ۱۹۰۰ صفحه در ویرایش فرانسه و ۱۶۵۰ صفحه در ویرایش فارسی.[6] هوگو جاهطلبیِ خود را برای ناشر ایتالیایی کتاب اینگونه توضیح میدهد:[7]
در حالی که تفاوتی ندارد این کتاب توسطِ همه گان خوانده شود، چرا که برای همه معنایی خواهد داشت. در انگلستان به خوبیِ اسپانیا معنی میدهد، در ایتالیا به خوبیِ فرانسه، در آلمان به خوبیِ ایرلند، در بندرگاههای تجارتِ جان گُدازِ بَرده به همان خوبیِ امپراتوریهای شَرم سارِ دارای بَرده. مشکلاتِ اجتماعی فراتر از مرزهاست. زخمهای بشریت، زخمهایی که در بستر جهان اتفاق میافتد، در خطهای قرمز و آبیِ کشیده شده بر روی نقشه متوقف نمیشود. هر کجا که مردان در جهل و نومیدی هستند، هر کجا که زنان برای تکهای نان خودشان را میفروشند، هر کجا که کودکان کتابی برای آموزش یا خانهای گرم ندارند، بینوایان درِ خانه ات را میزند و میگوید: «باز کن من برای تو آمدهام.»
بیشتر از یک چهارم رمان به تقریر نکات اخلاقی یا نمایش اطلاعات جامع هوگو اختصاص دارد، اما هیچیک از پیرنگها یا زیرپیرنگها را جلو نمیبرد. کاری که هوگو در رمانهای دیگر خود مانند گوژپشت نتردام و رنجبران دریا انجام دادهاست. یک زندگینامهنویس ذکر میکند که «از انحرافات از نبوغ میتوان بهراحتی گذشت».[8] موضوعاتی که هوگو دربارهٔ آنها صحبت میکند مناسک مذهبی صومعه، ساختمان فاضلاب شهری پاریس، زبان مخفی (آرگو)، و خیابانهای پاریس است. در یکی از فصول دربارهٔ صومعه هوگو از تیتر «پرانتز» استفاده میکند تا به خواننده هشدار دهد که این فصل ربطی به خط اصلی داستان ندارد.[9] او همچنین ۱۹ فصل را به واترلو، جایی که در ۱۸۶۱ مشاهده کرده و رمان را در آنجا به اتمام رسانده، اختصاص دادهاست. در ابتدای بخش دوم با برخی موضوعات متفاوت مواجه میشویم بهطوری که گویی شروع یک کار متفاوت است. یک منتقد این نوع کار را «درواز روحانی» رمان مینامد، به این عنوان که رویارویی تناردیه و کلنل پون مرسی «شانس ترکیب و ضرورت» را نشان میدهد، که مواجههٔ خیر و شر داستان است.[10]
کاراکتر ژان والژان برداشتی آزاد از زندگی اوژن-فرانسوا ویدوک است. ویدوک یک جبرکار سابق بود که به سرپرستی پلیس مخفی فرانسه رسید و بعدها نخستین آژانس کارآگاه شخصی فرانسه را پیریزی کرد. او همچنین تاجر و فعال گسترده اجتماعی و فعالیتهای بشردوستانه بود. ویدوک به هوگو در تحقیقاتش برای کلود ولگرد و آخرین روزهای یک محکوم به اعدام کمک کرد. در سال ۱۸۲۸ ویدوک، که اکنون مورد عفو قرار گرفته بود، جان یک کارگر را در کارخانه کاغذش با برداشتن گاری بر روی شانههایش نجات داد؛ همانگونه که ژان والژان این کار را انجام میدهد.[11] توصیفهای هوگو از نجات دادن یک ملوان توسط والژان تقریباً کلمه به کلمه از توصیف حادثهای توسط یک دوست در نامهاش میباشد. هوگو از بینونو میولیس(۱۷۵۳–۱۸۴۳)، اسقف دینیه در زمان برخورد والژان به میریل (Myriel)، به عنوان مدلی برای او استفاده میکند.[12] در ۱۸۴۱، هوگو یک فاحشه را از بازداشت به خاطر حمله کردن نجات داد. او بخش کوتاهی از گفتگویش با پلیس را هنگام نجات فانتین توسط والژان به کار میبرد.[13] در ۲۲ فوریه ۱۸۴۶، وقتی او کار بر روی رمان را آغاز کرد، هوگو شاهد دستگیری یک نان دزد بود در حالی که یک دوک و فرزندش بر کالسکه خود بیرحمانه صحنه را تماشا میکردند.[14][15] او چندین تعطیلات خود را در مونتروی، پا-دو-کاله گذراند، که آن را به عنوان مدلی برای شهری در نظر گرفت که م ــ-سور-م ــ (M____-sur-M__) مینامد.[16] در شورش ۱۸۳۲، هوگو در حین قدم زدن در پاریس با موانعی بلوکی مواجه گشت که برای پناه گرفتن از آتش تفنگها ساخته شده بود.[17] او در انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه مستقیماً شرکت داشت و به در هم کوبیدن این سنگرها و سرکوب شورشیان عمومی و متحدان سلطنت طلب کمک کرد.[18]
وی در کتاب بینوایان به تشریح بیعدالتیهای اجتماعی و فقر و فلاکت مردم فرانسه میپردازد، همان عوامل و محرکهای اجتماعی که منجر به سقوط ناپلئون سوم شد. انحصار توزیع قدرت و ثروت در دست خانواده فاسد سلطنتی که از مشکلات جامعه فرانسه کاملاً بیاطلاع بودند، سبب ایجاد معضلات اقتصادی و اجتماعی در جامعهٔ فقیر فرانسه شد و انقلاب فرانسه ناشی از همین تحولات زیرساختهای اجتماعی جامعه فرانسه بود. ویکتور هوگو در خلال پردازش شخصیتهای داستان و روانشناسی آنها، نحوه درگیری و دخالت آنان را در این نهضت اجتماعی و تودهای نشان میدهد.
داستان در ۱۸۱۵ در دینی-له-بن آغاز میشود، جایی که ژان والژان به عنوان یک روستایی پس از نوزده سال حبس - پنج سال برای دزدیدن نان برای سیر کردن خواهر و خانواده او و چهارده سال به خاطر فرارهای متعدد او- از زندان آزاد شدهاست. او توسط مهمانخانه دار پس رانده میشود زیرا گذرنامه او زردرنگ است و نشان میدهد که پیش از این جبرکار بودهاست. او با عصبانیت در خیابان میخوابد. اسقف خیراندیش دینی، میریل (Myriel) به او پناه میدهد. هنگام شب ژان والژان با ظروف نقره کلیسا فرار میکند. هنگامی که پلیس او را دستگیر میکند، اسقف میریل وانمود میکند خود ظروف نقره را به او دادهاست و پافشاری میکند که او دو شمعدانی نقره را که فراموش کرده بود نیز با خود ببرد. پلیس توضیحات او را میپذیرد و میرود. میریل میگوید زندگی او را برای خدا بخشیدهاست و او باید پول این نقرهها را برای ساختن یک مرد صادق از خود به کار برد. سخنان اسقف میریل والژان را به فکر فرو میبرد. هنگامی که او در خود فرورفتهاست سهواً سکه ۴۰ سوئی کودکی دوازده ساله به اسم پتی ژِرویس را میدزدد و او را میراند. او سریع خود را بازمییابد و کل شهر را به دنبال او میگردد. در همان زمان سرقت او به مسئولان گزارش میشود. والژان خود را پنهان میکند زیرا اگر او دستگیر شود باید تمام عمر خود را به عنوان جبرکار سپری کند. شش سال میگذرد و والژان از نام موسیو مادلین استفاده میکند. او ثروتمند و صاحب یک کارخانه میشود و به عنوان شهردار شهر مونتروی، پا-دو-کاله انتخاب میشود. هنگام قدم زدن در خیابان مردی را میبیند به نام فوشلوان که در زیر چرخهای یک گاری گرفتار شدهاست. هنگامی هیچ شخصی برای بلند کردن گاری حتی در ازای پول داوطلب نمیشود، تصمیم میگیرد خود او دست به نجات فوشلوان بزند. او زیر گاری میخزد، آن را بلند میکند و فوشلوان را نجات میدهد. بازرس شهر، بازرس ژاور هنگام حبس والژان نگهبان زندان تولون بودهاست. او پس از مشاهدهٔ قدرت فوقالعاده والژان به اون مشکوک میشود. او تنها یک مرد دیگر را میشناسد که میتواند این کار را انجام دهد و آن یک جبرکار به نام ژان والژان بودهاست. چند سال پیش از آن دختری به نام فانتین عاشق پسری به نام فلیکس تولومیهس میشود. لیستولیه، فاموی و بلاشوول از دوستان فلیکس بودند که هر کدام با دوستان فانتین یعنی دالیا، زفین و فاووریت رابطه داشتند. مردان زنان را ترک و به رابطههای خود به چشم سرگرمی جوانی نگاه کردند. فانتین نیاز به منبعی برای زندگی خود و دختر فلیکس، کوزت داشت. هنگامی که فانتین به مونفرمی رسید کوزت را تحت مراقبت مهمانخانه دار خودخواه و همسر بدجنس او، مادام و موسیو تناردیه گذاشت. در بیخبری فانتین تناردیهها از دختر او سوءاستفاده میکنند و مجبورش میکنند تا کارهای مهمان خانه او را انجام دهد و تلاش میکنند خواستههای گزاف و غیرمعقول خود را افزایش دهند. او کمی بعد از کارش در کارخانه ژان والژان به علت کشف موضوع داشتن دختری خارج از عرفهای ازدواج، اخراج میشود. با این حال درخواستهای مالی تناردیهها افزایش پیدا میکند. در این وضع فانتین موها و دو دندان جلویی خود را میفروشد و سپس دست به تنفروشی میزند تا بتواند درخواستهای تناردیهها را تأمین کند. فانتین به آرامی از یک بیماری ناشناخته ضعیف میشود. یک اشرافی خوشپوش به نام باماتابوا شروع به آزار فانتین در خیابان میکند و فانتین به نحوی زننده پاسخ او را میدهد. ژاور فانتین را بازداشت میکند. فانتین التماس میکند که او را آزاد کند تا او بتواند نیازهای دختر خود را تأمین کند اما ژاور میگوید او باید شش ماه را در زندان بگذراند. والژان (شهردار مادلن) دخالت میکند و به ژاور دستور میدهد تا آزادش کند. ژاور مقاومت میکند اما در پایان والژان او را مجبور میکند. والژان به علت آنکه کارخانه او فانتین را اخراج کردهاست، احساس مسئولیت میکند و قول میدهد که کوزت را بیاورد. او فانتین را به بیمارستان میبرد. ژاور دوباره برای دیدن والژان میآید. او اعتراف میکند پس از آن که والژان او را مجبور کرد تا فانتین را آزاد کند، گزارش او را به عنوان ژان والژان به مسئولان فرانسه دادهاست. او همچنین اقرار میکند که اشتباه کردهاست زیرا مسئولان فرانسه ژان والژان واقعی را شناسایی و بازداشت کردهاند و در روز بعد محاکمه میشود. ژان والژان تصمیم میگیرد خود را معرفی کند تا مرد بی گناه را نجات دهد که نام واقعی او شان ماتیو بود. او به شهری که محاکمه در آن برگزار میشود سفر میکند و هویت واقعی خود را مشخص میکند. والژان به م ــ-سور-م ــ بازمیگردد تا فانتین را ببیند. توسط ژاور تعقیب میشود و در اتاق بیمارستان با او مواجه میشود. پس از آنکه ژاور والژان را میگیرد، والژان از او تقاضای سه روز مهلت میکند تا کوزت را به فانتین برساند، اما ژاور درخواستش را رد میکند. فانتین میفهمد کوزت در بیمارستان نیست و ناراحت میشود و میپرسد او کجاست. ژاور به او دستور میدهد ساکت باشد و سپس هویت اصلی ژان والژان را آشکار میکند. ضعف ناشی از بیماری و شوک این خبر باعث میشود او بمیرد. والژان به سمت فانتین میرود و در گوشش نجوا میکند و دستش را میبوسد و سپس با ژاور اتاق را ترک میکند. فانتین سرانجام بدون مراسم در یک گور عمومی دفن میشود.
در ابتدای این بخش، داستان نبرد واترلو روایت میشود. در انتهای جنگ و پس از شکست فرانسه، تناردیه که مشغول غارت جنازهها است، جنازه یک سرهنگ را بیرون میکشد تا اموالش را برباید. هوای تازه باعث به هوش آمدن جنازه میشود. او نام تناردیه را به عنوان نجات دهنده خود میپرسد و خودش را کلنل پون مرسی معرفی میکند. تناردیه متوجه اسم او نمیشود و فکر میکند تشکر کردهاست (مرسی). والژان فرار میکند، دوباره دستگیر و به مرگ محکوم میشود. کمیته پادشاهی مجازات او را به کار اجباری برای تمام عمر کاهش میدهد. او در حالی که در بندر تولون زندانی است با به خطر انداختن جان خود یک ملوان را که در وسایل کشتی گرفتار شدهاست را نجات میدهد. تماشاگران خواستار آزادی او میشوند. والژان مرگ خود را با انداختن خود در اقیانوس صحنهسازی میکند. مسئولان مرگ او را گزارش میدهند و میگویند جسد او گم شدهاست. ژان والژان در عصر کریسمس به مونفرمی میرسد. او کوزت را در جنگل به دنبال آب دید و با او تا مهمانخانه رفت. او غذا سفارش داد و مشاهده کرد چگونه تناردیهها از کوزت سوءاستفاده میکنند، در حالی که اپونین و آزلما، دخترهای آنها در ناز و نعمت بزرگ میشدند و به کوزت برای بازی با عروسکشان دشنام میدادند. والژان از مهمانخانه خارج شد و یک عروسک بزرگ را برای کوزت خرید و کوزت پس از کمی درنگ هدیه را با خوشحالی قبول کرد. اپونین و آزلما بسیار حسود بودند. مادام تناردیه از والژان خشمگین شد اما شوهر او تا هنگامی که والژان برای غذا و اتاق پول میداد از او پذیرایی میکرد. صبح روز بعد، والژان تناردیهها را آگاه کرد که میخواهد کوزت را با خود ببرد. مادام تناردیه بلافاصله پذیرفت اما موسیو تناردیه وانمود کرد کوزت را دوست دارد و نگران رفاه حال اوست و به رها کردن کوزت بیمیل است. والژان ۱۵۰۰ فرانک به تناردیهها پرداخت و همراه کوزت از مهمانخانه بیرون رفت. تناردیه به طمع پول بیشتر به دنبال والژان و کوزت به جنگل میدود و به والژان میگوید میخواهد کوزت را پس بگیرد. او گفت نمیتواند بچه را بدون یادداشتی از مادرش به کسی بدهد. والژان نامهٔ اجازه فانتین را که برای گیرنده بچه نوشته بود به دست تناردیه داد. سپس تناردیه از والژان درخواست هزار کرون بیشتر کرد اما والژان و کوزت رفتند. تناردیه پشیمان شد که چرا تفنگ خود را برنداشته بود و به خانه بازگشت. والژان و کوزت به پاریس گریختند. والژان اتاق جدیدی در خانهٔ گوربو کرایه کرد، جایی که کوزت و والژان با شادی زندگی میکردند. اما به هر صورت ژاور، چند ماه بعد توانست مکان والژان را پیدا کند. والژان با کوزت فرار کرد و ژاور و مأمورانش سعی در تعقیب آنها داشتند. آنها به زودی توانستند به کمک فوشلوان، کسی که والژان از زیر کالسکه نجاتش داد و به باغبانی دیری به پاریس فرستاد، در دیر پتیپیکپوس پناه بگیرند. همچنین والژان باغبان دیر و کوزت دانشآموز آنجا شد.
هشت سال بعد، دوستان آبث، که توسط آنژولراس رهبری میشدند، در حال آمادهسازی انجام یک نارضایتی مدنی در شب پنجم و ششم ژوئیه ۱۸۳۲، در پی مرگ ژنرال لامارک، تنها مقام حکومتی در فرانسه که با طبقهٔ کارگر احساس همدردی میکرد، بودند. لامارک قربانی همهگیری وبا در شهر شده بود، با این حال همسایهٔ بینوای او مشکوک بود که دولت او را مسموم کردهاست. دوستان آبث به فقیران سرای معجزات پیوستند. از جمله کسانی که در آن سرا حضور داشتند، گاوروش پسر ارشد تناردیه در خیابان اوچین بود. یکی از دانشجویان، ماریوس پونمرسی، با خانواده خود (بالاخص پدربزرگ خود موسیو ژیونورمان) به خاطر افکار لیبرالی خود طرد میشود. پس از مرگ پدرش، سرهنگ ژرژ پونمرسی، ماریوس یادداشتی از او پیدا میکند که به پسرش سفارش میکند تا به شخصی به نام گروهبان تناردیه که جانش را در واترلو نجات دادهاست کمک کند -در حقیقت تناردیه به اجساد دستبرد میزد و جان پونمرسی را بر حسب تصادف نجات داد؛ او خودش را یکی از گروهبانان ناپلئون معرفی کرد تا هویتش به عنوان یک دزد افشا نشود. در باغ لوگزامبورگ، او عاشق کوزت نوبالغ و زیبا میشود. تناردیهها نیز به پاریس مهاجرت کردند و پس از دست دادن مهمانخانه خود در فقر زندگی میکنند. آنها با نام مستعار «ژوندرت» در خانه گوربو سکونت دارند (تصادفاً همان ساختمانی که والژان و کوزت پس از ترک مهمانخانه آنها مدت کوتاهی در آن زندگی کردند). ماریوس نیز در همان ساختمان، در همسایگی تناردیهها زندگی میکند. اپونین، که حال لاغر و مندرس شدهاست، ماریوس را در آپارتمانش ملاقات و از او درخواست پول میکند. برای آنکه ماریوس را تحتتأثیر قرار دهد و سوادش را نشان دهد، روی تکهای کاغذ مینویسد 《آژانها اینجا هستند》. ماریوس دلش به حال اپونین میسوزد و مقداری پول به او میدهد. پس از خروج اپونین، ماریوس از شکاف دیوار آپارتمان تناردیه را نگاه میکند. اپونین وارد میشود و نشان میدهد که یک انساندوست را ملاقات کردهاست و او و دخترش برای ملاقات تناردیهها میآیند. به این ترتیب، تناردیه برای آنکه فقیرتر به نظر برسد آتش را خاموش میکند و صندلی را میشکند. همچنین به آزلما دستور میدهد تا به قطعهای از شیشهٔ پنجره مشت بزند. در پی آن همانطور که تناردیه انتظار داشت دست او پاره میشود. فرد انساندوست و دخترش -والژان و کوزت- وارد میشوند. ماریوس بلافاصله کوزت را میشناسد. والژان قول میدهد که با پولی برای پرداخت اجاره آنها بازگردد. پس از آنکه او و کوزت خارج میشوند، ماریوس از اپونین درخواست میکند تا آدرس آنها را برای او پیدا کند و اپونین که خود عاشق ماریوس شدهاست با اکراه میپذیرد. تناردیه نیز والژان و کوزت را میشناسد و با خود پیمان میبندد تا انتقام خود را بگیرد. تناردیه از پاترون مینت درخواست کمک میکند، که به عنوان گروهی ترسناک، قاتل و دزد معروف بود. ماریوس از نقشه تناردیه با خبر میشود و گزارش این جنایت را به ژاور میدهد. ژاور به ماریوس دو تپانچه میدهد و به او میگوید که هر گاه اوضاع خطرناک شد تیر را به هوا بزند. ماریوس به خانه بازمیگردد و منتظر ژاور و مأمورانش میماند. تناردیه، اپونین و آزلما را بیرون میفرستد تا از عدم حضور پلیس اطمینان پیدا کنند. وقتی والژان با پول بازمیگردد، تناردیه و پاترون مینت برای او کمین کرده بودند و او هویت اصلی خود را آشکار میکند. ماریوس، تناردیه را به عنوان ناجی پدرش در واترلو میشناسد و بر سر یک دوراهی گرفتار میشود. او سعی میکند راهی بیابد تا بدون خیانت به تناردیه به ژان والژان کمک کند. والژان اینکه تناردیه را میشناسد انکار میکند و به آنها میگوید هیچگاه آنها را ملاقات نکردهاست. والژان سعی میکند از پنجره فرار کند اما او را مهار میکنند و با طناب میبندند. تناردیه به والژان دستور میدهد تا دویست هزار فرانک به او بدهد. همچنین به او دستور میدهد تا نامهای به کوزت بنویسد و به او بگوید تا به آپارتمان بیاید و آنها کوزت را تا آنکه والژان پول را بیاورد نگاه دارند. والژان نامه را مینویسد و اطلاعات و آدرسش را میدهد. تناردیه زنش را میفرستد. مادام تناردیه تنها بازمیگردد و میگوید آدرس اشتباه بودهاست. در این مدّت ژان والژان خود را آزاد میکند. تناردیه تصمیم میگیرد والژان را بکشد. زمانی که تناردیه و پاترون مینت در حال تصمیمگیری هستند ماریوس تکهٔ کاغذی که اپونین نوشته بود را به خاطر میآورد. ماریوس کاغذ را از شکاف دیوار داخل آپارتمان تناردیه میاندازد. تناردیه فکر میکند این کاغذ را اپونین انداختهاست و تصمیم میگیرد فرار کند امّا توسط ژاور متوقف میشود. تمام اعضای تناردیه و پاترون مینت دستگیر میشوند (به جز کلاکزوس که در حال انتقال به زندان فرار کرد، مونپارناس که توسط اپونین از پیوستن به دزدی بازمیماند و گاوروش که در جنایت خانوادگیاش نقشی نداشت به جز نقشی که در آزادی پدرش از زندان داشت). والژان پیش از آنکه توسط ژاور شناسایی شود فرار میکند.
پس از آزادی اپونین از زندان، اپونین ماریوس را در «صحرای کاکلی» پیدا میکند و با ناراحتی آدرس کوزت را به او میدهد. او ماریوس را به سمت خانهٔ والژان و کوزت در کوچهٔ پلومه راهنمایی میکند و ماریوس برای چندین روز خانه را تنها تماشا میکند. او و کوزت بالاخره همدیگر را میبینند و عشقشان را به هم اظهار میکنند. تناردیه، پاترون مینت و بروژون با کمک گاوروش از زندان فرار میکنند. در یکی از شبهایی که ماریوس و کوزت در خانه والژان دیدار میکردند، تناردیه و رفقایش سعی کردند تا به خانه حمله کنند. اپونین که بر دروازهٔ خانه نشسته بود تهدید کرد که اگر دزدان دست از کارشان برندارند، فریاد بزند و تمام همسایهها را بیدار کند. با شنیدن این دزدان با بیمیلی از این کار گذشتند. در همین حال کوزت به ماریوس میگوید که همراه والژان در آخر هفته به انگلستان سفر میکنند و این مشکلی بزرگی در رابطه آنها بهوجود میآورد. در روز بعد، والژان در میدان شان دو مارس نشستهاست. او از مشاهدهٔ چندین بارهٔ تناردیه در اطراف خانهاش احساس خطر میکند. بهطور غیرمنتظرهای، یادداشتی نیز در بغل او میاندازند که در آن نوشته «نقل مکان کنید». او در نور کم موجود تنها هیکلی را دید که در حال فرار است. به خانهاش بازگشت و به کوزت گفت در دیگر خانه خود در کوچه لومآرمه اقامت میکنند و مجدداً تأکید کرد که به انگلستان مهاجرت میکنند. ماریوس سعی کرد موافقت مسیو ژیونورمان را برای ازدواج با کوزت بگیرد. مسیو ژیونورمان عبوس و ناراحت به نظر میرسید اما برای آمدن ماریوس ذوق و شوق بسیاری داشت. او درخواست ازدواج ماریوس را رد کرد و به او پیشنهاد کرد کوزت را به عنوان معشوقه خود در نظر بگیرد. ماریوس پس از این توهین خانه را ترک کرد. روز بعد، دانشجویان شورش کرده و موانعی را در خیابانی باریک در پاریس علم کردند. گاوروش مقام ژاور را کشف کرد و به آنژولراس گفت که او یک جاسوس است. وقتی آنژولراس با او روبهرو شد، او هویت خود و جاسوسی دانشجویان را رد کرد. دانشجویان او را به یک ستون در رستوران کورنت بستند. همان عصر ماریوس به خانهٔ والژان و کوزت در کوچه پلومه بازگشت امّا خانه را خالی یافت. او سپس صدایی شنید که دوستانش در سنگرها منتظر او هستند. او از رفتن کوزت شوریده حال شده بود امّا به صدا گوش داد و به سنگرها رفت. هنگامی که ماریوس به سنگرها رسید انقلاب تازه آغاز شده بود. وقتی که او خم شد تا کیسه باروت را بردارد، یک سرباز آمد تا به ماریوس شلیک کند. اگرچه یک مرد دهانهٔ تفنگ را با دستانش گرفت. سرباز شلیک کرد، مرد از ضرب تیر زخمی شد امّا به ماریوس آسیبی نرسید. در همین حال که سربازان نزدیک میشدند ماریوس با یک کیسه باروت در یک دستش و مشعلی در دست دیگر بالای سنگرها رفت و تهدید کرد که سنگر را منفجر میکند. پس از این حرف ماریوس سربازان عقبنشینی کردند. ماریوس تصمیم میگیرد تا به سنگر کوچکتری برود که آن را خالی یافتهاست. وقتی بازمیگردد شخصی که دستش را جلوی تفنگ گرفته بود او را به اسم صدا میکند. ماریوس میفهمد این شخص اپونین است که لباس مردان را پوشیدهاست و روی زانوانش افتادهاست. او اعتراف میکند که به او گفته بوده که دوستانش در سنگر منتظرش هستند به این امید که با هم کشتهشوند. او همچنین اعتراف میکند که جانش را نجات دادهاست زیرا میخواسته پیش از او بمیرد. راوی همچنین بیان میکند که اپونین به صورت ناشناس یادداشت را به والژان دادهاست. اپونین سپس به ماریوس میگوید یک نامه برای او دارد. او اقرار میکند این نامه روز قبل به دستش رسیدهاست اما نمیخواسته نامه را به او برساند امّا ترسیده که او در دنیای پس از مرگ از او ناراحت باشد. پس از آنکه ماریوس نامه را از اپونین میگیرد اپونین از او میخواهد تا پس از مرگش پیشانی او را ببوسد و ماریوس قول میدهد این کار را انجام دهد. در آخر اپونین اعتراف میکند که کمی عاشق او بودهاست و سپس میمیرد. ماریوس خواسته او را اجابت میکند و سپس برای خواندن نامه به میخانه میرود. نامهٔ کوزت بود. او آدرس کوزت را یادمیگیرد و یک نامهٔ خداحافظی برای او مینویسد. او گاوروش را مأمور رساندن نامه میکند امّا گاوروش نامه را به والژان میدهد. والژان دریافت عاشق کوزت در حال جنگ است، یک ساعت بعد یونیفرم گارد ملّی را میپوشد و خود را با یک تفنگ و مهمّات مسلح میکند و خانه را ترک میکند.
ژان والژان به سنگر میرسد و به انقلابیون کمک میکند. او هنوز مطمئن نیست که میخواهد از ماریوس محافظت کند یا او را بکشد. ماریوس والژان را در اولین نگاه میشناسد. آنژولراس اعلام میکند که گلولههایشان رو به اتمام است. گاوروش هنگامی که برای برداشتن مهمّات افراد گارد ملّی از سنگر خارج میشود، مورد اصابت گلولهٔ نیروهای نظامی قرار میگیرد. والژان داوطلب میشود تا خودش ژاور را اعدام نماید و آنژولراس این اجازه را به او میدهد. والژان، ژاور را از دید دیگران خارج میکند و سپس تیری را در هوا شلیک میکند و به ژاور اجازه میدهد که برود. ماریوس به اشتباه فکر میکند والژان ژاور را کشتهاست. سنگر سقوط میکند و والژان، ماریوس زخمی و بیهوش را بر دوش میگیرد. دیگر دانشجویان همگی کشته میشوند. والژان در حالیکه ماریوس را بر دوش میبرد از راه فاضلاب شهری فرار کرد. والژان یک گشت پلیس را از سر، باز میکند و دریچهای به بیرون پیدا میکند امّا دریچه قفل است. تناردیه در تاریکی پدیدار میشود. والژان او را میشناسد امّا کثیفی والژان مانع از شناسایی او توسط تناردیه میگردد. تناردیه گمان میبرد که والژان یک قاتل است که جنازهٔ قربانی خود را حمل میکند و پیشنهاد میدهد دریچه را در ازای پول باز کند. او جیبهای والژان و ماریوس را میگردد و تکهای از کت ماریوس را میکند تا بتواند بعداً او را شناسایی کند. تناردیه سی فرانکی که یافت را برداشت و دریچه را باز کرد و اجازه داد والژان خارج شود. حالت اضطرار والژان حواس او را از پلیسهایی که به دنبالش بودند، پرت کرد. هنگام خروج والژان با ژاور برخورد میکند و از او زمان میخواهد تا پیش از تسلیم شدن بتواند ماریوس را به خانه برساند. ژاور با فرض اینکه ماریوس در دقایق پیش رو میمیرد با والژان موافقت میکند. پس از آنکه ماریوس را به خانهٔ پدربزرگش رساندند، والژان درخواست کرد که زمانی کوتاه را به خانهٔ خود برود و ژاور موافقت کرد. آنجا ژاور میگوید که در خیابان منتظر او میماند امّا هنگامی که والژان از پنجره خیابان را نگاه میکند میبیند که او رفتهاست. ژاور خیابان را پایین میرود و با خود فکر میکند که بین دو راهی اعتقاد سختگیرانهاش دربارهٔ قانون و بخشش والژان ماندهاست. او حس میکرد نمیتواند بیشتر از این در پی والژان باشد امّا همچنین نمیتواند وظیفه خود در قبال قانون را نیز از ذهن بیرون کند. ژاور از عهدهٔ این دوراهی برنمیآید و با انداختن خودش درون رودخانه سن خودکشی میکند. جراحت ماریوس به آرامی درمان میشود. در حالیکه او و کوزت مهیای ازدواج میشوند، والژان ثروتی حدوداً ششصدهزار فرانکی به آنها میبخشد. عروسی آنها در خلال مراسم ماردی گرا انجام میگیرد. در عروسی والژان توسط تناردیه شناسایی میشود و از آزلما میخواهد تا او را تعقیب کند. پس از عروسی، والژان برای ماریوس اعتراف میکند که یک جبرکار سابق است. ماریوس وحشتزده میشود و با فرض اینکه بدترین وجه والژان جنبهٔ اخلاقی اوست زمانهای ملاقات او و کوزت را به صورت نامحسوس کاهش میدهد. ماریوس، به اشتباه والژان را قاتل ژاور و دزد اموال موسیو مادلن میپندارد. والژان به نظر ماریوس و جداییاش از کوزت احترام میگذارد. والژان اراده زندگی کردن را از دست میدهد و از تخت خود خارج نمیشود. تناردیه با لباس مبدل نزد ماریوس میآید امّا ماریوس او را میشناسد. تناردیه سعی میکند از ماریوس بابت چیزهایی که از والژان میداند باج بگیرد امّا سهواً تصورات غلط ماریوس دربارهٔ دزد و قاتل بودن والژان را اصلاح میکند و او را از تمام کارهای خوبی که والژان انجام دادهاست، آگاه میکند. او همچنان سعی میکند ماریوس را قانع کند که والژان دزد و قاتل است و تکهای از لباس ماریوس را که پاره کردهبود به عنوان مدرک نشان میدهد. ماریوس پارچهٔ کت خود را میشناسد و میفهمد که والژان او را از سنگر نجات دادهاست. ماریوس، که از مدیون بودن پدرش به چنین انسانی، بسیار ناراحت است، مدارکی از تناردیه را آشکار میکند و به او پیشنهاد میدهد تا مبلغ عظیمی را به او بدهد تا از آنجا مهاجرت کند و دیگر بازنگردد. تناردیه پیشنهاد او را میپذیرد و با آزلما راهی آمریکا میشود و تاجر برده میگردد. در راه خانهٔ والژان، ماریوس به سرعت برای کوزت تعریف کرد که والژان جان او را در سنگر نجات دادهاست. هنگامی که آنها میرسند والژان در نزدیکی مرگ است و ماریوس و کوزت با او آشتی میکنند. ژان والژان به کوزت داستان مادرش و نام او را میگوید. او با خشنودی میمیرد و او را در گورستان گورستان پر-لاشز دفن میکنند.
دستگیر میشود و دوباره با جعل مرگ خودش، فرار میکند و به سراغ کوزت، دختر یکی از کارگرانش به نام فانتین، میرود. در ادامه فرارش از بازرس پلیس، ژاور که او را شناختهاست، بهعنوان باغبان در یک صومعه مشغول به کار میشود و کوزت در همانجا بزرگ میشود. سالها بعد و در جریان انقلاب، ماریوس را از زندانی شدن و مرگ احتمالی نجات میدهد، هویت واقعی خود را به ماریوس و کوزت بعد از ازدواجشان آشکار میکند و قبل از مرگش به آنها میپیوندد. قول خود به اسقف و فانتین را حفظ میکند، تصویر آنها آخرین چیزی است که قبل از مرگش میبیند.
انجمن دانشجویان انقلابی:
هوگو برای روایتکننده نامی در نظر نگرفتهاست و به خواننده این اجازه را میدهد تا راوی را خود مؤلف بداند. راوی گاهوبیگاه خودش را در متن تزریق میکند یا حقایقی را بیرون از زمان داستان روایت میکند یا بر روی حوادثی تاریخی تأکید مینماید، البته نه در کل داستان. او با بازگویی وقایع واترلو خودش را معرفی مینماید و رویکرد خود در قبال میدان نبرد را نیز مشخص میکند: «سال گذشته (۱۸۶۱) در یک بامداد زیبای ماه مه، یک راهگذر، همان کس که این سرگذشت را حکایت میکند، از نیول میآمد…»[6] راوی توضیح میدهد چگونه «یک شاهد، یک رویاپرداز، مؤلف همین کتاب»[6] در ۱۸۳۲ در خیابانها تفنگ بهدست میجنگیدهاست: «مصنف این کتاب که خود رفته بود تا آتشفشان را از نزدیک مشاهده کند ناگهان خود را در این گذر بین دو آتش یافت. - برای محافظت خویشتن از گلولهباران، وسیلهای نداشت مگر پیشآمدگیهای نیمه ستونهایی که دکانها را از یکدیگر جدا میکنند؛ نزدیک به نیم ساعت در این وضع وخیم گذراند.»[6] در جایی به خاطر مزاحمت خود معذرتخواهی میکند: «مصنف این کتاب، که با تأسف، ناچار شدهاست از خود سخن بگوید…»[6] از خواننده میپرسد هنگامی که او توصیف میکند «پاریس روزگار جوانیش… البته به او اجازه داده خواهد شد که از آن پاریس چنان سخن گوید که تصور رود هنوز وجود دارد».[6] را متوجه میشود. این حالات روحی نوشته شده از خاطرات مکانهای گذشته را خوانندههای معاصر او به عنوان یک پرتره خودکشیده از تبعید قلمداد میکنند: «تو بخشی از قلب خود را، خون خود را، روح خود را در این سنگفرشها باقی میگذاری.»[6] او هنگام شلیک یک گلوله وضعیت دیگری را شرح میدهد: «بالای سرش یک لگن ریشتراش مسی را که جلو دکان یک سلمانی آویختهبود، سوراخ کرد. به سال ۱۸۴۸ هنوز در کوچهٔ کنتراسوسیال کنار ستونهای بازار، این لگن ریشتراش سوراخ شده، دیده میشد.»[6] به عنوان مدرکی از پلیسی که جاسوس دو جانبه بود مینویسد: «مصنف این کتاب به سال ۱۸۴۸ گزارش خاصی را که در این باره به سال ۱۸۳۲ به رئیس پلیس داده شده بود در دست داشت.»[6]
در این رمان به حدّ زیادی اتفاقات توسط ویکتور هوگو پیشبینی شدهاست که ابتدا توسط شاعران فرانسوی میانه قرن نوزدهم مورد توجه قرار گرفت. نیویورک تایمز در سال ۱۸۶۰ در شرف چاپ این کتاب قرار داشت.[19] هوگو ناشران را از خلاصهنویسی رمانش منع کرد و حتی اجازه نداد تا گلچینی از داستان را پیش از محصولات چاپی خود منتشر کنند. او به ناشران دستور داد تا از موفقیتهای گذشته او استفاده کنند و این رویکرد را پیشنهاد کرد: «ویکتور هـ چه کاری در گوژپشت نوتردام برای دنیای گوتیک انجام داد، او این دنیای مدرن را در بینوایان کامل کردهاست».[20] پیش از انتشار دو بخش اول رمان بینوایان در ۳۰ و ۳۱ مارس در بروکسل و ۳ آوریل ۱۸۶۲ در پاریس، کمپین تبلیغاتی گستردهای صورت گرفت.[21][22] قسمتهای باقیمانده در ۱۵ می ۱۸۶۲ منتشر شد. واکنشهای منتقدانهٔ گستردهای صورت گرفت که اغلب منفی بودند. برخی منتقدان موضوع رمان را بد دانستند، برخی دیگر از احساسات شدید در رمان شکایت کردند، و دیگران از همدردی ظاهری با انقلابیان ناراحت شدند. ل. گوتیه در ۱۷ اوت ۱۸۶۲ در لُموند (Le Monde) نوشت: «هیچکس نمیتواند این رمان را بدون انزجار از جزئیاتی که آقای هوگو میدهد و طرح موفقی که برای شورش کشیدهاست، بخواند.»[23] برادران گنکور رمان را مصنوعی و ناامیدکننده ارزیابی کردند.[24] گوستاو فلوبر «هیچ عظمت و هیچ حقیقتی» در آن نیافت. او از شخصیتهایی که کلیشهای بودند شکایت کرد که «خوب صحبت میکنند، امّا همه به یک لحن.» او کتاب را یک تلاش «بچگانه» تلقی کرد و آن را پایانی بر حرفهٔ هوگو دانست مانند «سقوط خدا».[25] شارل بودلر در مقالهای، موفقیت هوگو را در تمرکز بر معضلات اجتماعی ستایش کرد، اگرچه او اعتقاد داشت این تبلیغات با روح هنر متضاد است. البته در جمعهای خصوصی او از بینوایان با جملهٔ «بیمزه و بیمنطق» انتقاد کرده بود.[26] کتاب یک موفقیت تجاری گسترده بود و به محبوبترین کتاب چاپ شده تا آن زمان تبدیل شد.[27][28] در حالیکه نویسنده، مدت کوتاهی پس از انتشار کتاب به انگلستان تبعید شده بود، به ناشر انگلیسی خود تنها یک علامت سؤال تلگراف کرد. هارست و بلکت پاسخ او را با یک علامت تعجب داد.[29] به نظر میرسد در همان سال کتاب به زبانهای متفاوتی از جمله ایتالیایی، یونانی و پرتغالی ترجمه شد [نیازمند منبع] که ثابت میکند تنها در فرانسه محبوب نبود بلکه در تمام اروپا و فرای مرزها دارای محبوبت بود.
یوسف اعتصامی ملقب به اعتصامالملک، پدر پروین اعتصامی، اولین مترجمی است که فقط یک جلد از رمان دوجلدی بینوایان را با عنوان تیرهبختان به فارسی برگردانده است و از ترجمههای عربی و ترکی آن نیز بهره گرفتهاست. این اثر بعدها مکرراً توسط دیگران ترجمه یا اقتباس شدهاست؛ از جمله: حسینقلی مستعان (۱۳۱۰)، عنایتالله شکیباپور و ابوذر صداقت (۱۳۳۴)، گیورگیس آقاسی (۱۳۴۲)، فریدون کار (۱۳۴۵)، ذبیحالله منصوری (۱۳۴۵)، امیر اسماعیلی (۱۳۶۲)، حمید عنایتبخش (۱۳۶۲)، محمدباقر پیروزی (۱۳۶۸)، محمد مجلسی (۱۳۸۰)، محسن سلیمانی (۱۳۸۶) و کیومرث پارسای (۱۳۹۱).[30]
فرج سرکوهی دربارهٔ ترجمهٔ حسینقلی مستعان میگوید که این ترجمه با اصل اثر بسیار فاصله دارد و مستعان شیوه و شگردهای پاورقینویسی عامهپسند و نثر نازل خود را به ترجمه تزریق کردهاست. مترجم متن کوتاه شده بینوایان (محسن سلیمانی، نشر افق) که خود ترجمه مستعان را با ترجمه متن انگلیسی مقایسه کردهاست میگوید ترجمه در زمان خود بهترین ترجمه از بینوایان و بسیار امانتدارانه است. سید علی خامنهای این ترجمه را برترین رمان تاریخ ارزیابی کردهاست.[31]
گرچه این تفصیل هیچگونه، با زمینة آنچه میخواهیم حکایت کنیم نیز، تماس ندارد، شاید اینجا، هیچ نباشد برای آنکه از همه جهت دقیق باشیم، نشان دادن زمزمهها و بیهودهگوییهایی که هنگام ورود اسقف به مقر روحانی بحاسب او جریان یافت بیفایده نباشد.
— پاراگراف دوم از ترجمه فارسی بینوایان به قلم حسینقلی مستعان
در سال ۱۹۸۰، یک تئاتر موزیکال در سالن پالاس دو اسپرت پاریس با نام بینوایان شروع به کار کرد. این تئاتر به یکی از موفقترین تئاترهای موزیکال تاریخ بدل شد. این کار توسط روبر حسین کارگردانی میشد و آهنگسازی آن توسط کلود میشل شونبرگ انجام گرفت و لیبرتوی آن توسط آلن بوبیل نوشته شد. نسخهٔ انگلیسی کار شونبرگ در ۱۹۸۵ در باربیکن آرت سنتر به روی صحنه رفت. تهیهکنندهٔ این کار کامرون مکینتاش بود و اقتباس و کارگردانی آن توسط ترور نان و جان کارد صورت گرفت. اشعار توسط هربرت کرتزمر نوشته شد جیمز فنتون مواردی را به آن اضافه کرد.
در ۲۰۱۵، یک گروه مشهور به «استریم وائودویلیانز» شروع به تولید یک سریال به نام دوستان آبث کرد که داستان یک گروه فعال سیاسی از دانشآموزان کالج و دبیرستان است که میخواهند جهان را به جای بهتری تبدیل کنند.
Seamless Wikipedia browsing. On steroids.
Every time you click a link to Wikipedia, Wiktionary or Wikiquote in your browser's search results, it will show the modern Wikiwand interface.
Wikiwand extension is a five stars, simple, with minimum permission required to keep your browsing private, safe and transparent.