کاربر:Freshman404/صفحه تمرین
From Wikipedia, the free encyclopedia
گردونهدار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون میلیون سال بود، از توی دست و پایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گردگیری کرد. بعد دست برد و کلید طلایی را که به کمربندش آویزان بود درآورد و رو به مشرق گذاشت. بله، حالا موقعش بود. خورشید خسته و کوفته از راه میرسید. کلید انداخت و در مشرق را باز کرد. خورشید تأخیر داشت و وقتی از راه رسید خاک آلود بود و خمیازه میکشید. گردو نه دار، گرد راه را که بر سر و روی خورشید نشسته بود، با ریش سفید انبوهش سترد و شعاعهایش را برق انداخت و خورشید سوار گردونه شد تا سفر خود را در آسمان شروع کند. اما فوراً به راه نیفتاد و گردونهدار منتظر ماند. خورشید گفت: «ارباب برایت پیغام فرستاده، به همین علت معطل شدم.» گردونهدار پیر گفت: «صاحب امر اوست.» خورشید ادامه داد: «سلامت رسانید و گفت میخواهم همین امروز پستوی آسمانی را خانه تکانی کنی و خرت و پرتها را جمع کنی و بسوزانی یا دور بریزی … اما از همه مهمتر این دستور است که ستارههای بندگان را از توی گنجه در بیاوری و برایشان به زمین بفرستی. میخواهم هرکس ستاره خود را مالک بشود.» گردونهدار پیر شروع کرد به غرولند و گفت: «مگر خانه تکانی پستوی آسمانی کار آسانی است؟ از پانصد هزار سال پیش بلکه پیشتر مدام جنس در این پستو انبار شده. از خرت و پرت راه سوزن انداز نیست.» خورشید گفت: «خودت که ارباب را میشناسی، وقتی دستوری میدهد، میدانم خودش هوای هر کاری را دارد.» خورشید راه افتاد و گردونهدار پیر غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت. زیر لب میگفت: «نسلشان را از روی زمین بردار وهمه را خلاص کن. اینها که آدم بشو نیستند. حیف از آن جرقههایی که از آتش دل خودت در سینههایشان ودیعه گذاشتی! جان به جانشان بکنی تخم و ترکههای آن عنتر حرف نشنو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر در نیاوردند، حالا میخواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ چقدر لیلی به لالایشان میگذاری! چقدر به این وروجکهای زمینی رو میدهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق زده شدی، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیات را میشناسم، اینطور که شنیدهام غیر از کشت و کشتار و ضعیف چزانی هنری ندارد …» همینطور زیر لب غرغر میکرد و میرفت. رفت و رفت تا رسید به پستوی آسمانی. در پستوی آسمانی اول به سراغ لوحهای سرنوشت رفت. لوحهای گلی و سنگی که روی آنها تقدیر بندهها از پیش با خطهای عجیب وغریب نوشته شده بود. همه لوحهای سرنوشت را زد و شکست یا در فضا پرت کرد. خنزر پنزرهای زیادی از قبیل بالهای کهنه فرشتهها و کروبیان مقرب، ستارههای سوخته و تیرهای شهاب به مقصد نرسیده را دور ریخت و رفت سر وقت پروندههای مربوط به خدایان قدیمی، چقدر پرونده روی هم تلنبار شده بود! همه پروندهها را در گوشه ای از پستو جمع کرد و به سراغ نمونههای ساخته شده آنها به تالار مجاور پستو رفت. این تالار مختص نمونههای خدایان کهن بود. نمونههای خدایان درختی، حیوانی، پرنده ای، حیوانی و انسانی، خدایان ماری، خدایان ستاره ای و ماهی و خورشیدی و آخر سر خدایان مطلقاً انسانی با بال و بی بال. در گوشه تالار چشمش به یک تبر زین افتاد و با آن تبر زین آشور و شیوا را به خاک انداخت. بس که از دست این نوع خدایان شکار بود، چشمش به گیلگمش افتاد و تعجب کرد و گفت: «چه غلطها! تو هم خودت را جزء خدایان جا زدهای؟» در یک چشم به هم زدن او را به صورت گردی درآورد و فوتش کرد. به الهههای خوش تن و بدن که رسید به تماشایشان ایستاد و یاد ایام جوانی کرد. آن روزگارانی که ایشتار وایزیس و ناهید و آفرودیت، سر به سرش میگذاشتند و متلک بارش میکردند، یا چشمکی نثارش میکردند و ناهید کوزه آبش را به او میداد و او یک جرعه آب مینوشید و سرحال میآمد. وقتی الههها را میشکست حتی اشک در چشمهایش آمد. کوزه آب الهه ناهید را نشکست. خدائیش را بگویم «مردوک» و «مهر» و «کونترال کوتل» و «آپولو» را هم با تأسف خرد و خاکشیر کرد. آخر این خدایان، آن وقتها که کیا و بیایی داشتند، به بندههایشان سخت نمیگرفتند و برای آنها دلسوزی هم میکردند. اما خدای «بنو» همان وقت که گردونهدار لوحهای سرنوشت را که بیشترش به قلم او بود زد و شکست، خودش خود را گم و گور کرده بود. کمکم گرمش شد. از تالار درآمد و به آسمان نگاه کرد. خورشید با گردونه طلاییش به وسط آسمان رسیده بود. به پستو برگشت و اسناد مربوط با شهرها و کوههای مقدس را پیش کشید. اسناد مربوط به شهرهای اور، نینوا که بعدها کربلا شد، بنارس، چیچن ایتزرا، اورشلیم و شهرهای مقدس دیگر و بعد اسناد مربوط به سلسله کوههای هیمالیا، زاگرس، کوه المپ، قلههای آند، کوه طور، تپ جلجتا، کوه حرا وهر کوه مقدس دیگری که مکمن خدایان قدیمی بود، یا کوههای دیگری که میعادگاه ارباب با بندههای سوگلیش بود. اسناد مربوط به شهرها و کوهها را هم روی پرونده خدایان قدیمی گذاشت؛ و در پستوی آسمانی دیگر چیزی نمانده بود غیر از یک پرونده که چند برگ آن مربوط به درختهای مقدس مثل درخت معرفت وشجرة طیبه و سدر و درختهای دیگر بود و در برگهای دیگرش اطلاعات مربوط به طلسمها و دعاها و دلخوش کنکهایی که ارباب در این پانصد هزار سال برای نژاد شریف انسانی اش ساخته بود، تدوین شده بود. گردونهدار پیر تمام اسناد و مدارک و کلبه پروندههای موجود در پستوی آسمانی را زیر بغلش گرفت و آورد و در گوشه آسمان انبار کرد. دستهایش را به هم زد و جرقههایی پدیدآورد و جرقه را رو به پروندهها و اسناد گرفت و همهشان را آتش زد؛ و دیگر معطل نشد تا سوختن آنها را تماشا کند. رفت سر گنجه ای که هرروز، دم دمههای صبح ستارهها را با جاروی آسمانی اش میروفت و در آن میگذاشت و درش را قفل میکرد. آخر اگر ستارهها را جای امنی نمیگذاشت، ستارهها توی آسمان ولو میشدند و هر کس از راه میرسید دلش میخواست با آنها یک قل دو قل بازی کند. مثلاً خورشید، مثلاً فرشتههای بیکار، مثلاً بچه فرشتهها. کلید طلایی در گنجه را که در گریبانش بود درآورد و در گنجه را باز کرد و صدا زد: «اوهوی بچهها بیایید کمک» صدایش در آسمان پیچید و از گوشه و کنار آسمان، میلیونها بچه فرشته هجوم آوردند. انواع و اقسام گونیها، بسته به جمعیت شهرها ودهها ودهکدههای هر مملکت در یک چشم به هم زدن آماده گردید و انواع واقسام نردبامهایی که پلههای آنها از تکههای شعاع خورشید بود. کار بچه فرشتهها درآمده بود. خیلی هم از این کار خوششان میآمد. یک بچه فرشته، صورت اسامی آدمها را میخواند و دیگری سرگونی را باز نگاه میداشت وسومی ستارهها را به ترتیب اسامی در گونی میریخت. گونیهای پرستاره که آماده شد، گردونهدار پیر با دست خودش سرشان را محکم بست و مهر و موم کرد و سپرد دست بچه فرشتهها. هر کدام یک گونی با صورت اسامی آدمها تحویل گرفتند ورسید دادند. یک سرپرست کل و پنج وردست و سرپرست هم برای آنها تعیین کرد و دستور داد نردبامها را رو به زمین استوار کنند. منظره ای بود که به تماشا میارزید. فکرش را بکنید، میلیونها نردبام اشعه ای با میلیونها بچه فرشته که گونیهای پرستاره به دوش دارند و مثل فرفره از نردبام فرود میروند. به عمرش دیدنیهای زیادی دیده بود، اما چنین منظره ای ندیده بود … آن روز که آن فرشته آتشی، جلو ارباب ایستاد و بدو بیراه گفته و قهر کرد و رفت … آن روز که بالهای جبرئیل سوخت … آن روز که ارباب دستور داد همه نیلوفرها در تمام دریاچههای زمینی بشکفند و نور معرفت برای آن مردی که چهار زانو زیر درخت نشسته بود فرستاد … آن روز که آن کفتره را به زمین فرستاد … آن روز که با یکی از سوگلیهایش همسفره شد.» کار بچه فرشتهها بر روی زمین این بود که در خانهها را بزنند و ستاره هر کس را بسپارند دست خودش و به او بگویند: «از حالا دیگر خودت می دانی!» آزاد بودند، میتوانستند صورت ظاهر پیغام را به ابتکار خودشان عوض کنند. حالا گردونهدار پیر برای بدرقه خورشید به مغرب رفت. خورشید از گردونه طلاییش پیاده شد و گردونه را به گردونهدار سپرد و گفت: «خسته نباشی !» گردونهدار پیر گفت: «باید فکری هم برای قبای ارباب بکنم، امشب وهمه شبهای دیگر قبایش بی ستاره میماند تا خودش فرصت کند ستارههای تازه ای بیافریند.» خورشید گفت: «تو چه تقصیری داری …؟» و خداحافظی سردی کرد و رفت. گردونهدار پیر خوشحال بود که کارش تمام شدهاست. دستی به ریش انبوهش که عین پنبه بود کشید و با خود گفت: «حالا که فرصت هست سر و صورت خودمان را صفایی بدهیم.» حیف. ریش به آن قشنگی را که تا پنجههای پاهایش میرسید از ته تراشید و عین پنبه زد و زد و تمام آسمان را با این پنبه پوشانید. کوزه آب ناهید را آورد و شکست و روی سرش ریخت و تن و بدنش را پاک شست و کلی جوان شد و رودخانه آسمانی کهکشان از این آب پر شد. واضح است که در زمین، آسمان ابری بنظر میآمد. صدای رعد هم آمد، برق هم زد و باران هم بارید اما بچه فرشتهها که نمیترسیدند. آنها میدانستند که گردونهدار پیر، کوزه آب ناهید را شکستهاست. سه بار خورشید آمد و رفت و خبری از بچه فرشتهها و سرپرست آنها و وردستهای سرپرست نشد. هرروز گردونهدار، گوشه آسمان مینشست و چشم میدوخت به کره ای که در فضا مثل فرفره دور خورشید میچرخید. کمکم دلش شور افتاد: «نکند راه را گم کرده باشند! نکند نردبامهای اشعه ای آنها از آب کوزه ناهید تر شده، جزغاله شده … دلش چنان تنگ شده بود که نزدیک بود گریبان خودش را چاک بکند. آسمان خالی بود. خالی از ستارهها، خالی از بچه فرشتهها، ارباب هم تمام این مدت هیچ پیغامی نفرستاده بود؛ و صبح روز چهارم صداهایی از خیلی دور شنید. صداهایی که شبیه به هم خوردن بالها بود و صداهای شبیه آواز نسیم. بعد صداها واضح تر شدند. شبیه آواز آسمانی، آوایی که از گردش کرات و منظومهها برمیخیزد … نردبامها رو به آسمان برخاستند و سر و کله بچه فرشتهها پیدا شد. گردو نه دار لبخند زد. چقدر بچه فرشتهها بزرگ شده بودند، در عرض این مدت کوتاه چقدر قد کشیده بودند! به پیشوازشان آمد و با چشم دنبال سرپرست و وردستهای او گشت اما هیچ کدامشان را ندید. بیشتر بچه فرشتهها در نظر اول نشناختندش، اما آنها که شناختندش باهم گفتند: «چرا این ریختی شدهای؟ دلمان برای بازی کردن با ریش تو تنگ شده بود که آمدیم.» همهشان با هم، از تجربههایی که در زمین کرده بودند حرف میزدند وغوغایی راه انداخته بودند که صدا به صدا نمیرسید. گردونهدار غرشی کرد که فوق همه سر و صداها بود و گفت: «سرم را بردید!» و بعد که همه ساکت شدند پرسید: «سرپرستی که همراهتان کردم کجاست؟ و بچه فرشته ای که قدش از همه بچه فرشتهها بلندتر بود جلو آمد و گفت: «او نیامد، همانجا ماندگار شد. مرا به جای خودش سرپرست معین کرد. گردونهدار پرسید: وردستها چه شدند؟» سرپرست جدید گفت: «آنها هم ماندگار شدند.» و ادامه داد: میدانید صد و هشتاد هزار و سیصد و بیست و پنج بچه فرشته در زمین ماندگار شدند. با سرپرست و وردستها میشوند صد و هشتاد هزار و سیصد و سی و یک نفر …» گردونهدار پرسید: «چرا؟ مگر در زمین چه خبرها بود؟ همه بچه فرشتهها باهم گفتند: «زمین خیلی جالب است، همه چیز در آنجا زنده است.» گردونهدار گوشهایش را گرفت و گفت: «گوشم را کر کردید. یکی حرف بزند. سرپرست تو بگو. برایم تعریف کن.» و سرپرست جدید گفت: «میدانید زمین اصالت دارد. واقعی است. خیالی و رؤیایی نیست. ابری و بادی نیست. جسم دارد. پاها روی جای سفتی قرار میگیرد. نه اینکه همه چیز و همه کس پا در هوا باشد. گردونهدار پرسید: «آدمها چه شکلی بودند؟»
سرپرست جدید گفت: «همه جور شکلی داشتند، هیچکدام شبیه به هم نبودند اما همهشان واقعی بودند، گوشت و خون داشتند. میدانید، آنجا همه چیز رشد میکند. همه چیز در حال تغییر است. همه چیز، تابع قانون تکوین و تکامل و زوال است. آنجا هیچ چیز وهیچ کس ابدی نیست.» گردوندار گفت: «شما را که دیدم خودم فهمیدم. حالا از مأموریتتان بگو. سرپرست جدید گفت: «خیلی خوش گذشت، در جشنهایشان شادی کردیم. جنگی هم داشتند. فقر و مرض هم بود، برایشان گریه کردیم.» گردونهدار گفت: «با ستارههایشان چه کردید؟» سرپرست جدید گفت: «ستارهها را بردیم سپردیم دست تک تک آدمها، از بچه و جوان و پیر. وردستها گزارش کارشان را در هر قاره به من دادهاند و من همه گزارشها را برای شما خلاصه کردهام.» و کاغذ تا شدهای از زیر بال راستش درآورد و چنین خواند: چنانکه دستور داده بودید کار بچه فرشتهها این بود که ستاره هر کس را بدهند به دست خودش و بگویند: «این ستارهات را بدستت میسپاریم تا بدانی که از حالا آزادی. خودت پشت و پناه و تکیه گاه خودت هستی.» عکس العمل زمینیها چنین بوده: بچهها از دیدن ستارههایشان، چشمهایشان برق زده، آنها را گرفتهاند و با آنها بازی کردهاند. وقتی ما به راه افتادیم هنوز بازی میکردند. پیرها گفتهاند: حالا دیگر خیلی دیر است. اما بشنوید از جوانها و میانه سالها که کار دنیای زمبنی بیشتر بدست این گروه میگردد. کلیه افراد این گروه، ستارههایشان را دریافت داشتهاند اما بیشترشان هرچه توضیح بهشان داده شده، مقصود ارباب آسمانی را نفهمیدهاند. بعضیهایشان، ستارههایشان را خیلی زود گم کردهاند. بعضیها، ستارههایشان را در گریبانهایشان پنهان کردهاند و لبخند زدهاند که ستاره ای در گریبان دارند. اما عده معدودی از گروه جوان و میانه سال خوب حالیشان شده … از این گروه عده ای گفتهاند: ما از اولش همینطور بودیم. چشمداشت از هیچ اختری چه در آسمان و چه در زمین نداشتیم. نه هرگز به سرنوشت اعتقاد داشتهایم و نه هرگز کسی را برای بده و خوب اخترمان نکوهش کردهایم … این عده خیلی قلنبه قلنبه حرف زدهاند و بچه فرشتهها درست حرفهایشان را نفهمیدهاند. هم زبانهای زمینیشان هم نمیفهمیدهاند آنها چه میگویند … و عده دیگر از همین گروه اخیر گفتهاند: چه خوب شد که دل هر کی به ستاره اش روشن شد. این عده آدمهای مضحکی بودهاند و تقریباً در هر کشوری چندتا و گاهی چندین تا از این آدمها بودهاند. بعضی از آنها ریش داشتهاند اما نه به بلندی ریش شما … ریش سابق شما. این عده فوراً دست به کار شدهاند و به سراغ کتابهای لغت زبانهایشان رفتهاند و خیلی از لغتها را از توی کتابهای لغتشان حذف کردهاند. کلماتی از قبیل تقدیر و بخت و اقبال و سرنوشت و پیشانی نوشت و حکم و احکام و هرچه مترادف با این لغتها بوده یا معنی آنها را میداده، یا از ریشه این کلمهها ساخته شده بوده، دور ریختهاند و حالا داشتند لغتهایی از ریشه آزادی و آزادگی میساختند که ما آمدیم.» گردونهدار تبسمی کرد و گفت: یکی از همین روزها سری به زمین میزنم، اینطور که میگویید خیلی تماشا دارد.»