عارف، صوفی و شاعر ایرانی From Wikipedia, the free encyclopedia
رئیس عبدالقادر گیلانی (۱۰۷۷–۱۱۶۶ م) با نام کامل عبدالقادر بن صالح جنگیدوست گیلانی،[1] عارف، صوفی، محدث، رئیس و شاعر ایرانی سده پنجم و ششم قمری بود.[2] وی بنیانگذار سلسله تصوف قادریه (منتسب به عبدالقادر) بود.[2][3] او از سرشناسان بزرگان تصوف و شیخ طریقه قادریه است.[3] کنیه وی «ابومحمد» و لقبش «محی الدین» است.[4]
برای تأییدپذیری کامل این مقاله به منابع بیشتری نیاز است. |
عبدالقادر گیلانی | |
---|---|
زادهٔ | ۱ رمضان ۴۷۱ ۲۲ اسفند ۴۵۷ ۱۷ مارس ۱۰۷۸ |
درگذشت | ۸ ربیعالاول ۵۶۱ ۲۹ دی ۵۴۴ ۱۴ فوریه ۱۱۶۶ |
آرامگاه | محله بابالشیخ بغداد |
ملیت | ایرانی |
پیشه(ها) | عارف، صوفی، محدث، و شاعر |
مکتب | سلسله تصوف قادریه |
آثار | بشائر الخیرات، الغنیة لطالبی طریق الحق، الفتح الربانی و الفیض الرحمانی، جلاء الخاطر فی الباطن و الظاهر، الکبریت الاحمر، تفسیر الجیلاني، فتوح الغیب، سر الاسرار و مظهر الانوار فیما یحتاج الیه الابرار، آداب السلوک و التوصل الی منازل الملوک، تحفة المتقین و سبیل العارفین، حزب الرجاء و الانتهاء، یواقیت الحکم، معراج لطیف المعانی |
دوره | در زمان حکومت سلجوقیان پادشاهی ملکشاه سلجوقی |
فرزندان | شیخ عبدالعزیز و چهل هشت فرزند دیگر |
والدین | سیدموسی جنگیدوست و «امالخیرامة الجبار فاطمه» (سیده نساء) |
نام کامل او «شیخ محییالدین ابو محمد عبدالقادر بن ابی صالح موسی جنگی دوست گیلانی»[3] است و برخی القاب او «ثموت الثقلین»، «شیخ کل»، «شیخ مشرق»، «محییالدین» میباشد.[3] از دیگر القاب او میتوان به «غوث گیلانی»،[5] «غوث»، «غوث اعظم»، «غوث الثقلین»، «باز اشهب»، «باز اللَّه» و «جنگی دوست» اشاره کرد.[2]
در حالیکه علی قادری هروی در رسالهای به نام «نزهة الخاطر» تلاش میکند که نسبت عبدالقادر را به حسن مثنی از نسل حسن مجتبی (امام دوم شیعیان) برساند.[1] در «فوات الوفیات» این نسبت به حسین بن علی (امام سوم شیعیان) رسانده شده است.[2] در قاموسالاعلام و «طبقات شعرانی» نیز وی بر همین اساس از نسل حسن مجتبی دانسته شده است.[6] اما تقی الدین واسطی در کتاب «تریاق المحبین» این نسبتها را مردود شمرده و مؤلف کتاب «عمدة المطالب» خاطرنشان میکند که گیلانی خود هرگز مدعی چنین نسبتی نبوده است و تنها نوادگانش بعد از مرگ او چنین ادعایی کردهاند. اما از اسنادی چون تاریخ بغداد، تحفة الازهار، الانساب سمعانی، سیر اعلام النبلاء، وفیات، مروج الذهب و الکامل نتیجهگیری میشود که نسب وی از جانب پدر به حسن مجتبی و از جانب مادر به علی بن موسی الرضا میرسد و شاید رد بر این مسئله همراه با غرضی بوده است.[1] نسب او از نژاد گیلک میباشد. پدرش سید موسی جنگیدوست، فرزند سید ابیعبدالله گیلانی بود.[7][نیازمند منبع] عبدالقادر دخترزادهٔ ابوعبداللَّه صومعهای از نوادگان محمد تقی (امام نهم شیعیان) و از بزرگان مشایخ گیلان[2] و نام مادرش «امالخیرامة الجبار فاطمه» (سیده نساء) بود.[3]
در تاریخ زادروز او اختلاف وجود دارد و ۴۷۰ یا ۴۷۱ یا ۴۹۰ یا ۴۹۱ قمری تاریخهای زادروز او ذکر شدهاند.[2][3] محل تولد وی قریه «پشتیر صومعه سرا» از توابع گیلان بوده و مقبره مادرش سیده نساء نیز در این شهر میباشد.[8] وی در زمان حکومت ملکشاه سلجوقی متولد شد. به سبب حمایتهای ملکشاه و وزیرش خواجه نظام الملک اوج دوره شهرت «علم» بود. اما به دلیل کشمکش وارثان تخت شاهی پس از قتل ملکشاه و همچنین ظهور فرقه نزاریه از اسماعیلیه به رهبری حسن صباح و جنگهای صلیبی و فتح بیتالمقدس بهدست مسیحیان، ثبات و آرامش زندگانی مردم از بین رفت.[9][نیازمند منبع]
در جوانی در سن هجده سالگی به بغداد رفت و در آنجا نشو و نما یافت.[2][3] در ابتدا علوم ادبی را از ابو زکریای تبریزی آموخت.[3]
وی در بغداد، از ابوبکر محمد بن احمد و ابوالقاسم علی بن احمد بن بیان و ابوطالب بن یوسف، علم حدیث فرا گرفت.[3]
سپس به نزد علی بن ابی سعید مخرمی، و در مدرسه او فقه آموخت.[2][3]
وی با شیخ احمد یا حماد دباس مصاحب بود و از او فنون طریقت را آموخت.[2] او در زمان تحصیل از دسترنج خود ارتزاق میکرد.[6] وی در یادداشتن علم و دانش کوشش فراوان کرد و ملازم سیاحت و مجاهده و ریاضت و تفکر در تنهایی شد.[3] او یازده سال از عمر خود را در انزوای کامل به سر برد.[نیازمند منبع]
علی بن ابی سعد مخرمی مدرسه خود را به وی تفویض نمود و او در آن مدرسه به وعظ و ارشاد پرداخت و آوازه زهد و تقوای او در همه جا پیچید.[3] مردم از همهٔ نقاط به زیارتش میشتافتند و از نصایحش استفاده میکردند.[7][نیازمند منبع]
لباس روحانیت (خرقه مشایخ) را از دست ابو سعد مخرمی پوشید.[3] وی در این مدرسه، مجلس وعظ و خطابه برپا میکرد و مطابق هر دو مذهب شافعی و حنبلی فتوا میداد و در سیزده شاخه از علوم دینی تدریس میکرد.[2]
وی از محدثان شافعی یا حنبلی بود.[2] وی از ابوغالب باقلانی و احمد بن مظفر بن سوسن تمار و ابوالقاسم بن بیان و جعفر بن احمد سراج و ابوسعد بن خشیش و ابوطالب یوسفی و دیگران حدیث شنید.[2] ابوسعد سمعانی و عمر بن علی قرشی و حافظ عبدالغنی و شیخ موفقالدین ابنقدامه و شیخ علی بن ادریس و احمد بن مطیع باجسرائی و محمد بن لیث وسطانی و اکمل بن مسعود هاشمی و دیگران از وی حدیث شنیدند. رشید احمد بن مسلمه با اجازه از او روایت کرده است.[2]
در اصول و فروع فقه و تصوف تألیفات زیادی به وی منسوب است.[2]
دیوان شعر او به «دیوان غوث اعظم» معروف است. وی در شاعری متخلص به «محیی» است.[2] مانند: محیی ببر به کلی زان دوستان فانی
پیوند خود به ما ده ما یار مستقیمیم
در روز و ماه درگذشت شیخ عبدالقادر گیلانی اختلاف وجود دارد.[3] سالهای ۵۶۰ یا ۵۶۱ یا ۵۶۲ قمری بهعنوان تاریخ درگذشت او ذکر شده است.[2] اما همه مورخان و صاحبان کتابهای رجال درگذشت او را در سال ۵۶۱ قمری نوشتهاند.[3]
در شب شنبه ۸ ربیعالاول ۵۶۱ قمری (۲۹ دی ۵۴۴ خورشیدی) در مدرسهای که وعظ و ارشاد میکرد در بغداد درگذشت و همانجا در مدرسهاش به خاک سپرده شد.[2][3] مقبره وی توسط شاه اسماعیل یکم در جریان فتح بغداد تخریب شد.
پدرش سیدموسی جنگیدوست، فرزند سید ابیعبدالله گیلانی بود.[7][نیازمند منبع] عبدالقادر دخترزادهٔ ابوعبداللَّه صومعهای، از بزرگان مشایخ گیلان[2] و نام مادرش «امالخیرامة الجبار فاطمه» که در صومعه سرا - گیلان مدفن است.[3] حدود چهل و نه فرزند از او باقیماند، که بیست و هفت تن پسر و مابقی دختر بودند.[1] بازماندگان نسبی وی نیز پس از فتح بغداد به وسیلهٔ شاه اسماعیل یکم از بینالنهرین اخراج شدند.
وی حنبلی مذهب و اشعری مسلک بوده است، مرجئه، جهیمیه، کرامیه، معتزله، قدریه، مشبهه و سالمیه را اهل بدعت و انحراف میدانسته است.[1] فتاوی او موافق هر دو مذهب شافعی و حنبلی است[6] و در مشرب حنبلی و شافعی فتوا میداد.[1] علمای عراق با نظر او در مسائل فقهی با تقدیر و احترام برخورد میکردند.[7][نیازمند منبع]
او فقیه و محدثی بود که اوراد و اذکاری را به نوعی پایهریزی کرده بود که قرائت و تکرار آنها در درون افراد اثر بگذارد. وی مریدان خود را وامیداشت تا ذهن خود را از تصورات فیلسوفان یونانی و سفسطه پردازان پاک کنند و به سیر و سلوک شرعی برای رسیدن به حکمت و اشراقات روی آورند.[7][نیازمند منبع]
در حالی که در قرن پنجم قمری تصوف و طریقت در حال جدایی از شریعت بودند، عبدالقادر گیلانی به عنوان یکی از سرسختترین مخالفان این عقاید، در جهت هماهنگی طریقت با شریعت تلاش کرد و اطاعت و پیروی از قرآن و سنت و حاکمیت بخشیدن به آنها را در همهٔ شئون زندگی، اساس همهٔ امور میدانست عز بن عبدالسلام شافعی در این باب سخنها گفته.[7][نیازمند منبع]
در نظر او، تصوف نتیجهٔ بحث و گفتار نیست، بلکه حاصل جوع و حرمان است متضمن بخشندگی، تسلیم شادمانه، صبر، ارتباط دایم با خدا از طریق دعا، خلوت، پشمینهپوشی، سیاحت و سیر در آفاق و انفس، فقر و تواضع، یکرنگی راستی است.[9][نیازمند منبع]
او تا جایی بر ارزشهای دینی تأکید میکرد که در گفتار پنجاهوچهارمش از کتاب فتح الربانی به مردم پند میداد که نسبت به جهان بیتفاوت باشند و آرزوها و هواهای نفسانی خود را از هر نوع که باشد بکشند و لذت و سرور را در فناء بجویند. او در اثر دیگر خود «الفیوضات الربانیه» که کتابی است مشتمل بر چندین ورد و دعا در موضوعهای مختلف در قسمتهای اولیه آن مطالبی را آورده است که بالکل میتوان استنباط کرد که وی قائل به مذهب جبر بوده است. او در این کتاب (الفیوضات الربانیه) آورده است:
خداوند بلند مرتبه فرمود: ای غوث بزرگ گفتم لبیک ای پروردگار غوث فرمود: هر اندازه (انسان) مابین عالم ماده و ملکوت قرار گرفته باشد پس او (درمرحله) شریعت است و هر مقدار (تطور یافته) بین عالم ملکوت و جبروت (عقل) باشد پس آن (مرحله) طریقت است و هر مقدار (تطور یافته) بین عالم جبروت (عقل) و لاهوت (الوهیت) باشد پس آن حقیقت است سپس خداوند به من فرمود: ای غوث بزرگ درهیچ چیزی ظاهر نمیشوم همانند شدت ظهورم در انسان پس پرسیدم ای پروردگارم آیا مکان برای تو ممکن است به من فرمود: ای غوث بزرگ من ایجادکننده مکان هستم ولی برایم مکانی نیست… سپس او به من فرمود: ای غوث بزرگ انسان چیزی نمیخورد و نمینوشد و نمیایستد و برنمیخیزد و صحبت نمیکند و هیچ کاری انجام نمیدهد و به هیچ چیز توجه نمیکند و از چیزی نمیگذرد مگر اینکه من در آن و متحرک هستم.
او «فقر» را مرکب انسان برای وصول به منزل میداند و همچنین «حال» را چیزی میداند که به زبان مقال (گفتار) نمیآید و اصل و حقیقت محبت را فنا محب در محبوب میداند. از سخنان او بر میآید که او رویت خداوند را قبول دارد، البته تجلی و ظهور و درک او را نه با چشم ظاهر بلکه با چشم باطن و جان.[9][نیازمند منبع]
او اختیار فقر را برای رسیدن به حق توصیه میکند، چنانکه بعد از وادی فقر سالک به وادی حق میرسد. اگرچه عبدالقادر در مسئله آزادی اراده به مذهب جبر نزدیکتر است ولی با توسل به نظریه کسب که در میان متکلمان رواج دارد جنبه افراط و تفریط آن را رها میکند.[9][نیازمند منبع]
براساس اندیشهٔ او، صفای روح لازمهٔ وجود صوفی است و صوفی کمال نمییابد مگر آنگاه که در مکتب رنج و مصیب پرورش یابد و شیخ حدیثی را از پیامبر نقل میکند: «ما پیامبران بنابر درجاتمان با آزمونهای بسیار احاطه شدهایم» آنچه مهم است ثابت قدم بودن در ایمان است تا سرانجام خیر بر شر غلبه کند.[9][نیازمند منبع]
بنابه باور او، مردم چهار دستهاند[9][نیازمند منبع]:
عبدالقادر با توجه به مقامات صوفیانه چهار مرحله را به دست میدهد[9][نیازمند منبع]:
او در عصر خود تحولی فرهنگی در میان مسلمانان پدیدآورد و مردم را از توسل به عمال حکام عباسی بر حذر داشت، و آنها را به تجدیدنظر در رفتار خود و توجه به خدا دعوت کرد.[7][نیازمند منبع] او در یکی از مجالس وعظ (ثبت شده در کتاب «فتح الربانی») چنین گفت: «تویی که به خویشتن، به مردم به پول و سرمایه به معامله و سلطان و حاکم و دیگر چیزها توکل نمودهای بدان که همهٔ آنها به راستی خدای تو شدهاند!... ای بندگان حلقه به گوش بت ثروت و بت حکومت! بدانید که آنها میان شما و خدای واحد دیوار استواری را ایجاد کردهاند. هر کس تصور کند نفع و زیانش در دست غیر خداوند است به راستی بندهٔ خداوند نیست بلکه عبد همان چیزی است که نفع و ضرر خود را از او میطلبد.»[7][نیازمند منبع]
وی از آن روی که میپنداشت در مورد تبلیغ و ارشاد و وعظ، مسئولیت و تکلیف دارد به آن میپرداخت. اشتغال او به وعظ و ارشاد و تربیت، مانع از تدریس و ترویج علم و سنت و مبارزه با بدعت و انحرافات توسط او نشد.[7][نیازمند منبع] تقی الدین واسطی در «تریاق المحبین» میگوید: «شیخ در دوران حیات خویش بیشتر به سبب مواعظ شهرت یافتی و فقط بعد از وفاتش بود که خرقه تصوف را بدو نسبت دادند.» بعضی از محققان نقدهایی به این سخن وارد ساختهاند.[1]
در حالی که در قرن پنجم قمری تصوف و طریقت در حال جدایی از شریعت بودند، عبدالقادر گیلانی به عنوان یکی از سرسختترین مخالفان این عقاید، در جهت هماهنگی طریقت با شریعت تلاش کرد و اطاعت و پیروی از قرآن و سنت و حاکمیت بخشیدن به آنها را در همهٔ شئون زندگی، اساس همهٔ امور میدانست.[7]
او تلاش زیادی برای اصلاح تصوف کرد. تلاشهای او در ابعاد زیر قابل ذکر است:[10]
وی همواره حاکمان خودکامه را مورد انتقاد قرار میداد، اما حاکمان با توجه به محبوبیتش در میان مردم، امکان رویارویی با وی را نداشتند. ابن کثیر دمشقی میگوید: «امام عبدالقادر هیچگاه از اندرز حکیمانه و انتقاد غیرتمندانه حاکمان و قاضیان غفلت نمیورزید و به سختی سلوک سرسپردگان سلاطین را مورد مذمت قرار میداد؛ و آنها را به صراط مستقیم دین خداوند فرا میخواند.»[7][نیازمند منبع]
او در عصر خود تحولی فرهنگی در میان مسلمانان پدیدآورد و مردم را از توسل به عمال حکام عباسی بر حذر داشت، و آنها را به تجدیدنظر در رفتار خود و توجه به خدا دعوت کرد.[7][نیازمند منبع] او در یکی از مجالس وعظ (ثبت شده در کتاب «فتح الربانی») چنین گفت: «تویی که به خویشتن، به مردم به پول و سرمایه به معامله و سلطان و حاکم و دیگر چیزها توکل نمودهای بدان که همهٔ آنها به راستی خدای تو شدهاند!... ای بندگان حلقه به گوش بت ثروت و بت حکومت! بدانید که آنها میان شما و خدای واحد دیوار استواری را ایجاد کردهاند. هر کس تصور کند نفع و زیانش در دست غیر خداوند است به راستی بندهٔ خداوند نیست بلکه عبد همان چیزی است که نفع و ضرر خود را از او میطلبد.»[7][نیازمند منبع]
در کتاب «قلائد الجواهر» نقل شده است:[11]
هنگامی که المقتضی لامر الله خلیفهٔ عباسی مقام قاضی القضاتی بغداد را به آدم بیکفایتی مانند ابوالوفا یحیی بن سعید سپرد، حضرت عبدالقادر در نماز جمعهای که خلیفه نیز در آن حضور داشت، خطاب به او گفت: ای خلیفه! تو که آدم بیکفایت و نامقبولی را به مقام قضاوت و رسیدگی به مظالم مردم گماشتهای در فردای قیامت و به هنگامم حضور در محضر حضرت حق و بررسی نامه اعمالت چه جوابی برای گفتن خواهی داشت؟ خلیفه از سخنان صادقانه و خیرخواهانه و در عین حال غیرتمندانه امام عبدالقادر منفعل گردید و فردای همان روز دستور عزل قاضی القضات را صادر نمود.
مجالس موعظهٔ او در مدرسهٔ قادریه رونق فروانی مییافت. گاه چنان جمعیت زیادی در مجالس موعظهٔ او حاضر میشد که مجبور میشد در مکانهایی خالی در خارج از بغداد سخن بگوید. مردم با اسب و قاطر و الاغ نزدش میآمدند و در حاشیهٔ مجلسش چون دیوار میایستادند. برخی از مورخین گفتهاند که در مجلسش حدود هفتاد هزار نفر حاضر میشدند و کلامش گوش میکردند.[10]
وی از ابوغالب باقلانی و احمد بن مظفر بن سوسن تمار و ابوالقاسم بن بیان و جعفر بن احمد سراج و ابوسعد بن خشیش و ابوطالب یوسفی و دیگران حدیث شنید.[2] ابوسعد سمعانی و عمر بن علی قرشی و حافظ عبدالغنی و شیخ موفقالدین ابنقدامه و شیخ علی بن ادریس و احمد بن مطیع باجسرائی و محمد بن لیث وسطانی و اکمل بن مسعود هاشمی و دیگران از وی حدیث شنیدند. رشید احمد بن مسلمه با اجازه از او روایت کرده است.[2]
در اصول و فروع فقه و تصوف تألیفات زیادی به وی منسوب است.[2]دیوان شعر او به «دیوان غوث اعظم» معروف است. وی در شاعری متخلص به «محیی» است.[2]
وی دیدارهایی با جماعتی از زاهدان وقت کرده بود و با عارفان بزرگی در ایران و عراق رایزنی میکرد.[10]
در اصول و فروع فقه و تصوف تألیفاتی به او منسوب است. از آثار وی:[2]
کرامات بسیاری به او منتسب شدهاند، با این حال در انتساب این رفتارها و سخنان به عبدالقادر هیچ شکی وجود ندارد.
در بهجة الاسرار آمده که وی در جمع مشایخ گفته است: «قدم من بر گردن تمام اولیاء است.»[13] در نفحات الانس جامی آمده است که: «از شیخ عبدالقادر پرسیدند که: سبب چه بود که لقب شما محی الدین کردند، فرمود که روز جمعهای از بعض سیاحات به بغداد میآمدم با پای برهنه، به بیماری متغیر اللون نحیف البدن بگذشتم، مرا گفت السلام علیک یا عبدالقادر! جواب گفتم، گفت نزدیک من آی، نزدیک وی رفتم، گفت مرا باز نشان، وی را بازنشاندم، جسد وی تازه گشت و صورت وی خوب شد و رنگ وی صافی گشت. از وی بترسیدم، گفت مرا نشناسی؟ گفتم: نه، گفت: من دین اسلام هستم، همچنان شده بودم که دیدی، مرا خدای تعالی به تو زنده گردانید. انت محی الدین!»[14]
کتابهایی که کرامات و خوارق عادات او را برشمردهاند فراوانند، از جمله آنان:[1]
از جمله کرامات و افسانهها دربارهٔ او این است که مادرش در سن ۶۰ سالگی بدو حامله شد و در ماه رمضان این طفل شیر نخورد.[1] از مادرش (امالخیر) نقل شده است که: «وقتی عبدالقادر را به دنیا آوردم در ماه رمضان هنگام روز شیرم را نمینوشید. یکبار هلال ماه رمضان پوشیده ماند، نزد من آمدند و از من در مورد او (یعنی حضرت عبدالقادر) سؤال کردند به آنها گفتم که او امروز شیر نخورد، سپس روشن شد که آن روز از روزهای ماه رمضان بود.» این موضوع در سرزمینشان زبانزد شد و گفته شد که از سادات فرزندی زاده شده است که در روزهای ماه رمضان شیر نمینوشد.[10]
همچنین آمده است که در نوجوانی چون قصد بغداد کردی، خضر (از پیامبرانی که به باور شیعیان زنده است و ظهور خواهد کرد) او را اذن ورود ندادی و هفت سال در کنار دجله او را تعلیم و تربیت دادی و بعد از آن اذن ورود به بغداد یافت.[1]
از فرزندش شیخ عبدالوهاب روایت شده است که پدرش چهل سال برای مردم سخن گفت و موعظه کرد و آنچه را که میگفت چهارصد دانشمند و دیگران مینوشتند. از عبدالقادر روایت شده است که گفت: «آرزو داشتم که مثل همان اوایل در بیابانها باشم، هیچکس را نبینم و کسی مرا نبیند. سپس گفت: خدای عزوجل از من خواست تا به خلق سود برسانم پس بردست من بیش از پانصد یهودی و نصاری اسلام آوردند و بیش از صدهزار عیار و سلاحدار بر دستم توبه کردند و این خیری کثیر بود.»[10]
روایت شده که در یکی از سالها رود دجله طغیان کرد تا جایی که شهر بغداد در خطر افتاد، مردم نزد عبدالقادر رفتند از او یاری خواستند. او به کنار دجله رفت و عصایش را بر زمین زد و گفت «تا اینجا» و آب در همان زمان کم شد.[10]
عمر بزاز آورده است: «روز جمعه پانزدهم جمادیالاول سال ۵۵۶ همراه با شیخ عبدالقادر به مسجد جامع رفتم، دیدم که هیچکس به او سلام نکرد. در دلم گفتم <عجیب است ما هر جمعه به خاطر ازدحام مردم در اطراف مردم با مشقت وارد مسجد میشد یم> هنوز این فکر در سرم جریان داشت که شیخ به من نگاه کرد و لبخند زد و مردم به سوی او هجوم آوردند که به او سلام کنند. تا حدی که بین من و او قرار گرفتند. من در دلم گفتم که حالت قبلی بهتر از این حالت بود. ایشان فکرم را دریافت و گفت:<ای عمر این چیزی است که خودت خواستی>.»[10]
از احمد ابن شافع جیلی نقل شده است که گفت: «با سرور خویش عبدالقادر در مدرسه نظامیه بودم فقیهان و درویشان بر او گرد آمده بودند. ایشان در مورد قضا و قدر سخن میگفت. در هنگام صحبت ماری بزرگ از سقف بر دامنش افتاد و در نتیجه تمام حاضران از دور او فرار کردند و کسی جز خود ایشان باقی نماند. مار به درون لباس شیخ خزید، روی بدن او خزید تا به یقه اش رسید و رو به طرف گردنش کرد. با این همه شیخ سخن خود را قطع نکرد و حالت نشستنش نیز تغییر نیافت. مار بر زمین فرود آمد و بر قامت خویش در پیشگاه او راست ایستاد. سپس صدایی از خود بیرون آورد و با کلامی که ما آن را نفهمیدیم با ایشان سخن گفت و سپس رفت. مردم به طرف حضرت عبدالقادر بازگشتند و پرسیدند: مار چه گفت؟ ایشان فرمود: مار گفت من عده زیادی از اولیا ء را آزمایش کردم ولی ثبات و مقاومت تو را در آنها ندیدم. من هم به او پاسخ دادم: وقتی که تو روی من افتادی من داشتم در مورد قضاء و قدر سخن میگفتم. آیا تو، کرم کوچک را چیزی جز قضاء و قدر حرکت میدهد؟»[10]
کرامات زیادی به شیخ گیلانی نسبت داده میشود که شفای ناقص مادرزاد، مفلوج، و ابرص از آن جملهاند و حتی گفته شده که مرده را به اذن خدا زنده میکرده است.[9][نیازمند منبع] مشهور است که از آنچه در دل دیگران میگذشت سخن میگفت و آنچه که در درون آدمیان نهفته بود را میدید.[10]
او که امام سلسله قادریه و صوفیه است، مذهبش در جایجای ایران و برخی از دیگر کشورها از جمله هندوستان و ترکیه (ممالک عثمانی) و برخی از کشورهای عربی و بلاد اسلامی رواج یافت و همچنان نیز گروههایی از عرفاً به این طریقه تعلق دارند.[6][7]
نویسندگان و شاعران زیادی در منقبت و ستایش وی قلمفرسایی کردهاند که از آن جمله میتوان به شیخ عثمان سراج الدین نقشبندی و شاعر نامدار کرد شیخ رضا طالبانی و سید محمد طاهر هاشمی (سیدزاده هاشمی) شاعر، خوشنویس و نویسنده اشاره کرد.[7][نیازمند منبع]
دربارهٔ شیخ عبد القادر گیلانی کتابهای مختلفی نوشته شده که از آن جمله میتوان به «قَدمُ اللّه در فضایل و مناقب شیخ عبدالقادر گیلانی» اثر سید مهدی علیمی (موجود گیلانی) اشاره کرد.
Seamless Wikipedia browsing. On steroids.
Every time you click a link to Wikipedia, Wiktionary or Wikiquote in your browser's search results, it will show the modern Wikiwand interface.
Wikiwand extension is a five stars, simple, with minimum permission required to keep your browsing private, safe and transparent.