چهلمین نخستوزیر ایران (۱۶ دی–۲۲ بهمن ۱۳۵۷) From Wikiquote, the free quote compendium
شاپور بختیار(۲۶ ژوئن ۱۹۱۴ – ۶ اوت ۱۹۹۱) (۴ تیر ۱۲۹۳ – ۱۵ مرداد ۱۳۷۰) سیاستمدار ایرانی بود. زادهٔ خنگ کمالوند از خانوادهای سرشناس بختیاری، پدرش محمدرضا سردار فاتح و مادرش ناز بیگم نام داشت. دورهٔ ابتدایی را همانجا خواند و دبیرستان را در اصفهان، سپس برای ادامهٔ تحصیلات به بیروت در لبنان رفت و پس از گذراندن در مدرسهای فرانسوی، مدرک لیسانس زبان فرانسه را گرفت. در سال ۱۹۳۶م/ ۱۳۱۵ش به فرانسه رفت و پس از سه سال دکترای علوم سیاسی را از دانشگاه پاریس گرفت، همچنین مدرک حقوق و فلسفه. در گردانهای بینالمللی علیه رژیم فرانکو در اسپانیا داوطلب شد. از سپتامبر ۱۹۳۹ در ارتش فرانسه نامنویسی کرد - او در آن زمان افسر با عنوان دارای مدرک دکترا بود - و در هنگ ۳۰ توپخانه با آلمان نازی جنگید. در سپتامبر ۱۹۴۰ از ارتش خارج شد و مخفیانه زیست و در مقاومت فرانسه شرکت کرد.
پس از پایان جنگ جهانی دوم، در سال ۱۹۴۶م/ ۱۳۲۵ش به ایران بازگشت. در ۱۹۵۱م ۱۳۳۰ش از طرف وزارت کار ابتدا به عنوان مدیر اداره کار استان اصفهان و سپس به همان سمت در خوزستان مرکز صنعت نفت منصوب شد. در سال ۱۹۵۳م/ ۱۳۳۲ش، به هنگام ملیسازی نفت ایران، بختیار در دولت مصدق، معاون وزیر کار بود. در سالهای پس از سقوط مصدق، به دلیل مخالفت با شاه چندین بار زندانی و شکنجه شد؛ مجموعاً ۶ سال. مدتی رهبر جبهه ملی شد. در پایان سال ۱۹۷۸م/ ابتدای ۱۳۵۷ش زمانی که قدرت شاه سقوط کرد، در ۶ ژانویه ۱۹۷۹/ ۱۶ دی ۱۳۵۷ او که از رهبران مخالفان بود، به نخستوزیری انتخاب شد. سپس شاه مجبور به ترک ایران شد. بختیار در آوریل همان سال پس از سقوط دولتش به دلیل اعلام بیطرفی ارتش در درگیری بین حامیان خود و خمینی، در ۱۱ فوریه ۱۹۷۹/ ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ پس از دورهای زندگی مخفیانه، ایران را به مقصد فرانسه ترک کرد. او آخرین نخستوزیر ایران برای کمی بیش از یک ماه در آخرین دولت تحت اقتدار محمدرضا پهلوی بود.
در پاریس، رهبری نهضت مقاومت ملی ایران را برعهده گرفت، گروهی که بدون خشونت علیه جمهوری اسلامی مبارزه میکرد. او در ۱۸ ژوئیه ۱۹۸۰ از یک سوءقصد در خانهاش نجات یافت. اما در ۱۵ مرداد ۱۳۷۰/ ۶ اوت ۱۹۹۱ بختیار ۱۳ ضربه چاقو خورد و سپس توسط سه قاتل همزمان با چاقو کشته شد به همراه منشی او، سروش کتیبه. جسد او تا دو روز پس از حوادث پیدا نشد. پیکرش در پاریس، در گورستان مونپارناس ۹ به خاک سپرده شدهاست.[1]
سخنرانیها
نقل قولها از سخنرانیها، پیامها و بیانیههای او
در تاریخ پر نشیب و فراز کشور کهنسال ما ایام تاریکی وجود داشته که اگر به دیده تحقیقی بنگریم، اغلب دستآورد غلبهٔ اجانب در ایّامِ تسلّط مؤقت آنها بودهاست. خطر کنونی که موجودیت و وحدت کشور را تهدید میکند، اگر به ظاهر از درون کشور و معلول فساد و عدم لیاقت دولتهای ۲۵ ساله اخیر بوده، روز به روز روشنتر میشود که یک توطئهٔ بینالمللی عظیمی برای تضعیف و خدای نخواسته تجاوز به موجودیت و حاکمیت ایران است.
به همگان اعلام نمودم که اگر نخستوزیر این کشور بشوم یک نخست وزیرمسئول خواهم بود، و کلیهٔ سنن پارلمانی و آزادیهای فردی و اجتماعی را در مدّ نظر خواهم داشت؛ در صورتیکه نمایندگان محترم که به اکثریت آراء بنده را کاندیدای نخستوزیری نمودید به دولت من رای اعتماد بدهید، میتوانید اطمینان داشته باشید که روح و کلام قانون اساسی، که پیوند ناگسستنی با مذهب اسلام دارد، همواره محترم شمرده خواهد شد. و همانطور که بارها بهطور غیر مستقیم حضور نمایندگان محترم عرض شد اینجانب خود را متعهد و ملزم میدانم که هر دسیسه و هر فرد یا تشکیلاتی که برای تجاوز به وحدت و یگانگی ملت ایران تحمیل شود با تمام قوا برای خنثی کردن آن مرا با نیروی لایزال ایمان و پشتیبانی ملّت و قدرت ارتش که یکی از ارکان مهم ثبات و استقلال کشور است روبرو خواهد دید.
دولت اینجانب نتیجهٔ مسلّم انقلابی که از دوسال پیش برای رفع تجاوزات مستمر و فجایع غیرقابل توصیف که در کشور متداول گردیدهاست، میباشد؛ دولت اینجانب به اصول اهداف جبههٔ ملی ایران همواره چشم دوخته و در راه تحقق آنها کوشش خواهد نمود.
باید به دولتی که در شرایط بسیار دشوار کنونی و با کمال حسن نیت و با نهایت صمیمیت میخواهد بر طبق اصول و تعالیم اسلام و قانون اساسی و اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر کشور را به سوی یک رژیم مترقی و خالی از فساد و تباهی سوق دهد حدّ اقل فرصت را داد.
۱۱ ژانویه ۱۹۷۹/ ۲۱ دی ۱۳۵۷ سخنرانی به هنگام معرفی دولت در جلسه علنی مجلس شورای ملی[2]
انقلاب برای هدفی است و برنامهای است که میخواهند به آن برسند. وقتی که رسیدند اگر باز هم انقلاب ادامه پیدا کرد، این مسلماً به صورت یک دیکتاتوری نمایان خواهد شد و آن آزادی را که انقلاب باید بیاورد از بین خواهد برد.
هر کس باید مسئولیت خودش را قبول کند. وقتی که کسی گفت من رهبرم، مسئولیت دارد. اگر مسئولیت نداشته باشد، نتیجه پیداست که ضرر و زیان پیش میآید…
من نمیدانم در این مملکت روحانیت همهکاره هستند جز معنویت و مذهب، با معنویات و مذهب کاری ندارند، ولی دایماً در حال میتینگ هستند و کار سیاستمداران را میکنند.
تنها رأی ملت در یک محیط آرام و آزاد و با تعقل با روشی که کار مشکلی هم نیست، میتواند یک حکومت را جانشین حکومت دیگری بکند و من برای این راه همیشه حاضر هستم و در این راه مذاکره هم میکنم و آماده مذاکره هم همیشه خواهم بود.
این نوروز میتوانست خجستهترین روز در ۲۵ سال گذشته ایران باشد. این نوروز میتوانست در یک محیط آزاد و امن و خالی از دغدغه فرا رسد و همهٔ ما مسلمانان، مسیحیان، زرتشتیان یا کلیمیان را پایکوبان، پس از سالهای اختناق، متّحد و برادر و با وجود افکار متفاوت به آینده امیدوار کند.
قبول نخستوزیری من مشروط به مسافرت پادشاه به خارج از کشور، بازگشت آیت الله خمینی ، انتخاب وزیران و همکاران بدون دخالت دربار، بازگشت به دمکراسی بر طبق قانون و سپس تعیین نوع حکومت در یک محیط آزاد و آرام بود.
یازده روز پس انتصاب اینجانب، پادشاه از ایران به خارج عزیمت نمود… بازگشت آیتالله خمینی با وجود اصرار من برای دو یا سه هفته تأخیر و آن هم به علت گزارشات ساواک، دال بر حضور گروهی افراد مشکوک و تازهوارد، با نهایت صمیمیت و همکاری با کمیتهٔ تداراکات ایشان انجام شد. دو روز قبل از صدور فرمان نخستوزیری، از ارباب جراید دعوت نمودم که به منزلم بیایند و با نهایت صداقت و بر طبق سنت دیرینه به آنها اطلاع دادم که مطبوعات آزادند و میتوانند با نزاکت هرچه میخواهند بیان کنند.
ظرف دوهفته لوایح انحلال ساواک، بازرسی شاهنشاهی و مجازات دستاندرکاران چند سال اخیر را از پارلمان گذراندم و قبل از ورود به نخستوزیری اعلام کردم که به اسرائیل و آفریقای جنوبی نفت نخواهم داد و از پیمان سنتو خارج خواهم شد و دفتر الفتح را در تهران افتتاح خواهم کرد و کلیهٔ زندانیان سیاسی را آزاد خواهم نمود. با وجود کوهی از مشکلات و انواع کارشکنیها، که یکی از بارزترین آنها ملاقات نافرجام اینجانب با حضرت آیت الله خمینی در پاریس بود، تمام وعدههای خود را عملی نمودم.
بد نیست بدانید که معظمله، پس از قبول ملاقات با اینجانب به عنوان شاپور بختیار به تحریک یک جناح لایشعر جبههٔ ملی و یکی دو نفر از روحانینمایان غیر متعادل از موضع خویش عدول نمودند.
روز پنجشنبه ۱۹ بهمن ماه در مقابل ۱۵۰ خبرنگار داخلی و خارجی، نگرانی عمیق خود را نسبت به آینده کشور ابراز داشتم و با کمال صراحت گفتم که من یک نفر ایرانی آزاده هستم و سی سال تمام در این راه قدم برداشتم. ولی آنچه را که من در افق میبینم چیزی شبیه به آزادی، دمکراسی، ترقی اقتصادی و گسترش فرهنگ ملی نیست.
متأسفانه حق با من بود. اختناق، ازهمگسیختگی شیرازهٔ کشور، اقتصاد درهمریخته، زور و قلدری عدهای به جای عمّال سابق، همهجانبه به چشم میخورد، یک دیکتاتوری فاسد را به یک دیکتاتوری توأم با هرج و مرج تبدیل کردیم و تمام اینها به امید یک جمهوری اسلامی.
حال این جمهوری اسلامی چه خواهد بود و چگونه به مسایل و مصائب ما پاسخ خواهد داد، از من سئوال نفرمائید… جواب شخص من این است که هیچکس بهطور روشن نمیتواند چگونگی و مشخصات این جمهوری را بیان کند. تا آنجایی که جناب آقای مهندس بازرگان که در لطافت طبعش خلاف نیست، میفرمایند تا کنون کتاب و رسالهای در این موضوع نوشته نشده و صحیح هم میفرمایند. پس شما از مردم میخواهید که بروند به مجهول مطلق رأی دهند، یا نه. راه دیگری هم که نیست و در این حال رادیو تلویزیون بیش از هر وقت از آزادی صحبت میکنند.
من به چنین جمهوری رأی نخواهم داد؛ زیرا آن را منافی پیشرفت جامعه، سربلندی کشور، شکوفایی اقتصاد و اجرای حقوق بشر میدانم.
حال چه میشد اگر پس از بازگشت حضرت آیتالله خمینی به صورت یک شخصیت ماوراء سیاست و برنامهریزی، عده ای از آنهای را که سالیان دراز با حکومت فاسد دیکتاتوری مبارزه کردهاند، جمع مینمودند و میفرمودند من از شما میخواهم افراد فاسد، باطل، متملق و غیره را از دستگاه دور نمائید و جنایتکاران را محکوم و مجازات کنید و آزادیهای فردی و اجتماعی را تأمین کنید و قوانین برخلاف اسلامی را ملغی نمائید و یک سیاست مستقل ایرانی را تعقیب کنید. روی این برنامه، وحدتِ کلمه میّسر میشد، اما روی روش کنونی دولت که خود را واقعاً بیاختیار میداند و حق هم دارد، چگونه میتوان امیدوار بود؟
نهضت ملت ایران در راه آزادی و حقطلبی از سال ۱۳۴۱ شروع نشده و من خود در آن سال و در آن ایام برای پنجمین بار در زندان محمدرضا شاه بودم و بسیار مفتخرم که پس از ۲۸ مرداد ۳۲ با وجود امکانات بسیار که داشتم، جز راه مبارزه و پایداری در مقابل دیکتاتوری، راه دیگری انتخاب نکردم.
من راهِ مصدق را رفتم و از این راه هم منحرف نخواهم شد، حال طبع بیابانی یا کوهستانی، هرچه داشتم، تسلیم نشدنم. اما تا آنجا که من میدانم هر نخستوزیری را پادشاه یا رئیسجمهور آن کشور تعیین میکند و نمایندگان مردم او را تأیید مینمایند. من از پادشاهی فرمان دارم که دکتر مصدق از او فرمان داشت. مگر بزرگانی چون امیر کبیر، قائم مقام الملک، مشیرالدوله، مستوفی الممالک و اخیراً فروغی و قوام السلطنه از کجا فرمان دریافت داشتند؟... اما برای نجات مملکت از هرج و مرج و حفظ وحدت آن، قد علم کردن در چنین اوضاع و احوالی را میتوان جنایت یا خیانت نام گذارد؟ نه نه نه.
… هدف نهائی من استقرار حاکمیت ایران از راه دمکراسی و جلوگیری از خون ریزی وهرج و مرج بود که متأسفانه بهطور وحشتناکی گسترش یافتهاست.
۲۷ مارس ۱۹۷۹/ ۷ فروردین ۱۳۵۸، پیام عمومی در آستانهٔ رفراندوم جمهوری اسلامی[4]
آنچه که ما را، ما ایرانیان را به هم پیوند میدهد، ایرانی بودنِ ماست. و آنچه که ما را به انسانهای دیگر در ورای مرزِ کشور ایران به هم پیوند میدهد، انسانیت ماست. آنچه را که ما از نظر فرهنگ ملی در اعصار و قرون داشتهایم، موجب مباهات ماست. و اگر ما این هویت ملی را از دست بدهیم، همه چیز خود را از دست دادهایم.
ما باید تکنولوژی غرب را قبول بکنیم، پیروی بکنیم، یاد بگیریم، ولی فرهنگ ملی خود را هم با تمام قوا حفظ کنیم. آنچه که در مملکت ما میگذرد یک بازگشت به قرون وسطاست. اگر آنهایی که به تکنولوژی و فرهنگ غرب ایراد میگیرند، اگر این افراد واقعاً از این فرهنگ و تکنولوژی بیزارند، بهتر این بود که به جای گرفتن طیاره و به ایران آمدن، سوار الاغ و اسب و استر میآمدند. در هر حال اگر که تمدن غرب، اگر آنچه را که در چهارصد سال گذشته، مخصوصاً، بوقوع پیوسته ما نمیخواهیم، من در پشت این حرف، در پشت این فکر، یک توطئه استعماری کاملاً روشن میبینم. … مقصود این است که ما به تکنولوژی غرب نزدیک نشویم، مقصود این است که ما بتوانیم با همان افکار چهارصد سال قبل در یک دنیایی منابع طبیعی خودمان را بدهیم و به هیچ صورت وقتی که این منابع تمام شد جز مشتی فقیر و بیچاره نمانیم. این است که میگویند غرب بد است، غرب چنین است، نباید به سبک غرب رفت.
۱ سپتامبر ۱۹۷۹/ ۳۰ شهریور ۱۳۵۸، سخنرانی در هایدپارک، لندن[5]
در شرایط ناگوار و خطیری که ملت قهرمان ایران در حال مبارزه علیه حکومت سیاه و استبدادی خمینی است، تحریکات مستمر و مغرضانه رژیم روحانی نمایان در تحمیل حکومت خود از یک سو و دخالت در امور سایر کشورها از سوی دیگر به دولت عراق امکان دادهاست تا با استفاده از آشفتگی حاکم بر کشور به خاک میهن عزیز ما حملهور گردد و مصیبت تازه ای برای مردم ستم دیده ایران ببار آورد. با درود فراوان به ارتش دلیر ایران که علیرغم همه نامردمیها و بی عدالتیهای رژیم غاصب خمینی در برابر تجاوز بیگانه مردانه قد برافراشته و جان بر کف از خاک وطن دفاع میکنند و همچنین با درود به مردم شجاع و از جان گذشته ایکه همدوش ارتش خود، در این جنگ میهنی شرکت نمودهاند، آمادگی خود را، همانطور که قبلاً هم اعلام داشتهام، جهت بکار بردن کلیه امکاناتی که در اختیار دارم به منظور دفاع از تمامیت ارضی و استقلال میهنم اعلام میدارد.
دولت من در مدت سه هفته ای که روی کار آمده تمام آن برنامههایی را که گروههای مترقی، مذهبی، کمونیست، جبهه ملی و سایر گروهها میخواستند به اجرا درآورده یا مقدمات، اجرای آنرا فراهم کردهاست، لایحه انحلال ساواک تا یک هفته دیگر تصویب خواهد شد. زندانیان سیاسی تقریباً همگی آزاد شدهاند. آزادی قلم در حدی است که حتی در پیشرفتهترین جوامع دمکراتیک نظیر آن وجود ندارد. آزادی بیان، تظاهرات و تشکیل احزاب و گروههای سیاسی داده شدهاست. متأسفانه گروهی از این آزادیها سوء استفاده کردهاند و اینطور وانمود میکنند که این آزادی برای بعضیها باید وجود داشته باشد و برای بعضیها خیر.
من دیکتاتوری را به هیچ نوع و نحو تحمل نمیکنم. من از زمان فرانکو در راه آزادی مبارزه کردهام، در اروپا علیه فاشیسم جنگیدهام و در ایران با استبداد رژیم و دیکتاتوری مبارزه کردهام.
آزادی قلم و بیان و آزادی زندانیان سیاسی و اعمال حاکمیت ملی مسئله ای بودهاست که در جبهه ملی ۲۵ سال برای تحقق آن مبارزه کردهایم و این آزادیها که بمردم داده شده قابل برگشت نیست و به شدت با کسانی که بخواهند جلوی این آزادیها را بگیرند، از هر طرف و دسته ای که باشند مبارزه خواهم کرد.
من به هیچوجه سنگر خود را به عنوان نخستوزیر قانونی ترک نمیکنم. من برای رساندن هم میهنانم به آزادی در همین سه هفته تلاش بسیار کردهام و هرگز حاضر نیستم از این آزادیها بگذرم.
چون حاکمیت ناشی از اداره ملت است واین مردم هستند که نوع نظام حکومتی خود را انتخاب میکنند هرگز فرد نمیتواند برای بود یا نبود یک سیستم سیاسی اعمال نفوذ و قدرت کند. در یک دموکراسی باید پارلمانی که نمایندگان واقعی ملت در آن وجود دارند نوع حکومت را تعیین کنند. ما قانون اساسی داریم. در این قانون اساسی حکومت ایران مشروطه سلطنتی است اگر بخواهیم تغییری در این قانون اساسی بدهیم باید از راه قانون اینکار را بکنیم. با «کوکتل مولوتف» و راهپیمایی و درگیری با ارتش نمیشود تغییر داد و یک نهاد قانونی را جایگزین آن ساخت. ترور فکری را من به هیچ نوع قبول نمیکنم و اجازه نخواهم داد که تصمیمات فردی آینده ساز مردم ما باشد.
من به نیروهای انتظامی و ارتش دستور دادهام با تظاهر کنندگان نهایت مدارا را بکنند و از هر گونه رویاروئی با کسانیکه برای تحقق خواستهایشان دست به تظاهرات میزنند بپرهیزند چون خواست مردم خواست خود من بوده و هست. اما دستور دادهام از مرز ارس تا بندرعباس و از بندرعباس تا مرز افغانستان و در غرب کشور در قصر شیرین اگر پرچمی غیر از پرچم ایران بلند شد و کسانی صحبت از تجزیه کردند بدون نیاز به دستور مجدد آنها را از بین ببرند.
من در برابر بیکاری و فلج کردن چرخهای اقتصادی مملکت به سختی ایستادگی خواهم کرد و لازم است تأکید کنم کسانیکه به اقتصاد مملکت و منافع ملت لطمه میزنند جنایتکارند. آنها کاری را میکنند که بیگانه طالب آنست. آنها میخواهند ما دست گدایی دراز کنیم. اما باید بگویم من از این ماه به کسانیکه کار نکنند یک شاهی حقوق نمیدهم ضمن آنکه با جلوگیری از گشاد بازیها و ریخت و پاشی که در این مملکت میشد میتوانم مملکت را سرپا نگاهدارم و باید بگویم در جنگ آنکسی برنده است که یک ربع ساعت بیشتر مقاومت کند.
هیچکس نمیداند جمهوری اسلامی آیتالله خمینی چیست و اگر کسی برای فهمیدن این موضوع به متون گذشته مراجعه کند پشتش به لرزه درمیآید.
خمینی نه تعدد گروههای سیاسی را میپذیرد نه دموکراسی را. میخواهد روحانیت قانون الهی را اجرا کند. همه چیز اینجا شروع میشود و اینجا تمام میشود.
سیاستهای کلی آیتالله خمینی بیمعنی است، زیرا به نظر وی هر چه در ۲۵ سال گذشته انجام شدهاست بیمعنی است، از جمله ملی شدن نفت. من به خود گفتم که ۲۵ سال گذشته زشت، دیکتاتوری و فاسد بودهاست، ولی گذر از یک دیکتاتوری به دیکتاتوری پرابهام… نه
باب مذاکره باز خواهد ماند و من برای مذاکره با مخالفان آمادهام، اما از اصول عدول نخواهم کرد… اگر او میخواهد در قم دولتی ایجاد کند، اجازه خواهم داد. دیدنی خواهد بود، ما هم واتیکان کوچکی خواهیم داشت. اما جدی من حاضر نیستم بگذارم او دولتی واقعی تشکیل دهد و او این را میداند.
هر چه خمینی میخواهد من هم میخواهم. آزادی زندانیان سیاسی و خروج شاه بدون وقوع حادثهای. مهم کارهایی است که من کردهام. همچنین محاکمه مسئولان که در شرف شروع است و آزادی مطبوعات… او دیگر چه میخواهد؟
اگر روحانیون بخواهند دست به تظاهرات بزنند میتوانند همه روزه این کار را انجام دهند. من به ارتش دستور دادهام که از تیراندازی خودداری کند. اما اگر با کوکتل مولوتف و اسلحه به تظاهرات بپردازند به سوی آنها تیراندازی خواهد شد و مسئولیت آن متوجه آیتالله خمینی خواهد بود. من دستور خواهم داد آنهایی را که به جنگ داخلی و برگرفتن اسلحه دعوت میکنند دستگیر کنند و در صورت لزوم به دست جوخه آتش بسپارند.
۳ فوریه ۱۹۷۹/ ۱۴ بهمن ۱۳۵۷، مصاحبه با روزنامهٔ «لومتن»[9]
من به رأی مردم احترام میگذارم ولی مردم باید در محیطی دموکرات رأی بدهند نه در محیط خفقان و ترور. آوردن مردم به خیابانها مطلب دیگری است. مردم در خیابانها فریاد میزنند و شعار میدهند در حالی که بهطور صحیح معنای آن را نمیدانند. همه جا تعطیل است و مشارکت در این تظاهرات نوعی تفریح شده. اما مردم حق دارند در آرامش و با تشکیل احزاب سیاسی که بهطور دموکراتیک تشکیل شده باشد، نظر خودر ا بیان دارند. آرای این مردم محترم است و من نخستین کسی هستم که در برابر آن تعظیم میکنم.
دموکراسی بدون احزاب سیاسی مطلقاً وجود نخواهد داشت و وقتی حزب نباشد دیکتاتوری مستقر خواهد شد.
من در چهار هفته حکومت خود خیلی از کارها را که در پنجاه سال نشده انجام دادم و باز هم میمانم مبارزه میکنم، اگرچه قربانی دیکتاتوری و خفقان طرف جدید شوم. با اختناق شاه جنگیدم، با اختناق این سو نیز مبارزه میکنم.
ما در مبارزات خودمان بعد از سقوط دولت دکتر مصدق، همواره طرفدار انتخابات آزاد مجلس واقعاً منتخب از طرف مردم، حکومتی که بقوانین کشور احترام بگذارد و یک سلطنتی که شاه بدون مسئولیت خاص و بدون قدرت تغییر و تبدیل در قوانین، سمبل و مظهر استقلال و وحدت ملی باشد، بودیم. آنچه را که من پیشنهاد کردم قبل از نخستوزیری و آنچه را که در زمان نخستوزیری انجام دادم، خواسته تمام دوران ۲۵ سالهُ عناصر ملی و مترقی اعم از جبهه ملی و افراد چپگرا یا آنچه را که میتوانیم بورژوازی لیبرال بنامیم - بود.
اینکه به من گفته بشود چرا نخستوزیری رژیمی را که ۲۵ سال به قانون احترام نگذاشته بود قبول کردم، سفسطه محض است برای آنکه وقتی که من قبول مسئولیت کردم برای بکرسی نشاندن حکومت قانون بود. وقتی که دکتر مصدق قبول کرد که نخستوزیر همان پادشاه بشود، برای یک دگرگونی عظیم در مملکت بود، برای انتخابات آزاد بود، برای ملی کردن صننعت نفت بود و برای رفورمهای اساسی دیگر بود. من علاوه بر وضع آشفتهای که اشاره کردید، آنچه را که میتوانم عرض کنم اینست که سعی کردم در آخرین دقایق، وقتی که هیچکس جرات قبول چنین مقامی را نمیکرد، قبول مسئولیت بکنم و نهراسم از اینکه عده ای - که امروز میدانیم چقدر از کرده خود پشیمانند - مرا سرزنش کنند. البته آنهائی که تربیت سیاسی نداشتند معذور بودند، ولی آنهائی هم که داعیه رهبری داشتند و خود را جانشین مصدق میدانستند، سرزنش کردند و امروز در کمال شرمندگی یا در زندان یا در مخفی گاه یا در بدترین شرائط در خارج و داخل کشور زندگی میکنند.
وظیفه یک مرد وطن دوست اینست که به مملکتش خدمت بکند. یک روحانی.. همه کار در ایران میکرد جز وظیفه خودش که روحانیت بود.
من قبول نخستوزیری را بدون قید و شرط نکردم. آن نخست وزیران قبل از من مفتخر میشدند به اینکه فرمان بگیرند. من با تواضع و ادب فرمان گرفتم ولی روی اصولی که بایستی پافشاری کنم پافشاری کردم و مخصوصاً راجع به بعضی از مواد قانون اساسی که شاه حق دخالت در امور دولت را ندارد، آنچنان پافشاری کردم که در مقابل هیئت دولتی که معرفی میکردم، شخص شاه این موضوع را تأکید کرد و بصراحت گفت که اصل ۴۴ و ۴۵ متمم قانون اساسی را دقیقاً رعایت خواهد کرد.
آخوندها راجع به جاه طلبی بهتر است صحبت نکنند. هم خمینی و هم من زنده ماندیم تا مردم بفهمند جاه طلب مابین من و او کدامیک بودهایم و بفهمند که چگونه گناه بزرگ من آگاهی و حسن تشخیصی بوده که دقیقاً از روحیه آخوند بهطور اعم، و آقای خمینی و اطرافیانش بهطور اخص پیدا کرده بودم و شهامت گفتنش را هم، در یک شرایطی که دیگران این شهامت را نداشتند، داشتم.
من روی نیروی حقیقت و بالاتر از همه چیز حرمت بقانون تکیه کرده بودم. گفتم وقتی مردم فهمیدند که این دولت با دولتهای قبلی فرق دارد، گرایش پیدا خواهند کرد. واین موضوع را، هم خود خمینی و هم اطرافیان معلوم الحالش کاملاً درک کردند که اگر بختیار یک ماه و دو ماه دیگر بماند کار اینها تمام و یکسره است، باید که آنچه که ممکن است سم پاشی کنند، آتشسوزی راه بیاندازند و آنچه از دستشان بر میآید بکنند برای اینکه ما وقت این را نداشته باشیم که آنچنان که هستیم خودمان را به ملت نشان بدهیم، آن ملتی که متأسفانه - و این گناه ملت نیست - تربیت سیاسی ندیده بود.
اگر شاه سه ماه قبل مرا دعوت به تشکیل کابینه کرده بود، امروز ما همه در ایران بودیم و خمینی در نجف یا در پاریس یا در جای دیگر.
اگر سه ماه قبل از این سمپاشی هائی که از طرف آخوندها میشد و از طرف بعضی دول خارجی و رادیوهای خارجی تقویت میشد، به این حد محیط را مسموم نکرده بود، گمان میکنم که من میتوانستم براحتی و قبل از اینکه شیرازه امور بکلی از هم پاشیده بشود، دولتی تشکیل بدهم که در آن دولت، ملت انعکاس خواستههای خودش را همانطور که آرزو داشت ببیند. منتهی طبیب را وقتی سر بیمار آوردند که بیماری خیلی خیلی زیاد پیشرفت کرده بود و همانطور که عرض کردم سرطان خمینی تمام قسمتهای بدنش را گرفته بود.
بنظر من محمد رضا شاه اگر متکی میشد به یک دولتی که آن دولت نماینده ملت بود، یعنی مورد تأیید نمایندگان واقعی ملت بود، هرگز احتیاج پیدا نمیکرد که برای کمترین چیز با سفیر این دولت یا آن دولت مشورت بکند.
ما هیچ چیز از شاه نخواسته بودیم جز اجرای قانون اساسی. او نکرد و وقتی که من آمدم دیگر دیر بود.
من آمده بودم مشروطیت ایران را بر طبق قانون اساسی استوار بکنم و برای اینکار خواستم روز اول حرمت به آدم هائی بگذارم که خیلیهاشان لایق هیچ حرمتی نبودند ولی بهر حال عنوان نماینده مردم را داشتند. این یک احترامی به اسم مجلس و اسم نماینده بود، نه به آقایانی که تمام رستاخیزی بودند.
مفهوم قانون در جمهوری اسلامی وجود ندارد.
ما در مکتب مصدق هیچوقت در باب سیاست صحبت از اسلام نمیکردیم. اسلام دین ماست. مسلمانی مربوط بخود من است، مربوط به سیاست و اداره کردن مملکت نیست. اگر دیگری نظری غیر از این دارد، من مفتخرم که همیشه و بخصوص از سه سال پیش بی پرده و با کمال صراحت در تمام مصاحبهها گفتم که من یک لائیک هستم. این را تعبیر کردند که من ملحدم، در حالیکه ملحد و لائیک فرسنگها اختلاف دارد. ملحد همانطور که میدانید کسی ست که معتقد به هیچ چیز نیست. لائیک کسی است که در اداره مملکت کار را دست آخوند نمیدهد. حالا هم بنده باز لائیک ماندهام.
آقای سنجابی یکی از آن افرادی بود که بعد از فوت مصدق دائماً میخواست جانشین مصدق باشد و هیچکدام از سجایای مصدق را نداشت.
وقتی انسان طرفدار دمکراسی و آزادی و دانش شد، وقتی خواست مملکت را از فساد و از دیکتاتوری و از متحجر بودن فکر بیرون بکشد نباید دست بدامن آخوند بزند.
آن افرادی که عامی اند و تربیت سیاسی ندارند گناهی نکردند، آن اشخاصی که از فقر و جهل و نادانی دنبال خمینی سینه میزدند آنها گناهکار نیستند. گناهکار آن افرادی هستند که وظیفه و وسیله داشتند مردم را روشن بکنند و نکردند. حکومت شاه بد بود؟ مسلماً بد بود. قانون زیر پا گذاشته میشد؟ مسلماً اینطور بود. بایستی یک دگرگونی در مملکت میشد؟ مسلماً میبایست میشد. ولی نه دفع فاسد به افسد.
. یک ارتش نمیتواند بگوید من بی طرفم. بیطرفی ما بین کی و کی؟ بیطرفی مابین یک مشت آخوند و رجاله و املی و فلسطینی و غیره، و دولت قانونی شما؟ آن دولتی که شما از نعمتهایش ۲۵ سال آنقدر متمتع شدید؟
با کمال صراحت گفتم من به ارتش ایران اعتماد دارم و دستور دادهام که اگر پرچمی جز پرچم شیر و خورشید جائی دیدند آناً بهر قیمت هست پائین بیآورند و به آتش بکشند و اگر کسی به پادگانها حمله کرد یا به کلانتریها حمله کرد یا به ستاد ارتش و ژاندارمری و غیره حمله کرد، آناً حمله کنندگان را به گلوله ببندند. حکومت کردن این دو دلیها را ندارد. و من آدمی نبودم که دو دل باشم، مخصوصاً در آن شرایط.
این افرادی که نام روحانی روی خودشان گذاشتهاند، آنچه در این مدت، مخصوصاً در مدت ۳۷ روزی که من نخستوزیر بودم، کردند؛ هیچ جنایتکاری، هیچ ضد ایرانی نکرد.
دستور من همیشه این بود که به هیچکس تیراندازی نکنید، جز اینکه بشما تیراندازی بکنند آنوقت پاسخ بدهید یا در صورتیکه بمراکز اصلی قوای انتظامی ستاد و کلانتریها و غیره حمله بشود. این دستور را من دادم. گمان میکنم که این حداقل خشونتی است که ممکن است برای بقا و دوام یک دولتی انجام بگیرد.
خمینی، با تمام بی سوادی و بی دانشی، یک آخوند و تقریباً یک روضه خوان است. حتماً توجه کردهاید که یک آخوند روضه خوان بالای منبر خیلی آرام و با طماءنینه شروع میکند به موعظه کردن، بعد گریز به صحرای کربلا میزند و شور و غوغا به پا میکند. خمینی یک موجودی است که بنظر من در عین بی سوادی یک شم خاصی در مورد تحمیق مردم دارد.
من سحابی را هیچوقت یک مرد سیاسی ندانستهام و نمیدانم ولی آدم ملعونی نیست.
وقتی که من مسئول اداره امور کشور شدم سرطان خمینی همه جا را گرفته بود و وضع بهیچوجه عادی نبود. سعی من این بود که با گذشت زمان روز بروز نشان بدهم که با وجود این بی نظمیها دمکراسی میسر است، اجرای قانون میسر است و حرمت به مخالف گذاردن هم ممکن است و خلاصه عوض آنقدر نطق و خطابه ای که مردم میشنیدند و همیشه عکسش را میدیدند، من میخواستم عملاً دمکراسی را به آنها نشان بدهم.
من معتقدم که هیچ ایرانی را نمیشود منع کرد از اینکه به ایران بیآید. این حالتی که تو با من مخالفی نباید بیائی، یا گذرنامه ترا تمدید نمیکنم، من صد در صد با این حرفها مخالفم. خمینی بعنوان روحالله خمینی تبعه ایران، حق دارد هر وقت که میخواهد به ایران بیاید و هر وقت دلش میخواهد برود. اگر هم گناهی کرده باید در دادگاه محاکمه بشود و اگر لازم است زندان برود. عمامه نباید مصونیت بدهد، همان طوری که مثلاً والا گهر بودن مصونیت نباید میداد. مردم اگر در مقابل قانون حقوق برابری دارند، عمامه دیگر نباید مصونیت بدهد. در اینصورت روحالله خمینی حق دارد به ایران بیاید. یا شما حقوق بشر را قبول دارید یا متعهد آن چیزی که تعهد کردهاید هستید یا مقصودتان یک سر همبندی و یک خیمه شب بازی بودهاست. پس آمدن خمینی بنظر شاپور بختیار چه نخستوزیر چه یک فرد عادی، بایستی میسر باشد.
هیچوقت نباید یک ابله جانی را مظلوم کرد. اشتباهاتی که سلاطین و سران دولتها میکنند اینست که اشخاص کوچکی را زجر و شکنجه میدهند و به یک درجه ای میرسانند که این افراد پیغمبر میشوند و امام میشوند. در هر صورت مقدس میشوند و در ذهن مردم درجه والائی میگیرند. اگر خمینی کشته شده بود آنوقت شما میدیدید که مردم ایران تا چند سال برای یک جنایتکار اشک میریختند و سینه میزدند.
ساواک حتی در امور ملکی و زراعی و ازدواج و طلاق و غیره و غیره دخالت میکرد. با برنامه ای که ما داشتیم هم کشور دارای یک سازمان اطلاعاتی و ضد جاسوسی مؤثر میشد و هم این تجاوزات و اجحافات و شکنجهها که من آنها را مخالف حیثیت و شرافت هر ایرانی میدانستم از بین میرفت.
استقلال قوه قضائی نمیتواند با دیکتاتوری سازگار باشد. از اینجهت هیچوقت، جز در موارد خیلی استثنائی، قضات ما نتوانستند عادلانه رأی بدهند. و تمام اصلاحاتی که مرحوم دکتر مصدق بوسیله لطفی وزیر دادگستری کرده بود بعد از او از میان رفت.
دادگستری شعبه ای از ساواک یا از وزارت دربار شده بود. من از آنجائی که اعتقاد دارم بدون دادگستری هیچ کاری در مملکت میسر نیست، کوشش کردم دادگستری را به جا و مقام خودش برگردانم.
من معتقدم که باین مردم اعم از ترکمن، آذری، یا کرد بایستی اجازه داده بشود که تا حدود ۸ کلاس ۹ کلاس زبان خودشان را یاد بگیرند البته در کنار زبان فارسی که زبان تمام کشور ما و زبان هویت ملی ماست. ما، با همه این اقوامی که گفتم، ایرانی هستیم و به این ایرانی بودن خودمان افتخار میکنیم، پس در ضمن اینکه بایستی تمام قسمتهای مملکت روی فرهنگ ایرانی، روی وحدت و استقلال ایران روی عظمت و شکوفائی کشور از هر جهت متحد باشند، به نظر من بایستی در مناطق مختلف و بعلت اینکه دردهای هر محل را اهالی محل میدانند، حداکثر عدم تمرکز را رعایت کرد.
ما اگر به کشاورزی خودمان آن امنیتی که لازم دارد ندهیم، به نظر من خیانت میکنیم به آینده ایران. بهطور مسلم این مانع از این نیست که صنعت را نادیده بگیریم. صنایع سنگین ما عبارت از صنعت نفت، پتروشیمی و تا حدی بعضی فلزات است. اما آنچه را که ما در این چند ساله رواج دادیم در حقیقت صنعتی کردن مملکت نبود مونتاژ صنعت کارخانجات خارجی بود… کشاورزی مان را از دست دادیم صنعتی هم نشدیم.
من معتقدم که ایران احتیاج بیک اصلاحات بنیادی دمکراتیک و ملی دارد به چیزی که احتیاج ندارد انقلاب است…
ما بجای اینکه زیر بنای اقتصادی یک جامعه را بهطور سالم و محکم پی ریزی کنیم، دائماً بفکر ظاهر و بفکر زرق و برق خارج بودیم.
من از این خودنمائیها در صحنه بینالمللی همیشه بیزار بودم من معتقدم که ما مسائل بیشماری در ایران داریم که باید قبل از اینکه برسیم به دروازه تمدن بزرگ یا دروازه طلائی، حل کنیم.
مسئله فلسطین مسئله ای است که ایران در عین حال که نباید دخالت بکند نمیتواند نسبت به آن بیتفاوت باشد. من گفته بودم و - افکار مردم ایران را منعکس کرده بودم - که ۸۲ کشور سازمان آزادیبخش فلسطین را برسمیت شناختهاند، ما هم دفتری به اینها میدهیم مثل سایر ممالک، ولی باین معنی نیست که آنها در امور داخلی ما حق کمترین دخالتی داشته باشند یا ما را به اینطرف و آنطرف ببرند. من فکر نمیکنم الان دولتی که بعد از دولت خمینی میآید - هر که باشد و هر چه باشد - بتواند مثل من از چنین سیاستی دفاع بکند. من اولین نخستوزیری بودم که این اجازه افتتاح دفتر رابه فلسطینیها دادم و گفتم نفت به اسرائیل و مخصوصاً اسرائیل و آفریقای جنوبی نمیفروشیم، بآن دلایلی که میدانیم. در مورد اسرائیل مسئله اینست که اسرائیل باید قبول کند که مسئله فلسطین وجود دارد و آنرا حل کند.
ما اگر قبول میکنیم که حاکمیت متعلق به ملت است باید خودش تعیین تکلیف بکند و هیچکس حق ندارد بجای او و برای او رژیم تعیین کند.
ما نبایستی خیال کنیم که خودمان مدل و مقیاس و معیار بشریت و ایرانی بودن هستیم.
ژوئن ۱۹۸۲/ خرداد ۱۳۶۱، مصاحبه با «رادیو ایران»[11]
اگر من صد مرتبه برگردم به ایران و عمرم سی دفعه تکرار شود، بنده باز[هم] خواهم گفت - همانطور که گالیله گفت هر چه میخواهید بگویید، زمین میچرخد - [من هم باز] خواهم گفت: دموکراسی تنها راه نجات ایران است، هر قدر دشوار باشد و هر قدر ما ناپخته باشیم.
۱۹۸۵م/ ۱۳۶۴ش، در پاسخ به این پرسش که اگر مجدداً به گذشته برگردد و نخستوزیر شود، آیا همان اقدامات دموکراکتیک را در برابر انقلابیون انجام میدهد یا خیر[12]
نوشتهها
یکرنگی
«یکرنگی» اثری از بختیار است که نخست در سال ۱۹۸۲م/۱۳۶۱ش و به زبان فرانسوی و با عنوان Ma Fidélité (به معنای وفاداری) نوشته و منتشر شد پس از مدتی زیرنظر خود بختیار و توسط مهشید امیرشاهی، با عنوان «یکرنگی» به فارسی ترجمه گردید.
بخش اول، «پیوند با ریشههایم»:
نام خانوادگی من نام منطقهای از ایران باستان نیز هست، منطقهای کوهستانی، سرسخت که بر دامنهٔ کوههای زاگرس در جنوب غربی کشور گسترده شدهاست… من در آنجا میان دو کوه کلار و سبزه کوه که هر کدام بیش از چهار هزار متر ارتفاع دارد، در دامان طبیعتی که بر آدمی چیره است، زیر برف و باران و باد به دنیا آمدهام.
نام خانوادگی من نام منطقهای از ایران باستان نیز هست، منطقهای کوهستانی، سرسخت که بر دامنهٔ کوههای زاگرس در جنوب غربی کشور گسترده شدهاست. چنان دور از دسترس است که حتی از هجوم اسکندر مقدونی نیز در امان ماند. اسکندر برای رفتن به هندوستان ترجیح داد تمام این رشته کوهها را دور بزند ولی نیروهایش را در آن منطقه به مخاطره نیاندازد. در آن زمان هم منطقه به نام ایل بختیاری که افرداش ساکنین محل را تشکیل میدادند، خوانده میشد. بختیاریها از نژاد لرند… و یکی از پیشرفتهترین قبایل ایران را تشکیل میدهند. خاندان من یکی از قدیمیترین تیرههای بختیاری است… من در آنجا میان دو کوه کلار و سبزه کوه که هر کدام بیش از چهار هزار متر ارتفاع دارد، در دامان طبیعتی که بر آدمی چیره است، زیر برف و باران و باد به دنیا آمدهام. آبوهوای آنجا صحرایی است. در آنجا آدمی سینه به سینهٔ آسمان است و هنگام شب سنگینی ستارهها را بر پلک چشمهای خود حس میکند.
رضاشاه مردی عامی بود که حتی نوشتن را درست نمیدانست. در عوض صاحب صفات دیگری بود: بردباری خاص، پایداری خاص و خویشتنداری خاص داشت. قادر بود که طرحها و افکارش را سالها از همگان پنهان دارد. پدرم معتقد بود که او دو عیب اساسی دارد. اولی علیرغم هوش ذاتی و غیرقابل انکارش، جهل او بود: رضا شاه نمیتوانست نقشهٔ جغرافیایی را بخواند، حتی نمیتوانست بهطور دقیق موقع جغرافیایی کشور انگلستان را مجسم کند، و طبیعی است که نادانیهایی از این قبیل برای رهبری کشوری که با آن قدرت عظیم بحری بستگیهای متعدد داشت، مشکلات فراوان ایجاد میکرد. عیب دوم او حرصش به اندوختن مال و ثروت بود. من این دو نکته را مکرر از پدرم شنیده بودم و قضاوتش را درست میدانم. عشق به قدرت، سبب شد که رضاشاه با مجلس و با منتفذان درافتد. در نتیجه آزادیها را ابتدا محدود کرد و بعد به کلی از میان برداشت.
سال ۱۹۳۹ بود، و چه تابستان قشنگی در پی داشت، اما بعد جنگ آغاز شد! هیتلر را میشناختم، در طی سالهای تحصیل تابستانها را برای تمرین زبان در آلمان میگذراندم. در سال ۱۹۳۸ به لطف دوستی.. در گردهمایی نورنبرگ شرکت جستم؛ از آن نوع مجالس شکوهمندی که فوت و فنش را فقط نازیها بلد بودند. من در سی متری هیتلر بودم. از نظر من ظاهر و قیافهاش مطلقاً گیرا نبود. جلوی چشمان من صورتی غیرانسانی قرار داشت که به شدت مرا میرَماند. با این حال اعتقاد دارم که او برخلاف موسولینی، به آنچه میگفت اعتقاد داشت و مثل دوچه [موسولینی] نقش بازی نمیکرد. وقتی در یکی از سخنرانیهای پرهیاهویش نعره میکشید: «خون آلمانی بر زمین ریختهاست» صورتش چنان منقلب و آشفته میشد که من فقط میتوانم بر آن نام جنون صمیمانه بگذارم. تا قبل از اشغال چکسلواکی میشد فکر کرد که بعضی از حرفهایش برحق است. ولی از لحظهای که تجاوز به حقوق دیگران آغاز شد دیگر چنین تصوری ممکن نبود.
به این ترتیب ما درگیر انفجاری شدیم که در پایانش، دنیا نمیتوانست چون گذشته باشد. من دانشجویی در میان دیگر دانشجویان بودم. به اندازهٔ کافی با اروپا و به خصوص فرانسه آشنا و مأنوس بودم تا هیجانات جوانان همسن خود را درک کنم. و آنچه من احساس کردم این است که در آغاز بسیاری از جوانان فرانسوی با هیتلر همدلی داشتند. این حقیقتی است که بسیاری مایل به بازگو کردنش نیستند. فاشیسم جوانها را کم و بیش جذب کرده بود و آنها نمیتوانستند فجایعی را که این مسلک فکری در پی داشت تجسم کنند و در نتیجه بسیاری در گروه «صلیب آتش» یا «اکسیون فرانسز» یا دیگر دستههای مشابه عضو شدند.
تندروی، جوهر جوانی است. هر کدام از ما نیرویی دارد که باید به طریقی به مصرف برساند. جنگ دیدگاهها را عوض کرد و شکست آلمان این تغییر و تحول را تسریع نمود و موفقیت شوروی سبب تمایل بسیاری از فرانسویان به کمونیسم شد. چون نمیتوان به طرف فاشیسم رفت، پس باید به کمونیسم رو آورد. فعل و انفعال ذهن بشری چنین است. عدهای امروز میگویند که جنگ، پادزهر تروریسم است. این گفته به نظر ترسناک میرسد، ولی متأسفانه خالی از حقیقت نیست.
در قضاوتی که پس از واقعه از هیتلر میشود، مسلک ضد یهود او نقش عمدهای را برعهده دارد. قبل از آغاز سیاست «راهحل نهایی»، نظرات هیتلر فقط ادامهٔ پدیدهای سنتی به گمان میآمد.
من تصور میکنم نوعی نژادپرستی خاص در یهودیان وجود دارد که مختص به آن قوم است و از جای دیگر و گروهی دیگر برنمیخیزد. در میان مردم سواحل مدیترانه و قوم لاتین فقط یهودیاناند که خود را قوم برگزیده میدانند؛ این فکری یهودی است. این مردمی که به قول دوگل «به خود مطمئنند و سلطهجو»، قرنها ستم دیدهاند ولی با سودای بزرگی زندگی کردهاند. پادشاهان فرانسه، انگلستان و پروس یکسان به این قوم محتاج بودهاند ولی مردم این ممالک نسبت به آنها حسادت ورزیدهاند.
در سوم سپتامبر ۱۹۳۹، بریتانیای کبیر و فرانسه به آلمان که به اندازهٔ کافی بهانه به دست این دو داده بود، اعلان جنگ دادند. من تصمیمم را گرفته بودم، میدانستم که نمیتوانم خارج این ماجرا بمانم و همه چیز نشانگر راهی بود که میبایست دنبال کنم: میخواستم به عنوان داوطلب وارد ارتش فرانسه شوم. برای این کار به نیس رفتم. در آنجا از همه جواب سربالا شنیدم. میگفتند: «شما که ساکن پاریساید در همانجا هم اقدام کنید!» حیرتآور بود، با کسی که حاضر بود جانش را برای این ملک بدهد چنین رفتار میکردند! ولی من چون به نظم و قاعده پایبندم به پاریس برگشتم و در آنجا به تمام وسائل متوسل شدم، تا بالأخره روزی از طرف دفاتر نظامی جواب آمد که: «در لژیون خارجی اسمنویسی کنید.» این جواب برای من قابل قبول نبود. بیش از یک سال بود که همسر فرانسوی داشتم، پنجمین سالی بود که در فرانسه به سر میبردم. فارغالتحصیل دانشگاههای فرانسوی بودم؛ بنابراین به خودم حق میدادم دوشادوش فرانسویان بجنگم.
اولین آشنایی من با زندان در فرانسه و در لباس نظام صورت گرفت. با رفیقی که روحیهٔ خود را باخته بود و اشغال دائمی فرانسه و انگلستان را بدست هیتلر مسلم میدانست دست به یقه شدم. اعتقاد من درست خلاف او بود. هر کدام ما به پانزده روز بازداشت محکوم شدیم.
یک روز صبح وقتی کرکرههای پنجره را باز میکردم چشمم به کلاههای فلزی و لولههای مسلسل سربازان آلمانی افتاد که زیر نور خورشید صبحگاهی برق میزد. بیآنکه نشان دهم که چیزی دیدهام به اتاق برگشتم و از زنم خواستم که تمام کاغذها را بسوزاند. از همهٔ خانهها بازرسی به عمل آمد و مردان از ۱۵ تا ۶۰ ساله، همگی را به میدان عمومی شهر، جلو حوضچه و فوارهای که به نام نیکلای قدیس بر پا شده بود، احضار کردند. همه باید اوراق شناساییمان را عرضه میکردیم و به بازپرسیها جواب میگفتیم. حضور من طبعاً باعث تعجب بود.
در این میان یکی از رابطههای من به دست گشتاپو افتاد. درست است که او اسم مرا نمیدانست ولی دادن نشانیهای من کار سادهای بود، کاری که این مرد هرگز نکرد. اگر من به دست گشتاپو میافتادم الزاماً تیرباران نمیشدم، ولی شک نیست که مثل آقای بِرتْران به یکی از اردوگاهها تبعیدم میکردند. با شرکت کردن در کارهای زیرزمینی با قواعد این بازی آشنا شدم، قواعدی که بعدها در ایران و حتی در زمان دیکتاتوری خمینی به کارم آمد. اگر مقایسهای در اینجا پیش آید باید بگویم که رفتار گشتاپو به رفتار خمینی شرف داشت: مثلاً اگر یکی از اعضای مقاومت تیرباران میشد دیگر لااقل برادرش مورد تعرض قرار نمیگرفت. متأسفانه در جمهوری اسلامی انسانیت در این حد هم رعایت نمیشود.
با برگسون در سال ۱۹۴۰ ملاقات کردم. با هم همسایه بودیم… من جذب عمق چشمهایش شدم که به رنگ آبی تیره بود. سری بزرگ داشت و بدنش از بیماری رماتیسم نحیف شده بود. وقتی با کسی حرف میزد به نظر میآمد که ورای فهم و ادراک محسوس، رابطهای مستقیم از ذهنش با ذهن مخاطب ایجاد میکند. گفت: «روزی که موفق شوید از فلسفه به شعر، از شعر به فلسفه و حتی به حقوق و به اخلاق برسید آن روز صاحب فرهنگ خواهید بود. در این فاصله در فکر باشید که راههای درست را انتخاب کنید، حتی اگر گاه به نظرتان کاری بسیار مشکل بیاید. این نصیحت مرا به کار ببندید، بعد از خواندن متن یک کمدی مولیر به متن یکی از آثار کانت رجوع کنید. در معنویت یگانگی وجود دارد. راه را پیدا کنید. راهی هست، منتهی نشانی ثابتی ندارد، هر کس باید خودش آن را به تنهایی بیابد.»
من متأسفم که ناگزیرم بگویم که کمونیستهای فرانسه تنگمایهترین در دنیا هستند. من فقط کمونیستهای ایران را در این حد از تنک مایگی دیدهام. اما اگر از من بپرسند شخصیتی که در نیمهٔ دوم این قرن بیش از هر کسی فرانسه یا دنیا را متأثر کردهاست، کیست؛ خواهم گفت: دوگل. نحوه رفتار و طرز برخورد او را با مردم میتوان نپسندید، ولی اگر تحسینی عمیق برایش احساس نکنیم قصور کردهایم. من جز او هیچ سرباز دیگری را ندیدهام که حکومت کردن هم بداند. این مرد که اراده و هوشی استثنائی داشت، گاه به نظر میرسد که از قوهٔ پیشگویی هم بهرهمند است. به علاوه امتیاز برپا کردن نهادهای جمهوری پنجم هم به او میرسد. اسباب سرافرازی اوست که به فرانسه قانونی اساسی ارزانی کرد که امکان گذر از دولت ژیسکار دستن رابه حکومت میتران به قانونیترین صورتش فراهم آورد. اگر ژرژ مارشه رئیسجمهور این مملکت شده بود، همان قانون چون غل و زنجیر بر گردنش میپیچید.
در ایران دو چیز مرا به شوق میآورد: اول شعر که همیشه آسمانی است و بعد قالی که کاملاً زمینی است.
مملکتم را با نگاهی نو مینگریستم، منظرهٔ خیابانها و بناهای یادبودی که در گذشته توجهم را جلب نکرده بود حالا برایم پر از جذبه بود. پس از چند روز وقتی خواستم احساسم را برای دوستی فرانسوی به نام آقای بروآر Béroard شرح دهم، همه را در این جمله خلاصه کردم: «در ایران دو چیز مرا به شوق میآورد: اول شعر که همیشه آسمانی است و بعد قالی که کاملاً زمینی است.»
رضاشاه مردی پر از تضاد بود… وقتی جنگ آغاز شد، رضاشاه ایران را بیطرف اعلام کرد. اما طولی نکشید، یا به منظور تضعیف نفوذ انگلستان در ایران یا به دلیل کششی که نسبت به آلمان و شخصیت هیتلر احساس میکرد، تمایل بسیار آشکاری نسبت به صدراعظم رایش از خود نشان داد. دیکتاتورها به شرط آنکه از هم دور باشند به هم ارادت دارند
رضاشاه مردی پر از تضاد بود. از یک طرف به جامعهٔ فئودالی آن زمان نظام میبخشید، از طرف دیگر تمام کسانی را که مختصر قدرتی داشتند تحت فشار قرار میداد. از جمله کسانی که فشار آن دوران را متحمل شدند روحانیون، خوانین، مردان سیاسی و آزادیخواهان، شخصیتها و روشنفکران تهران بودند. وقتی جنگ آغاز شد، رضاشاه ایران را بیطرف اعلام کرد. اما طولی نکشید، یا به منظور تضعیف نفوذ انگلستان در ایران یا به دلیل کششی که نسبت به آلمان و شخصیت هیتلر احساس میکرد، تمایل بسیار آشکاری نسبت به صدراعظم رایش از خود نشان داد. دیکتاتورها به شرط آنکه از هم دور باشند به هم ارادت دارند.
آلمانها وقتی به قفقاز، یعنی به دویست و هفتاد کیلومتری و دم گوش ایران رسیدند توسط چترباز برای پیروان خود اسلحه و فشنگ و پول در خاک ما ریختند. در ایران طرفدار داشتند. ایرانیها در حقیقت با حرارت از هیتلر جانبداری میکردند. به قول سپینوزا: «وقتی همه چیز را دریافتید همه چیز را میبخشید.» ایرانیان نمیدانستند چه میکنند. شکل ساده مسئله این بود: هموطنان ما که هم مظالم انگلیسها را متحمل شده بودند و هم از فجایع روسیهٔ استالینی باخبر بودند، از آلمانی که میخواست این هر دو قدرت را در هم شکند استقبال کردند.
ایران در آن زمان در حقیقت به دست سیاستمداری کهنسال بنام احمد قوام السلطنه که هفتاد و یک سال داشت اداره میشد. او در دوران قاجاریه و قبل از به سلطنت رسیدن رضا شاه هم صدراعظم ایران شده بود و او بود که در کابینهاش به رضا خان پست وزارت جنگ را داد. قوام آدمی بود زیرک و به اصطلاح عوام کلک، اهل بده بستان، نه چندان درستکار و بدون کمترین به دمکراسی. من توافق فکری و همدلی خاصی با او ندارم ولی اقرار میکنم که او مردی بسیار لایق بود و قادر بود در وقت لزوم بگوید «خیر!» در زمان بروز اختلافاتی که ما را در مقابل روسها قرار داد، قوام السلطنه با مانورهای مناسب، درست عمل کرد و به این ترتیب خدمتی شایان به مملکتش نمود. بهطور خلاصه قوام السلطنه موفق شد سر استالین را شیره بمالد.
در آن زمان نسبت به پادشاه کمترین احساس نامطلوبی نداشتم، حتی امیدوار بودم که بتوانم با او همکاری کنم. او تا آن زمان از امکاناتش استفادهای مستبدانه و ضددمکراتیک نکرده بود. در حقیقت نه قدرتش را داشت و نه فرصتش را یافته بود… شاه عشق چندانی به ادبیات نداشت. در عوض به معلومات عمومیاش میرسید، هر روز دو ساعت میخواند و به ویژه به مسائلی نظیر پتروشیمی علاقه بسیار نشان میداد. من شخصاً بسیار متأسف بودم که شاه تقریباً با شعر فارسی بیگانه است. بعدها به من گفتند که سواد و فرهنگ دیگران موجب خلقتنگی او میشود. به درجهای که به اشخاصی که شرفیاب میشدند توصیه میشد اگر به زبان فرانسه با او حرف میزنند عمداً چند غلط دستوری در حرفها بگنجانند تا حسادت او تحریک نشود. در سنین پیری تاب هیچگونه برتری از هیچکس را نمیآورد، این کس میخواست سیاستمدار باشد، میخواست مهندس امور فنی. چنان به کمال و بینقصی رسالت خویش غُرّه بود که به کمتر شور و مشورتی راه نمیداد و اطرافیانش هم از نصیحت کردن به او خودداری میکردند. وقتی چنین خود را تنها و منزوی ساخت عنان را آزادانه به دست رویاهای بزرگبینانه رها کرد. قولهایی میداد از قبیل این که ایران را ششمین یا هفتمین قدرت دنیایی خواهد کرد یا رهبر بازار مشترک اقیانوس هند خواهد شد.
شاه به من گفته بود: «ایران درگیر مشکلات فراوان است، شما میتوانید به حال مملکت مفید باشید.» من فقط میخواستم بدانم از چه طریق. از نظر سیاسی راهم را بلافاصله یافتم. در سالهای تحصیلی سخت شیفتهٔ گفتهها و سخنان مصدق شده بودم. تنها حزبی که میتوانست مناسب مشی من باشد، حزب ایران بود که بعد ستون فقرات جبههٔ ملی شد. بدون آن که تردیدی به خود راه دهم عضو این حزب شدم.
در آبادان سه تشکیلات اساسی وجود داشت: یکی شرکت نفت ایران و انگلیس که کارگران را استثمار میکرد، دومی حزب توده که گوش خوابانده بود تا از استثمار کارگران به نفع خود استفاده کند، و دیگری عناصر دست راستی که با هر گونه توسعهٔ آزادیهای سندیکایی مخالفت داشتند. من حالت کدخدا را داشتم. عمدهترین مشغلهٔ فکری من جایگزین کردن نفوذ حزب توده بود با معیارهای سوسیال دمکراسی. این کار حدوداً یک سال و نیم به درازا کشید. ولی به محض آن که میان کارگران محبوبیتی به دست آوردم و اعتماد آنان را کم و بیش جلب کردم، وزارتخانه با من سرسنگین شد. میگفتند: تند میروی و با کسب همدلی کارگران با منافع شرکت نفت ایران و انگلیس درافتادهای که کاری است خطرناک. شش ماه بعد سرهنگی مؤدبانه و البته بیآنکه دستبندم بزند، مرا تا فرودگاه همراهی کرد و ناگزیر به ترک آبادان شدم. در فرودگاه، شش هزار کارگر به بدرقهام آمده بودند. لطف آنها رابطهٔ دولت را با من تیرهتر کرد ولی پشتگرمی و قوت قلب به من داد، چون به چشم دیدم که در مسائل اجتماعی حسن نیت و اعتقاد راسخ میتواند ثمربخش باشد.
مصدق از نظر کارایی و صداقت بر تمام دولتمردان زمان خود سر بود… یکی از تنها ایرانیانی بود که قوانین بینالمللی و اصول اساسی دموکراسی را میشناخت… زمانی که به نمایندگی مجلس انتخاب شد تنها کسی بود که میتوانست از روی دانش و با احاطهٔ کامل از دموکراسی، از حکومت مردم بر مردم، از تفکیک قوا و از نقش دقیق پادشاه در یک نظام مشروطهٌ سلطنتی صحبت کند… مصدق با تمام نیرو طالب دموکراسی بود، مسئلهای که از نخستین روز موجب اختلاف میان او و رضاشاه شد. حرفش روشن و ساده بود، میگفت: «شما میخواهید در آن واحد فرماندۀ کل قوا، نخستوزیر و پادشاه مملکت باشید. چنین چیزی ممکن نیست. باید بین این سه یکی را انتخاب کنید. یا با تصویب مجلس نخستوزیر بشوید، یا به انتخاب نخستوزیر فرماندۀ کل قوا باشید یا پادشاه بمانید.»... نحوهٔ کار دموکراسی را تشریح میکرد و خاطر نشان میساخت از چه لحظهای دیکتاتوری آغاز میشود.
مصدق دستی قوی و گردنی استوار داشت. به آراستگی ظاهرش کم توجه بود. فقط دو دست کت و شلوار داشت و هرگز یاد نگرفت که گرۀ کراواتش را ببندد. به سهولت اشک میریخت و از این رو تصور میکنم که از ناملایمات زود متأثر میشد. «انتلکتوئل» نبود. مسائل اجتماعی مورد توجهش بود اما به ادبیات عنایت چندانی نداشت. بیتوجهی به ظاهرش مطلقاً از روی صرفهجویی نبود. در تمام دوران وزارت یا وکالت حتی دیناری از دولت نپذیرفت. طبق دستور او مواجبش بین دانشجویان کمبضاعت دانشکدهٔ حقوق تقسیم میشد. به جای اتوموبیل دولتی از ماشین قدیمی و شخصیاش استفاده میکرد. حقوق محافظین و کارمندانش را از جیب میپرداخت. جلسهٔ هیئت وزراء را در خانهٔ خویش تشکیل میداد. به ندرت از منزل خارج میشد، چون مداوماً بیم آن میرفت که به دست یکی از اعضای فدائیان اسلام، این لجن جامعهٔ بشری، ترور شود. خانهاش همیشه به نهایت پاکیزه و پیراسته بود ولی در آن نه مجسمهای دیده میشد نه ظرف کریستالی و نه گلدان نقرهای. مخارج غذا و مسکن ۲۴ سربازی را که از او محافظت میکردند خود برعهده گرفته بود. مصدق ثروتمند بود، معهذا زمانی که از قدرت کنار رفت چندان زیر بار قرض بود که ناگزیر خانهٔ معروفش را فروخت تا قروضش را به بازاریان تهران ادا کند. در عین بیاعتنائی به پول نسبت به مسائل مالی به شدت سختگیر بود. چند سالی پیش از آنکه شاه دست به اصلاحات ارضی بزند، مصدق تمام اموالش را به فرزندانش بخشیده بود.
… تا لحظهای که به خاک سپرده شد نیز مورد غضب بود. در حالی که در عزای هر بیسر و پایی مساجد تهران لبریز از جمعیت میشد، مصدق در تنهایی جان سپرد. روز پر سوز و سردی بود، از آن روزهایی که شمار کلاغان ده دلمرده از همیشه بیشتر است. روز هفت او نیز طبق سنن مذهبی و ملی باز به آن محل رفتم و از آن پس هم گاه به گاه به آنجا بازگشتم.
چگونه پادشاه دیکتاتور شد؟ در دگرگونی شاه جوان در سالهای ۱۹۴۸ و۵۰ و تمایلش به خودکامگی، اطرافیان - به ویژه طرفداران سیاست انگلیس - سهم به سزایی داشتند. انگلوساکسونها به این نتیجه رسیده بودند که طرف بودن با یک نفر به مراتب سهلتر از طرف شدن با یک سیستم پارلمانی است و با نخستوزیری که احتمال دارد نظراتش مغایر با ارادهٔ شاه باشد. به همین دلیل به جای تشویق شاه به سلطنت او را ترغیب به حکومت کردند.
از روزی که من شاهد بودهام در ایران مجلسی روی کار نیامده است که تمام وکلایش برگزیدگان ملت باشند. چندین بار پیش آمده که سرنوشت مملکت بستگی به یک نفر یا به گروهی کوچک پیدا کردهاست، از جمله در دورهٌ نخستوزیری خود من.
اولین اقدام من تقدیم لایحهٔ انحلال ساواک به مجلسی بود که به من رأی اعتماد داده بود در صورتی که همه این آقایان به برکت وجود ساواک به نمایندگی رسیده بودند و دستپروردگان آن دستگاه بودند. خطاب به آنان گفتم: «شما مرا پذیرفتهاید، ناگزیر باید انحلال آن سازمان را هم بپذیرید وگر نه خود را کنار میکشم.» نمایندگان، به دلیل فشار افکار عمومی و به این دلیل که منطق چنین حکم میکرد، به این لایحه رأی موافق دادند. همین نمایندگان به تقاضای من اموال بنیاد پهلوی را نیز به دولت منتقل کردند و در مجموع بر تمام نکات برنامهٔ دولت من گردن نهادند.
شب ۱۶ اوت است. سرهنگ نصیری افسر گارد شاهنشاهی، با تانک و مسلسل به جلو خانهٔ مصدق میرود، برکناری او را از نخستوزیری اعلام میکند و منتظر جواب میماند. مصدق بر پاکت حکم عزلش چنین جملهای مینویسد: «پیام رسید، اطلاع حاصل شد.» رئیس ستاد (یکی از فارغ التحصیلان پلی تکنیک فرانسه) در محل کارش نیست. او را پیدا میکنند و به ستاد میفرستند. نصیری را بازداشت میکنند و افراد گارد سلطنتی بدون مقاومت خلع سلاح میشوند… اگر این کودتا نیست، کودتا چیست؟ نامهای که سرهنگ حامل آن بود به دست پادشاه امضاء شده بود. گیریم اعلیحضرت اجازه و قدرت اخراج نخستوزیر را هم میداشت، برای چنین کاری لااقل به شخص نخستوزیر تلفن میشود و از او میخواهند که به حضور برود، نه اینکه در ساعت یک بعد از نیمهشب توپ و تفنگ و مسلسل به در خانهاش بفرستند…
قصدم بازسازی تاریخ پس از بیست و پنج سال نیست، ولی به گمان من مصدق درخور ابعاد حادثه از خود واکنش نشان نداد. حق بود در همان شب دستور تیرباران آن ناکسان، و در رأس آنها نصیری، را صادر میکرد و بعد هم در پیامی بسیار روشن خیانت این گروه را برای مردم توضیح میداد و محکوم مینمود. حکومت نظامی اعلام شده بود. من دمکرات و من قانونشناس اگر به جای او بودم، افراد گارد شاهنشاهی را که در این فتنه شریک بودند به جوخهٔ اعدام میسپردم؛ زیرا برای خروج از چنین مخمصهای دو راه بیشتر وجود نداشت: یا تسلیم شدن یا تا به نهایت رفتن. اما مصدق یک بار دیگر رعایت شاه را کرد. من نمیتوانم ادعا کنم که در بیزاری از کشتن – به هر دلیل که باشد- دقیقاً شاگرد مکتب او هستم. در مواردی بخشندگی و بزرگواری خداوار خطای محض است، زیرا سرنوشت ملتی را به تباهی میکشاند.
«شبی که پادشاه تانکهایش را علیه نخستوزیر به کار انداخت»[36]
بخش دوم: پایمردی در عقایدم:
مصدق قربانی چندین عامل شد که بعضی از آنها به خود او مربوط میشد. او هرگز نخواست حزبی قوی بسازد که در موقع لزوم بتواند از او پشتیبانی نماید. در مورد شخصیتش میتوان گفت که درستکاری و نیکنامیاش از هر چیز دیگر برایش ارزندهتر بود. به جای آنکه بجنگد و پیروز شود ترجیح میداد که شهید و مظلوم باشد. شرافت و درستی او در مسائل مالی، که شهرهٔ خاص و عام است، توأم با موشکافیها و سختگیریهایی بود که چندان به نفعش تمام نمیشد. به محض آنکه قانونی به تصویب میرسید انتظار داشت که از امروز به فردا مو به مو اجرا شود. هیچ گونه سازشی را نمیپذیرفت و با آنچه امروز به نام «سیاست واقعبینانه» خوانده میشود میانهای نداشت. تحولات بینالمللی پس از جنگ را درست تعقیب نکرده بود… نقاط ضعف مصدق را باید یادآور شد ولی از یاد نبریم که با چه قدرتهای بزرگی درافتاده بود و شرایط هم کارها را بر او آسان نمیکرد.
آیزنهاور در توضیح دخالت آمریکا در آن بخش از دنیا گفتهاست: «هر جا که کمونیسم باشد، میدان مبارزهٔ ماست.» بدبختی اینجاست که در کئز ما با کمونیسم طرف نبود، فقط با اشرافزادهای به نام دکتر محمد مصدق طرف بود. آیزنهاور اگر گفته بود: «هر جا که نفت باشد، میدان مبارزهٔ ماست» گفتهاش به حقیقت نزدیکتر میبود. به هر حال در این مبارزه بازنده نشد. در ۶ شهریور (۲۸ اوت)، یعنی فقط ۹ روز پس از وقایعی که شرحش گذشت، زاهدی اعلام کرد که مذاکرات دربارهٔ کنسرسیوم آغاز شدهاست، کنسرسیومی که در فوریهٔ بعد تشکیل شد و من شرحش را وقتی در سلول تیره و تار زندان به سر میبردم شنیدم. فاتحین غنائم را میان خود تقسیم میکردند: ۴۰٪ انگلیسها، ۴۰٪ امریکاییها، ۱۴٪ هلندیها و ۶٪ فرانسویها. به ایران هم باید چیزکی میرسید: نیم منافع به عنوان مالیات به ما اختصاص داده شد.
پاکسازی و تصفیهٔ اعضاء حزب توده و میلیون طرفدار مصدق با شدت و حدت هر چه تمامتر شروع شد. در زمانی که محاکمات مصدق آغاز شد من به اتهام «اخلالگری و توهین به مقام سلطنت» بازداشت و زندانی شدم. سرهنگ کمسوادی در خانه من بر صفحهٔ کاغذی این جملات را دیده بود: «پادشاه حق سلطنت کردن و حکومت کردن را در آن واحد ندارد، این دوگانگی مغایر با قانون اساسی است.» اعتراض نسبت به جملهٔ اول این نوشته بود: «پادشاه حق ندارد؟ یعنی چه؟ پادشاه همه حقی دارد!» به من حتی فرصت رفع اتهام داده نشد. حکومت نظامی برقرار بود و طبق ماده ۵ آن تقریباً هر کسی را میشد زندانی کرد.
در ربع قرنی که به دنبال آن حوادث آمد من در مجموع پنج سال و هشت ماه در زندان به سر بردم. یک دورهٔ هفت ساله هم ممنوعالخروج بودم. طبعاً این مسائل مشکلات دیگری را هم ایجاد میکرد.
آدمی نمیتواند وزیر یا سفیر شاه باشد و بعد بگوید: من با آنچه اعلیحضرت میکند مخالفم. برای من ممکن نبود با لباس تمام رسمی به پیشواز والاحضرت اشرف به فرودگاه بروم و از دم هواپیما به تعظیم و تکریمش مشغول شوم. این کارها از توان من بیرون بود. آدمی یا با همهٔ دل و جان سیاستی را میپذیرد یا میگوید: خیر!
صحبت از سالهای زندان بحث را به موضوع حساسی میکشاند که با ذکر یک کلمه در اذهان زنده میشود، کلمهای که برای تمامی جهانیان آشناست: ساواک. این سازمان سه سال پس از کودتا تأسیس شد… ساواک پلیس سیاسی بسیار خاصی بود. پس از رفتن مصدق، دولت ایران توسط نظامیان اداره میشد. ملت میبایست وادار به اطاعت میشد و این کار هم ابزار خودش را میطلبید. ساواک با کمک امریکاییها و متأسفانه به دست یکی از خویشان من، تیمور بختیار، سازمان یافت که خود ریاست آن را تا سال ۱۹۶۱ بر عهده داشت و ۶ سال پس از این تاریخ به دست یکی از مزدوران همین ساواک به قتل رسید. به هر تقدیر من این رضایت خاطر را دارم که این تشکیلات منفور به دست بختیار دیگری منحل شد، زیرا در سال ۱۹۷۹ یکی از اولین اقدامات دولت من انحلال این دستگاه بود.
سخت زننده است که قدرتی خودسر و خودرأی بر مردم حاکم شود و بتواند توسط ساواک هر که را خواست صرفنظر از نوع خطایش بازداشت کند و به دادگاه نظامی تحویل دهد. این درست آن چیزی بود که مصدق از میان برداشته بود: او دادگاه نظامی را فقط برای رسیدگی به وضع کسانی که متهم به خیانت به کشور بودند و علاوه بر آن اختلاس نیز کرده بودند، صالح میشناخت. پس از او، هر کسی به جرم «اخلالگری»، کلمهای که از نظر قضایی بسیار تفسیرپذیر است، در مظان بازداشت قرار داشت.
هر قدر نفوذ این تشکیلات موازی بیشتر میشد، اعتبار وزارای مسئول پائین میآمد. در این اواخر کل دستگاه اداری در مرحلهٔ نهایی به ساواک یا به آنچه من نامش را ساواک دوم گذاشتهام، وابسته بود. مقصودم از ساواک دوم کمیسیون شاهنشاهی است…
غالب سران ساواک نظامی بودند و بیشترشان در آن سازمان مزایای مالی و اختیاراتی داشتند که حتی وزرا از آن محروم بودند. اکثراً آدمهای منفوری بودند جز پاکروان که سه سال ریاست این سازمان را بر عهده داشت. من میتوانم بگویم که در آن سه سال شکنجه در ساواک معمول نبود. مشت و کتک حتماً رایج بود ولی شکنجههای متشکل و سازمانیافته و مداوم وجود نداشت. بر خلاف نصیری، همان کسی که به خانهٔ مصدق حمله کرد و ۱۴ سال در رأس ساواک باقی ماند و از نظر شعور و اخلاق فرد پستی بود، پاکروان انساندوست بود، شعور و فرهنگش بیشک از سطح متعارف بسیار بالاتر بود. چندین زبان میدانست، چون در فرانسه بزرگ شده بود فرانسه را مثل فارسی و بل بهتر صحبت میکرد و با افراد خانوادهاش با این زبان حرف میزد. پاکروان هر چه از دستش برمیآمد برای نرم کردن روشهای خشن ساواک و ایجاد نظم در کارهای آن دستگاه انجام داد. به پادشاه وفادار ماند ولی نظرش را هم با ادب و تواضع هر چه تمامتر اظهار میکرد. یکی از دلایل خشم گرفتن شاه به او پیشنهاد و اصرار پاکروان به فراخواندن جوانان پیرو مصدق برای به دست گرفتن کارهای حساس بود.
شرح واقعهای که در یکی از جراید خارجی منتشر شد نمایشگر اجحافاتی است که به ما میشد: مرد جوانی همراه نامزدش به یکی از مغازههای شیک تهران میرود که هدیهای بخرد. معاون نصیری، یعنی رئیس بخش شکنجه هم سر میرسد و میخواهد که قبل از دیگران به کار او برسند. مرد جوان به او تذکر میدهد که نوبت او نیست و از او میخواهد که منتظر بماند. به جای دادن جوابی معقول، شکنجهگر ساواک در مقابل همهٔ مشتریان به مرد جوان دستور میدهد که از مغازه خارج شود و وقتی که جوان نمیپذیرد هفت تیرش را میکِشد و او را میکُشد. و اما بعد چه پیش میآید؟ پلیس به محل واقعه میآید و گزارشش را تهیه میکند و کار به دادگستری حواله میشود. ولی فردای آن روز، ساواک کاخ دادگستری را محاصره میکند و پرونده را میسوزاند. هیچکس هم پس از آن مزاحم قاتل نمیشود.
وقتی از این حوادث با کسانی که بیهیچ قید و شرط از اعلیحضرت طرفداری میکنند صحبت میشود میگویند: پادشاه این چیزها را نمیخواست، خودش هم با این اعمال مخالف بود. اگر پادشاه، پادشاه مشروطه میبود، در حقیقت هیچکس دربارهٔ این قضایا حق اعتراض به او را نمینداشت. ولی از لحظهای که او تصمیم به حکومت کردن گرفت و استبداد پیشه کرد، باید عدالت را هم خود اجرا میکرد و جوابگوی این اعمال نیز میشد. ضربالمثلی عربی میگوید: «یک مملکت بدون مذهب دوام میآورد ولی بدون عدالت بر پا نمیماند.»
حکومتی که مکرر مرتکب اشتباه میشود و عیب و نقص فراوان دارد در صورتی میتواند خود را توجیه کند که بعضی نتایج مثبت و کارهای مفید نیز عرضه کرده باشد. محمدرضا شاه این موضوع را خوب فهمیده بود، منتهی مایل بود به جای کارهای اساسی با برنامههای ظاهر فریب، مردم را اغفال کند. حتی عنوان انقلاب سفیدی هم که در ۱۹۶۳ به راه انداخت، گول زننده بود. اگر پادشاهی تصمیم بگیرد انقلاب کند باید انقلابش را با استعفا از تاج و تخت آغاز نماید. تغییر و تحول، اعم از سطحی یا عمقی از طرف شاه قبول، ولی انقلاب، حتی به رنگ سفیدش، خیر!
خرابههای باعظمت تخت جمشید در سالهای آخر سلطنت شاه مورد لطف و توجه بسیار بود. آنجا را صحنهٔ تظاهرات فرهنگی و حتی محل رسیدگی به بیلان برنامههای پنجساله کردند. من نمیدانم که موسیقی و رقص برای باز کردن فکر مساعد بود یا نه، یا میشد در آن فضا به حسابهای دقیق رسید یا خیر، اما قدر مسلم این است که در آن «صحنهٔ آراسته» میشد سر را بالا گرفت و باور کرد که ایران در صف کشورهای پیشرفته قرار دارد: یعنی همان اظهارات شاه که مدعی بود ما بزودی ششمین یا هفتمین قدرت جهانی خواهیم شد.
جشنهای سال ۱۹۷۱ بهانهٔ غرور فراوان از دستاورهای اندک را فراهم آورد. من در این جشنها شرکت نداشتم، نه میتوانستم لافهایی چنین گستاخانه را تحمل کنم و نه مضحکهشدنی را که کفارهاش بود.
و در همان زمان به روشنی زمزمهٔ از میان رفتن سلطنت و فرو ریختن بنای آن به گوش میرسید. در برابر این دبده و کبکبهٔ رو به افول، جوانان کشور، کشوری که بیش از نیم جمعیتش زیر ۲۰ سال داشت، بیتابی از خود نشان میدادند و ملایی جنونزده از این مخضکه برای تهییج فقرا و محرومین و کسانی که به ساز شاه نمیرقصیدند، سوء استفاده میکرد.
در ۱۹۷۷ من به اتفاق سنجانی و فروهر نامهای سرگشاده دربارهٔ گرفتاریهای جاودانه یعنی: ساواک، فساد، آزادیهای سیاسی و رعایت قانون اساسی خطاب به پادشاه نوشتم. در همان روز بلافاصله پس از نوشتن نامه چمدانم را هم بستم، چمدان کوچک مخصوص زندانم که در آن لوازم اولیه جا میگرفت، تا وقتی به سراغم آمدند آماده باشم. به این قضایا عادت داشتیم. من شش بار بازداشت و شش بار زندانی شده بودم. نیمی از سال ۱۹۶۰، تمامی سالهای ۱۹۶۲ و ۱۹۶۲ و نیمهٔ اول ۱۹۶۳ را در پشت میلهها به سر بردم. بقیهٔ مدت هم در خانهام تحت نظر بودم.
ایجاد حزب واحد نه خدمتی به محمدرضا شاه کرد و نه به ملت. نتیجهٔ آن فقط منحرف شدن مخالفت سیاسی به سمت شاخههای افراطی بود، افتادن آن به دامن مذهبیون و حزب توده…
محمدرضا شاه بیتردید به بیماری خودبزرگبینی مبتلا بود، به همه مشکوک بود و به کسی اعتماد نمیکرد. آیا دوست و یاری داشت؟ اسباب تأسف است، ولی تصور نمیکنم. دورش را کسانی گرفته بودند که در مقابلش به خاک میافتادند، از امکاناتش استفاده میکردند، دربارش را تشکیل میدانند ولی دوستش نبودند… شاه، دوستی را پس میزد، نمیتوانست بپذیرد که کس دیگری از او باهوشتر، آراسته تر، قویتر، جذابتر یا ثروتمندتر باشد… هرگز نتوانست جوانان را جذب کند به همین دلیل بسیاری از آنان در زمان وقوع حادثه به آغوش خمینی پناه بردند.
تصویری که از خود داشت تصویر یک راهنمای جهانی بود. در همهٔ کارها حتی در حد انتخاب رئیس کلانتری بخش یا خرید و فروش سهام یا برنامهٔ توسعهٔ یک شرکت تجاری هم مداخله میکرد. مدعی بود که در مسائل نفتی و انرژی صاحب نظر است. خیال میکرد اعمال او جواب به دنیا و به تاریخ است. اما نتیجهٔ کارهایش نه فقط در خود ادعاها نبود، بلکه باعث سرافکندگی و سرخوردگی شد.
به رغم ظواهر فریبنده، مملکت پِی و زیربنا نداشت و به اولین تندبادی که نامش خمینی بود در هم ریخت.
محمدرضا شاه طی ۳۷ سلطنتش دوبار محبوبیت عام یافت. بار اول در زمان نخستوزیری قوام السلطنه و به دلیل نجات آذربایجان، و بار دوم در زمان مصدق و پس از ملی شدن صنعت نفت. لذت دو پیروزی واقعی را درک کرد که ساواک سازماندهندهاش نبود ولی کار به همین دو مورد ختم شد.
بسیاری بر این باورند که شهبانو عامل اصلی مصائبی است که ایران، امروز با آن دست به گریبان است. من مکرر این حرف را از زبان این و آن شنیدهام ولی شخصاً آن را باور ندارم. سرنوشت این بانویی که بسیاری از زنان جوان دنیا را با تاجی که بر سر گذاشت به رؤیا فرو برد، سرنوشت غریبی بود. آیا واقعاً همسر پادشاه ایران شدن مایهٌ حسرت بود؟
در آغاز فرح دیبا کمترین نفوذی بر شاه نداشت. بر خلاف ثریا که همیشه چند قدم از شاه جلو میافتاد، فرح در مقابل پادشاه خود را عقب میکشید. پس از به دنیا آمدن ولیعهد، شهبانو به کارهای خیریه سرگرم شد. شاید بتوان گفت که عقایدی لیبرال حتی نزدیک به سوسیالیست و در هر حال پیشرو داشت. نقصی که فرح دیبا حتی با تمرینهای مکرر نتوانست در خود تصحیح کند، لحن محزون صحبت کردنش است، خصوصاً وقتی فارسی حرف میزند. ولی به فرهنگ علاقمند است و در ادب و شعر حتی شعر فرانسه از خود ذوقی نشان میدهد. چنین صفاتی در خاندان پهلوی بسیار نادر است. … تنها فرد خانوادهٌ سلطنتی است که از فرهنگ ایران ذخیرهای دارد.
شاهدخت و شهبانو برای تفاهم با هم ساخته نشده بودند: شاهزاده اشرف هیچ نفوذی جز نفوذ خود را بر دولت تحمل نمیکرد. در حقیقت او حکمرانی مینمود. یک سال قبل از سقوط شاه، شهبانو همسر خود را متقاعد ساخت که اشرف را روانهٔ خارج کند. شاهزاده برای بار دوم از مملکت خود اخراج شد.
… امیر عباس هویدا… من او را زمانی که ساکن بیروت بودم، شناختم. از من جوانتر بود و شاگرد همان دبیرستان لائیکی که من در آن درس میخواندم. چنین در ذهنم ماندهاست که پدرش کنسول ایران در دمشق بود. پسری بود چاق و چله، جسور و با ابتکار. با این که در کلاس دیگری بود غالباً به کلاس ما میآمد و برای بیرون رفتن یا شیطنت دستهجمعی پیشنهادهایی میداد. .. وقتی برای دیدارش به شرکت نفت و دفتر او رفتم، مختصری خصوصیات اخلاقیش را شناختم. چنین حس کردم که او فقط بر سطح مسائل میلغزد و به عمق مطالب هم کاری ندارد. تصمیمی که میگیرد متکی بر اصول نیست و برایش کافی است که از جذابیتش، که قابل انکار نبود، استفاده کند. هویدا تا آنجا که من اطلاع دارم به هیچکس آزاری نرساندهاست ولی سوای خدماتی که به «دوستان» کرده، نیکی خاصی هم در حق کسی نکردهاست… هیچکس از دفتر او ناراضی بیرون نمیرفت. من فکر میکنم که ریشهٔ خوشروئی و خندانی او از نوعی بیمسئولیتی آب میخورد. نخستوزیری بود مطیع، بدون خم به ابرو آوردن پذیرفت که قانون اساسی فقط نقش کاغذ باشد و پادشاه با خیال فارغ تمام مراحل انقلاب سفیدش را عملی سازد، با هم بسیار خوب کنار میآمدند.
در مورد هویدا به سختی بتوان از «اعدام» صحبت کرد، او را در واقع به قتل رساندند و این جنایت، مثل دیگر جنایات جمهوری اسلامی، مایهٔ انزجار است. اعمال هویدا قابل دفاع نبود. خود او گفتهاست: «من تقصیری نداشتم، سیستم بود که خراب بود.» حتی باحُسنترین قضات در مقابل چنین حرفی میگفت: «سیستم خود شما بودید آقا. شمایی که نخستوزیری را قبول کردید، قبل از آن وزیر دارائی بودید و پس از آن وزارت دربار را گرفتید. شما جز بله قربان گویی کاری بلد نبودید.» هویدا تقاضای یک ماه فرصت کرده بود تا دفاعیهاش را تنظیم کند و کتابی بنویسد. نوشتن کتاب لزومی نداشت، ۳۰ صفحه هم کفایت میکرد. کتاب را برادرش فریدون به جای او نوشت. به نقل از گروهی که داعیهٔ شاهپرستی دارند، این شخص بیاخلاق و ریزهخوار خوان اشرف، شاهدخت را تهدید کرد که اگر صد هزار دلار به او ندهد کتابی منتشر خواهد کرد و نشان خواهد داد که برادرش بیگناه است و شاه به او خیانت کردهاست. عذر سهلتر از گناه!
در بارگاه عدل خمینی هیچ نوع استدلالی کارگر نمیافتد. چند ماه پس از سقوط دولت من، یکی از روزنامهنگاران ایرانی این شهامت را داشت و نوشت: «میخواهند هویدا را اعدام کنند چون قانون اساسی را اجرا نکرد و میخواهند بختیار را اعدام کنند چون میخواست آن را اجرا کند. مملکت مسخرهای است!»
تا آخرین روزها پادشاه حاضر بود با هر کسی کنار بیاید جز با پیروان مصدق. در سپتامبر ۱۹۷۸، یعنی چند ماهی قبل از انقلاب، به یک روزنامهنگار آمریکائی گفته بود که افراد آن گروه از مخالفین که نامشان جبههٔ ملی است همه عوامل دول غرب هستند و مصممند که کشور را به کمونیستها تحویل دهند! این سخنان نشان میدهد که کینه و نفرت حتی رد ابتداییترین و سادهترین منطقها را هم از استدلال برمیچیند: اگر ما عوامل غرب بودیم چطور دستور داشتیم که مملکت را به کمونیستها بسپاریم؟ در نحوهٔ استدلال پادشاه تضادی آشکار وجود داشت که فقط از بغض پایانناپذیرش نسبت به مصدق ریشه میگرفت، طی یک ربع قرن او را عوامفریب نامید، وطنپرستیاش را منکر شد، و تمام تهمتهای ممکن را به او زد. تا لحظهٔ مرگ با مصدق رفتاری به نهایت ناپسند داشت.
در عوض با ملاها راحت میتوانست کنار بیاید. با اکثریت نزدیک به اتفاق آنها روابطی نزدیک داشت. مبالغ گزافی در پنهان، یا به وسیلهٔ ساواک یا توسط نخستوزیر، به نام آنان واریز میشد و این مزدها، سوای پولهای مرتبی بود که در چارچوب قوانین موجود به آخوندها پرداخت میگردید.
شاه به طرق مختلف راه را برای خمینی هموار کرد. قسمتی از نیروهای فعال ملت که راه را بروی خود بسته یافت به طبقهٔ مذهبی پناه برد. از آنجا که تجمع مخالفان ممنوع بود و گردهمائی در سلولهای حزب واحد نیز معنایی نداشت، جوانان خود را به دامن مذهبیون انداختند: راه ملّیون مسدود شده بود ولی دروازهٔ مذهب باز بود. این مفر، بدآیند امریکاییها هم نبود چون آنها تصور میکردند که مذهب بیخطر است و جوانان بیآنکه آزاری برسانند میتوانند شیطنت و هیاهوی خود را در آن میدان مصرف کنند!
در کنار ما تشکیلات بازرگان هم موجود بود که با جبههٔ ملی روابطی داشت ولی از اجزاء آن بهشمار نمیآمد. آن مرد «اکول سانترال» دیده، رئیس سابق دانشکدهٔ فنی و مدیر عامل اسبق شرکت ملی نفت ایران از جنم دیگری بود و نمیتوانست طرز دید خمینی را داشته باشد. ناسیونالیست بود ولی از یک درد بزرگ در رنج: او هم بلد نبود بگوید «خیر!» من این نسبت را به هویدا دادهام و بعد هم در صحبت از بسیاری از شخصیتهای ایران نوین این حرف را تکرار کردهام. تمام بدبختیها از سیاستمدارانی ناشی میشود که ادعای اداره مملکت را دارند ولی به وقت لزوم این یک کلمهٔ کوتاه را نمیتوانند بر زبان آورند. بازرگان عمیقاً مذهبی و ذهنش مداوماً به مسائل دینی مشغول بود، با این حال در دورهای ریاست مجمع حقوق بشر را در ایران پذیرفت، در حالی که این دو موضوع با هم متنافرند. نمیشود هم چادر را به زنان تحمیل کرد و هم مدافع حقوق بشر بود. در هر حال خمینی در یادآوری این مطلب به بازرگان کوتاهی نکرد: «این حقوق بشری که شما هی حرفش را میزنید دیگر چیست؟ همان اسلام خودمان برای همه چیز کافی است.»
در اواسط اوت حادثهٔ سینما رکس آبادان به مرگ ۳۸۰ نفر زن و مرد و کودک بیگناه در میان شعلههای آتش انجامید. ناگهانی بودن حادثه مانع از این شد که آتشنشانی پالایشگاه به موقع در محل حضور پیدا کند. میگویند که درها را از خارج قفل کرده بودند… آتشسوزی بدون شک عامداً ایجاد شده بود، عاملان آن هم ملایان بودند. این مطلب را من قویاً تأکید میکنم. مردی که پس از ماجرا دستگیر شد و به جنایت اعتراف نمود، بعد چه بر سرش آمد؟ در آغاز به عراق پناهنده شد و بعد به ایران بازش گرداندند و کسی نمیداند حالا کجاست. بارگاه عدل خمینی، چنانکه در میان گلهٔ گرگان رسم است، به جای او دو پلیس را اعدام کرد.
پس از تشکیل دولت شریف امامی حوادث سریعتر پیش میرود: شورش، آتشسوزی، حمله به بانکها… این اتفاقات در شهرهای مختلف تکرار میشود: در اصفهان، در تبریز… پادشاه مردی را انتخاب کردهاست که کاری از دستش ساخته نیست. اعلام رسمی حکومت نظامی و گسیل کردن ارتش به خیابانها اقدامی خطرناک است، زیرا اگر رو در رویی به درازا بیانجامد، بین سربازان و تظاهرکنندگان تفاهم ایجاد میگردد و شیرازهٔ نظم به کلی از هم میپاشد. افسران برای واداشتن سربازان به اطاعت دچار مشکل خواهند شد. مسئله چنان حاد خواهد شد که شعارهای انقلابی در صفوف سربازها دهن به دهن خواهد گشت.
… در نتیجه حوادثی پی آمد که آن روز به «جمعهٔ سیاه» شهرت یافت. در این ماجرا، اویسی فرماندار نظامی پایتخت، هم لقب «قصّاب تهران» گرفت، چون او فرمان گشودن آتش را به روی جمعیت صادر کرده بود… او فقط مجری دستور دولت بود که باید خود تمام مسئولیت خونریزی را عهدهدار شود… اویسی … نمونهٔ سرباز فرمانبری است که بدون چون و چرا از اوامر مافوق اطاعت میکند.
حضرت سنجابی، وقتی به پاریس رسید با پادوهای امام، یعنی افرادی نظیر سلامتیان - یکی از دانشجویان ابد مدتی که در کارتیه لاتن پلاسند - دوره شد. ما در آنجا دانشجویان ۴۰ و ۵۰ سالهای داشتیم که مشغولیتی جز کافهنشینی و بحث دربارهٔ آزادی نداشتند. البته وقتی این آقایان همراه مرشدشان به ایران بازگشتند، دیدیم آزادیشان از چه قماش بود.
میگویند خدایان بخواهند کسی را گمراه کنند، کافی است قوّهٔ تشخیص را از او بگیرند. از آن پس کارهای بیقاعده را شخص خود به خود انجام میدهد و نیازی نیست کسی چیزی در گوشش بخواند.
دو نیرو مرا در کارم یاری میداد، اول اطمینان به اینکه حرفم حق است، دوم تصمیم راسخ بر اینکه علیه خمینی مبارزه کنم. این دو به هم وابسته بود، زیرا اگر من در زندگی فقط یک حرف درست زده باشم، پیشببینی خطر مرگبار خمینی برای ایران است. تصور میکنم که حوادث بعدی نشان داد که حق به جانب من بود.
آنچه مردم میخواستند اینها بود: اول آزادی مطبوعات که با اعتقادات شخصی و عمیق خود من بسیار منطبق بود. دوم انحلال ساواک، سوم آزاد کردن زندانیان سیاسی. چهارم انتقال بنیاد پهلوی به دولت. پنجم حذف کمیسیون شاهنشاهی که چون دولتی در دولت در تمام امور مداخله میکرد.
دو نیرو مرا در کارم یاری میداد، اول اطمینان به اینکه حرفم حق است، دوم تصمیم راسخ بر اینکه علیه خمینی مبارزه کنم. این دو به هم وابسته بود، زیرا اگر من در زندگی فقط یک حرف درست زده باشم، پیشببینی خطر مرگبار خمینی برای ایران است. تصور میکنم که حوادث بعدی نشان داد که حق به جانب من بود.
اگر قضاوتم درمورد جزئیات نقصهایی داشت به این دلیل است که تصور نمیکردم قساوت و سبعیت او به این درجه باشد. تصور این همه درندهخویی، آن هم از طرف فردی در کسوت روحانیت برایم غیرممکن بود. مزهٔ خون قاعدتاً باید به مذاق پاپ ناخوشتر از مذاق یک ژنرال اس اس بیاید.
من اطمینان دارم که اگر ارتش دو یا سه هفته بیشتر پست دولت ایستاده بود، خمینی حاضر به مصالحه میشد و برای این حرف مدرکی هم دارم: دوستان من تصمیم گرفتند که دست به یک رشته تظاهرات بزنند. بار اول پنج هزار نفر جمع شدند، هفتهٔ بعد از آن به رغم حضور لشوش خمینی و فلسطینیها و لیبیاییها وارداتی و باوجود آدمکشانی که خیابانها را قرق کرده بودند، بیست هزار نفر گرد آمدند و در تظاهرات سوم پنجاه هزار نفر در راهپیمایی شرکت داشتند. این واقعیتهایی است قابل وارسی و قابل اثبات.
اگر غائله به پیروزی اپوزیسیونی ختم میشد که پس از مبارزات طولانی به قدرت رسیده بود، قضیه سهل میبود. ولی در آن زمان اپوزیسیونی به این معنا وجود نداشت. اپوزیسیون تکهتکه و ناموزون بود. هر گروه، بی نظم و حریص، میخواست خود را هرچه زودتر به قدرت جدید بچسباند.
اگر من میتوانستم کمترین اطمینان را داشته باشم که پادشاه قانون اساسی را محترم خواهد داشت با خروج او از کشور مخالفت میکردم. اگر احساس من نسبت به وخامت وضع مزاجش بدل به یقین شده بود از او میخواستم که به نفع فرزندش از سلطنت استعفا دهد و دیگر از این بابت مشکلی نمیداشتم. نهادهای مملکتی ثبات و قوام میگرفت و من هم پس از دو، سه یا چهار سال میتوانستم کنار بروم و ایران با یک رژیم سلطنت مشروطه، با پادشاهی که قانون اساسی را محترم میشمرد برقرار و یکپارچه میماند. اما میدانستم که محمدرضا شاه هرگز به این کار تن نخواهد داد و نمیتوانم به او اعتماد کنم. افسوس! کاش میتوانستم.
خمینی را در ماه دیده بودند. موجودی مافوق طبیعی بود، چون ژوپیتر اساطیری افسانه شده بود. من میدانستم چه موجود نحس و چرکینی است، نوشتهها و رفتارش همه رذیلانه بود ولی اگر بلایی بر سرش میآمد فاجعه میشد!
پادشاه در زمان انتصاب از من پرسیده بود: با این خمینی چه خواهید کرد؟ - خمینی احتمالاً به ایران بازخواهد گشت اعلیحضرت. من سعی میکنم در چارچوب قانون اساسی با او کنار بیابم. من با شخص او مخالتفی ندارم، اگر حرف حساب بفهمد قضایا به خوبی برگزار خواهد شد. اما اگر مهمل ببافد و دردسر ایجاد کند به او خواهم گفت: عمامه را بردارید، فکل و کراوات بزنید و وارد گود سیاست شوید تا بتوانیم در شرایط عادلانه و مساوی با هم مبارزه کنیم. این نمیشود که شما هم از مصونیت آخوندی بهرهمند باشید و هم در سیاست بازی کنید، آهم هم از کثیفترین نوعش، یعنی تشویق مردم به آدمکشی و شورش.
وقتی فتنهای در راه است، و این فتنهٔ خاص حقیقتاً بلایی آسمانی بود، قبل از شکایت از بخت بد باید تمام راهها را برای دفع فتنه آزمود. من فکر کردم که اگر هیچ قدمی به سوی خمینی برندارم، ممکن است تاریخ مرا محکوم کند که: چرا کوشش نکرد شخصاً او را ببیند؟ چرا دو به دو با او به صحبت ننشست؟
.. و بعد تلفنی از نوفل لوشاتو شد: خمینی از حرفی که زده عدول کردهاست و دیگر حاضر نیست مرا ببیند مگر بعد از استعفا. چه کسی کار را برهم زده بود؟ این امتیاز را باید به بنی صدر داد که خود با صراحت اقرار کرد که در این کار دست داشتهاست، او بود که خمینی را متقاعد ساخت که نظرش را عوض کند…
به مدت بیست سال آمریکا هرگز بهطور جدی سراغی از اپوزیسیون نگرفته بود و حتی نپذیرفته بود که اپوزیسیونی وجود دارد، این یکی از گناهان سنگین آنهاست. شاه نیازهای آنها را برطرف میکند، بنابراین دولتمردانی که احتمال داشت موی دماغ او شوند از نظر آمریکا غیرقابل معاشرت بودند. تا زمانی که شاه نظرات آنها را اجرا میکرد همه چیز بر وفق مراد بود، وقتی به حرفشان توجهی نکرد به تریج قبایشان برمیخورد…
ذات خمینی را خوب شناخته بودم، فقط درجهٔ سبعیت او را دست کم گرفته بودم.
مردی که در سال ۱۹۶۳ محکوم به اعدام شده بود، سپس به دلیل میانجیگیری عدهای، از جمله پاکروان، از مرگ نجات یافته بود. در ترکیه و بعد در عراق در تبعید به سر برده بود، چند ماهی در فرانسه گذرانده بود و ۸۰ سال از عمرش میگذشت، در لحظهٔ پاگذاشتن بر خاک ایران هیچ احساسی، هیچ رقّت و تأثری نداشت.
به من ایراد گرفتهاند که چرا گذاشتم او به ایران بازگردد. آیا میتوانستم نگذارم؟ اولاً باید تصریح کنم که بازگرداندن او گرچه جزو برنامهٔ من نبود، یکی از درخواستهای خوشباورانی بود که امروز ناگزیر کفّارهاش را پس میدهند. به علاوه، من از قدیم و ندیم گفته بودم که تمام ایرانیان بدون اجازهٔ دولت حقِّ ورود به ایران را دارند. به این نظر اعتقاد داشتم و امروز هم به آن معتقدم و میگویم جزو حقوق طبیعی هر شهروندی است… میشود و باید، یک نفر خارجی نامطلوب را از کشوری اخراج کرد، ولی شهروند هر کشوری، هرقدر هم خلافکار باشد، کشورش خانهٔ اوست.
من قضیه را به این شکل میدیدم: این ملا که در ایرانی بودنش شکی نیست، میتواند به ایران بازگردد، ولی اگر خلافی از او سر بزند، توسط دادگاههای صالح و طبعاً با تمام تضمینهایی که قانون پیشبینی کردهاست، به محاکمه کشانده خواهد و مثل دیگر شهروندان حکم دادگاه در موردش اجرا خواهد شد.
بیبیسی برای خدمت به مملکتش و اشاعهٔ سیاست آن، بسیار قبل از آنکه خمینی وارد ایران شود یا حتی به فرانسه بیاید از او حمایت میکرد. انگلیسها هرچه بگویند: «بیبیسی کاملاً مستقل از دولت است» انگلستان هم مثل فرانسه و دیگر کشورهایی است که بودجهٔ وسایل ارتباطات جمعی آن اصولاً از طرف دولت تأمین میشود، برای همین است که فقط با دقیق شدن در لحن بیبیسی میتوان گفت که سیاست انگلستان بیتردید نسبت به خمینی نظر مساعد داشت.
صفتی که از نظر من یک رئیس دولت را ممتاز و مشخص میکند، برتری بر دیگران نیست، بلکه این است که بتواند در هر شرایطی، و به خصوص در شرایط سخت، آرامش ذهنش را حفظ کند. اگر تنها همین یک قابلیت هم در من بود، تصمیم داشتم تمام و کمال به کارش گیرم.
به جاست دربارهٔ مفهوم کلمهٔ «انقلاب» وقتی در مورد خمینی بر زبان میآید، توضیحی داده شود. این شخص هرگز قصد نداشت به معنایی که این لغت در غرب به کار میرود، انقلاب کند… خمینی حتی به شکلی مبهم هم نمیدانست انقلاب چیست. او همیشه در دنیای بسته و محدود افکار خودش زندانی و هدفش احیای صدر اسلام بودهاست، اسلام دوران محمد و خلفای راشدین. غایت آرزوی او این است و جز این نیست.
… در این ماجرا نه جوششی وجود دارد و نه سِرّی، اگر خروشی هست از عدهای افراد هار افسارگسیخته است که در حال جنون و هیجان مداوم به سر میبرند. در مسیحیت سر و راز دیده میشود، در اسلام خیر. در هنر و موسیقی احتمالاً رمز و رازی هست، در الله و رسول ابداً. اسلام فقط اوامر و دستورات صادر میکند، یا باید اطاعت کرد یا رد.
خمینی در آغاز از نظر سیاسی دستش را رو نکرد. خود را قدیسی عرضه کرد که فقط قصد دارد به نماز و دعا و واعظ بپردازد و اگر مُصِراً از او بخواهند، نقش مشاور و راهنما را هم بر عهده خواهد گرفت. ولی هیچیک از جاهطلبیهای دیگریش را بروز نداد. تعداد کسانی که نیّات واقعی او را درک کردند، انگشتشمارند. من این امتیاز تلخ را داشتم که قبل از آشکار شدن نیاتش، آنها را دریابم.
اگر ارتش که طبق قانون میبایست از دولت اطاعت میکرد، تا اندازهای در اختیار من بود، میتوانستم با سلاح قانون، که خود ضامن و نمایندهاش بودم، با خمینی طرف شوم. نیاز من به ارتش دو چندان حیاتی بود، چون با آشوبگرانی طرف بودن که از بابت ابزار جنگی هم در مضیقه نبودند.
«با این شمارهٔ تلفن دیگر نمیتوانید با ارتش تماس بگیرید!»[81]
ارتش تصمیم گرفته بود با دست روی دست گذاشتن از ملت نجیب ایران دفاع کند خیانت به وظیفه از این آشکارتر نمیشود. ژنرالها با تظاهر به بیطرفی که در مورد ارتش ملّی بیمعناست، میدان را برای خمینی و انقلاب اسلامی کذاییش خالی گذاشتند.
«با این شمارهٔ تلفن دیگر نمیتوانید با ارتش تماس بگیرید!»[82]
دستگاه دولت با سرعت متلاشی میشد، تقریباً تمام ورزا، وزارتخانهها را ترک کرده بودند، سرنوشت مملکت در خیابانها تعیین میشد، آیتالله با تشنجات مشمئزکنندهای در حال زایمان جمهوری اسلامیش بود.
«با این شمارهٔ تلفن دیگر نمیتوانید با ارتش تماس بگیرید!»[83]
بخش چهارم: پیوند با سرنوشت ایران:
چند دقیقه پس از خروج از نخستوزیری، زندگی مخفی من آغاز شد. تنها رابط من با دنیای خارج دستخوش انقلاب، یک رادیوی ترانزیستوری بود.
من برحسب طبیعتم آدمی منزوی هستم، بنابراین تحمل این وضع برایم چندان دشوار نبود. حتی در جوانی کم بیرون میرفتم. اهل تجمعات شلوغ نیستم و از گفتوشنودهای بیهوده لذتی نمیبرم. غرق جمعیت شدن یکی از ریاضتهایی است که فقط ده دقیقه تابش را میآورم و به محض آنکه بتوانم، خلوت میگزیم.
خلوت و انزوا فقط به اشخاص با ایمان میبرازد. راهب، در اتاق صومعهاش، اگر اتکا و اعتقاد به خدا نداشت، از دست میشد. فقط ایمان نجاتبخش است. برای راهب ذاتِ این ایمان، مذهبی است. برای بعضی دیگر منطبق بر هدفی سیاسی، انسانی، یا علمی است.
من ۲۵ سال برای نیل به هدفی جنگیدهام که آن را از همه معتبرتر میدانم. ممکن است اشتباه کنم، ولی از آن بهتر نیافتهام، اگر یافته بودم خود را وقف آن میکردم. اعتقاد راسخ کارها را سهل میکند. آدمی به برکت آن، نیروی حفظ خود و تحقق بخشیدن به افکارش را مییابد.
دنیا را همیشه عدهٔ معدودی به جلو راندهاند نه تودههای وسیع و من همیشه به نخبگان اعتقاد داشتهام و وظیفهٔ آنها را هدایت مردم به سوی هدفی که یافتهاند، میدانم.
کوشش من بیثمر ماند، ولی میدانم که به حکم وجدانم رفتار کردهام و آنچه را بر حق میدانستهام انجام دادهام. اصل این است که آدم از اصولی که گزیده تخطی نکند و یکرنگ باشد. اگر من میگفتم که «به شما تمام آزادیهای ممکن را خواهم داد» ولی استبداد پیشه میکردم، آدمی یکرنگ نمیبودم. خمینی میگفت «من ملا هستم، به قم میروم، به کارهای دولتی هم کاری ندارم»، ولی دقیقاً عکس گفتهاش عمل کرد و نشان داد که چه ریاکاری است.
پیشبینی کرده بودم که در ما در جنگی برای بقای ایران و آنچه ایرانی است شرکت کردهایم. پادشاهی یا جمهوری ایران، بر حسب جوهرش بازتاب واقعیّات ملّی و روح و مشخصّات کشوری است که در آن شکفتهاست. ولی جمهوری اسلامی یعنی چه؟ بر حسب تعریف چنین جمهوری میتوانست متعلق به هر جای دیگری هم باشد و قصد خمینی هم همین بود. اسلام بر جای چارچوب ملّی، چارچوب دیگری را مینشاند که مرز و سرحد نمیشناسد، چون فراتر از آن است. خصایص ملّی که به چشم خمینی مزاحم میآمد، باید از میان میرفت. ایران در حال از دست دادن هویتش بود.
جمهوری اسلامی ایران که در تاریخ ۳۰ و ۳۱ مارس ۱۹۷۹ (۱۳ فروردین ۱۳۵۸) توسط خمینی تحمیل و با شعبدهٔ رفراندوم تصویب شد، چارچوبی را تشکیل داد که خمینی توانست در آن به طرحهای خود جامهٔ عمل بپوشاند. به امثال سنجانی و بازرگان که به او کمک کردند و شیادیش را بر کرسی نشاندند، زمان درازی نیاز نداشت و آنها را بدون رودربایستی کنار گذاشت. حواریونش جایگزین آنها شدند، مثلثی منحوس که بین مردم به «مثلث بیق» معروف شد، بنیصدر، یزدی و قطبزاده.
هر انقلابی در آغاز با دورهای از هرج و مرج روبروست تا اوضاع نظیمی بگیرد. ولی در نظام خمینی هرج و مرج جزء لاینفک نظام است. در آن نه یک پلیس رسمی که دو سه پلیس موازی وجود دارد که قانون حدود اختیارات هیچکدام را معین نکردهاست. اصلاً کدام قانون؟ قانون به معنی متعارف این کلمه (یعنی یک رشته مقرراتی که مردم موافقت کردهاند مراعات کنند) وجود خارجی ندارد.
در گذشته، شکایت ما از این بود که شاه از قدرت سوءاستفاده میکند، ولی حالا ایران شاهی دارد به مراتب خطرناکتر… هرکس که جرأت مخالفت با او به خود بدهد، مرتد تلقی میشود…
در گذشته، شکایت ما از این بود که شاه از قدرت سوءاستفاده میکند، ولی حالا ایران شاهی دارد به مراتب خطرناکتر… هرکس که جرأت مخالفت با او به خود بدهد، مرتد تلقی میشود…
بنیصدر، در جریانی که ایران را به سمت دیکتاتوری و ویرانی فعلی برد، عاملی تعیینکننده و مؤثر بود.. وقتی عدهای او را لیبرال، دموکرات، ناسیونالیست، پیشرو میخوانند، حالت تهوع به انسان میدهد. او پلیدترین فرزند انقلاب خمینی است؛ انقلابی که خود آتشبیار آن نیز بودهاست.
برای این موجود که اسیر اوهام خویش است، هر بیگانهای، دشمن به حساب میآید مگر آنکه مسلمان باشد، تازه آن هم نه هر مسلمانی. او از آن شیعههایی است که حتی حاضر نیست بپذیرد اهل تسننی هم وجود دارد، چه برسد به بهایی. خمینی فقط از کشورهایی که پیروی او هستند، پشتیبانی میکند. دید بسیار محدودی حتی از اسلامگرایی دارد.
خمینی بیشک به تصفیهٔ مجاهدین کمر بستهاست و از گناهان آنها درنمیگذرد با وجودی که در گذشته این افراد در نجف به خدمتش رفتند، به خاطر او آدم کشتند، بانکها را غارت کردند و به بسیار اعمال دیگر تروریستی دست زدند. این عقبگرد ناگهانی از کجا آب میخورد؟ بسیار ساده است: تعصب مذهبی خمینی به کمونیستم راه نمیدهد. یک طرف آیتالله قرار دارد، که نمایندهٔ جنبش مذهبی است که امروز همه میدانند دستپروردهٔ انگلستان است و طرف دیگر رجوی ایستادهاست که تجسم فضایی خشونتمسلک اشتراکی است و کمترین شباهتی به چهرهٔ انسانی کمونیستم برلینگوئر ندارد.
چون خمینی در تبعید به سر برده بود، با ساز و دهل به ایران بازگشت و چون تبعیدش را در عراق گذرانده بود، به جنگ علیه آن کشور قد علم کرد. اگر کسی متوجه نقشی که احساسات شخصی در کارها دارد نباشد، تمام جوانب مطلب را درک نمیکند. در ذهن ملایی خبیث و انتقامجو، مثل ملای ما، وزنهٔ احساسات بر عقل میچربد.
من هرگز نفهمیدهام که معنی واقعی «بعثیسم» چیست و فقط در این حد میدانم که نوعی ناسیونالیسم عرب متمایل به چپ است با گرایشهای سوسیالیستی و از طریق حکومتی یکحزبی اهدافش را بیان میکند. در نتیجه مسلکی است که با عقاید سوسیال دموکراسی من جور نمیآید. طبعاً این دلیل نمیشود که من آزادی مردم عراق را در انتخاب حکومت نفی کنم.
همه به حق گفتهاند که عراق بود که این جنگ ظالمانه، احمقانه و خطرناک را آغاز کرد. عراق طبق قوانین موجود مهاجم است. ولی چه کسی جز این ملا… همسایهٔ غربی ما، عراق را به جنگ کشاند، حتی به این کار ناگزیرش کرد؟ این جنگی که فقط برای مصرف داخلی به راه افتاد، مثل همهٔ جنگها ابلهانه است
همه به حق گفتهاند که عراق بود که این جنگ ظالمانه، احمقانه و خطرناک را آغاز کرد. عراق طبق قوانین موجود مهاجم است. ولی چه کسی جز این ملا با ارسال مزدوران، آدمکشان و پول به منظور متزلزل کردن همسایهٔ غربی ما، عراق را به جنگ کشاند، حتی به این کار ناگزیرش کرد؟ … مأموران خمینی با تحریک اکثریث شیعه علیه دولت، ثبات عراق را به مخاطره انداخته بودند.
خمینی فکر همه چیز را کرده بود: سرنوشت ملت عراق را همچون سرنوشت ایران به تنهایی میخواست سامان دهد، به علاوه از نظر او ایران و عراق، در پهنهٔ قلمرو اسلامی، حکم واحد را داشت و عراقیها هم طبعاً نمیتوانستند این نوع تظاهرات را جدّی تلقی نکنند. چند ماهی این وضع را تحمل کردند و بعد دست به حمله زدند.
این جنگی که فقط برای مصرف داخلی به راه افتاد، مثل همهٔ جنگها ابلهانه است، به خصوص علیه عراق که هرگز برای ما خطری محسوب نمیشدهاست. ما هر دو متعلق به یک منطقهٔ نفتخیزیم و منافع اقتصادیمان به هم پیوستهاست. رژیم سیاسی عراق درست است که برای خمینی غیرقابل تحمل است ولی باید این نکته را بداند که آدم همه چیز را میتواند عوض کند جز پدر و مادر و در غالب موارد همسایهاش را. ظاهراً این واقعیت بدیهی در سورههایی که خمینی طبق آنان عمل میکند، درج نیست.
آیا خمینی مسلمان خوبی است؟ من در این باره قسم نمیخورم، چون میتوانم از قرآن سورههایی نقل کنم که با تعبیری که او از گفتههای پیغمبر دارد، در تضاد باشد.
از نظر ایرانیان، علی سر بزنگاه پیدایش شدهاست و به ما فرصت داده که حساب خود را از اعراب جدا کنیم، و در مقابل اشغال بیگانه مقاومت به خرج دهیم. در نتیجه، تشیع ریشههای ملّی دارد. ما با این اقدام مدّعی هستیم که طرف ضعفا را در مقابل اقویا گرفتهایم… تشیع به بقای ناسیونالیسم ایرانی کمک کردهاست، مسألهٔ امروز ما این است که نگذاریم تشیع، انتقامش را به صورت پان اسلامیسم خمینی از ما بگیرد.
بزرگترین بدبختی مخالفان رژیم این است که از نظر مالی، سیاسی یا نظامی به اندازهٔ کافی قوی نباشند… ما هم گرفتار همین پدیدهایم. من تنها نصیحتی که میتوانم به ایرانیان بکنم این است که خود آن نیرو را گرد آورند تا وطنشان را دوباره صاحب شوند و در انتظار چراغ سبز این قدرت یا کمک مالی آن قدرت نمانند.
قدرتهای بزرگ، بر دنیای سوم نفوذ روانی فوقالعادهای دارند. دلیل آن هم تصویری بیپایه است که در ذهن مردم دنیای سوم حک شدهاست و آن اینکه بدون توافق دو قدرت بزرگ، امکان هیچ کاری وجود ندارد… فکر میکنند از آنجا که قدرتهای بزرگ، دنیا را میان خود تقسیم کردهاند، کوششهای یک گروه یا حزب سیاسی به جایی نمیرسد… این حکمت جبری نوین، افکار مردم را از اینکه خود به مبارزه برخیزند و به هدف رسند، منحرف کردهاست… باید از این سرگردانی و سرگشتگی که در نقطهٔ مقابل شهامت و نیروی خلّاق قرار دارد، به هر قیمت خارج شد.
وقتی من در دنیای کنونی، که در پروردن شخصیتهای بزرگ سخت تنگچشم بودهاست، در جستجوی کسی برمیآیم که استقلال ذهنی و شهامت لازم را به مردم دنیای سوم ارائه کرده باشد، انور سادات را مییابم.
افسوس! عاقلانه نیست که تصور کنیم خمینی و دیگرانی که مرتکب این همه جنایت شدهاند، این همه صدمه و آسیب بر مملکت وارد کردهاند، بیخونریزی دست از قدرت بشویند.
«صدای فروریختن این بنای سستبنیاد به گوش میرسد»[105]
من طرفدار سوسیال دموکراسی هستم چون در ایران که نارضاییها از بیعدالتی اجتماعی سرچشمه میگیرد ما نمیتوانیم فقط به داشتن یک حکومت میانهرو قناعت کنیم.
باید به ایرانیان، سوسیال دموکراسی را آموخت. این کار دراز مدتی است. نمیتوان بدون پذیرفتن رفتار و اخلاق سیاسی، که لازمهاش باز بودن افق ذهنی است، سوسیال دموکرات شد.
هم پافشاری اسرائیل در اینکه دولتی فلسطینی به وجود نیاید غیرعاقلانه است و هم به رسمیت نشناختن دولت اسرائیل از طرف فلسطینیها. موضعِ من در این باره به موضع فرانسویان نزدیک است. هم وجود دولت اسرائیل واقعیتی است غیرقابل انکار و هم وجود مردمی که از سرزمین خود محروم ماندهاند و حق خودمختاری دارند.
بهترین مأمور من در ایران، شخص خمینی است. حکومت خودکامهٔ پلید او، بیلیاقتی او، آزار مدوام کسانی که در مقابلش پشت خم نمیکنند، زانو نمیزنند و دامن عبایش را نمیبوسند و پامال نعلینش نمیشوند و هذیانگوییهای بیوقفهاش عاقبت شعلههای خمش را فروزان میکند و همهٔ کسانی را که به تنگ آمدهاند به طغیان وامیدارند.
از بقیه حیرتها و حسرتها چه بگویم؟ از کدامش بگویم؟ … یا از این آخرین حیرت و حسرت غریب و عظیم که یک نفر، حتی یک نفر در این مملکت نیست که صدا و قلمش را صریحاً و مستقیماً در دفاع از شاپور بختیار بکار برد؟
من تا امروز به هیچ روزنامه و نشریهای مطلبی ندادهام که حال و هوای سیاسی داشته باشد. شاید به این دلیل که تا امروز در مملکتم به سیاست مداری چون شاپور بختیار برنخورده بودم که بدانم سیاست الزاماً مغایر شرافت، صمیمیت و وطنپرستی نیست. من تمام این صفات — شرافت، صمیمیت و وطنپرستی — را در آقای شاپور بختیارسراغ کردهام. به علاوه به سرفرازی و آزادگی او مؤمنم. من ایمان دارم که اگر امروز او را از صحنه سیاست مملکت مان برانیم خطائی کردهایم چبران ناپذیر و نایخشودنی. من معتقدم که این مرد عزیز، این مرد عمل، دارد فدای هیجان و غلیان عده ای و فرصت طلبیهای عده دیگری میشود — و اگر فدا شود اسف انگیزترین شهید حوادث اخیر خواهد بود.
من صدایم را به پشتیبانی از آقای شاپور بختیار با سربلندی هر چه تمام تر بلند میکنم، حتی اگر این صدا در فضا تنها بماند. من از تنها ماندن هرگز هراسی بدل راه ندادهام. ولی این بار میترسم، نه به خاطر خودم، بلکه بخاطر آینده این ملک و سرنوشت همه آنها که دوست شان دارم.
مهشید امیرشاهی، نامهٔ سرگشاده «کسی نیست که از بختیار حمایت کند؟»، روزنامه آیندگان، ۶ فوریه ۱۹۷۹/ ۱۷ بهمن ۱۳۵۷[111]
با همه تلاشهای بختیار برای فرونشاندن بحران از آنجا که ریشههای بحران در جای دیگری بود و مردم مسحور یقه چرکها، از لباس تمیز و صورت اصلاح کرده و جملات ادبی بختیار چیزی نمیفهمیدند، کار به جائی نرسید.
به نظر من، دکتر بختیار در گذشتهٔ نزدیک و در آیندهٔ نزدیک تنها شانسی بود که ایران میتوانست به یک حکومت دمکراتیک دست پیدا کند.
اگر بتوانیم تعبیر رمانتیکی برای آن داشته باشیم، شاید بتوانیم بگوییم پزشکی که میتوانست ایران را نجات بدهد، دکتر بختیار بود. ولی آنقدر اطرافیان این بیمار سروصدا راه انداختند که نگذاشتند او کاری بکند و بالاخره دکتر را هم از خانه بیروناش کردند.
در ۱۳۵۷، در آن جو ناسالم و متشنج، این آدم آن شجاعت را به خرج داد. همان موقعی که مملکت در تلاطم واغتشاش بود، همه با چمدانهای پول فرار کردند و حتی همراهاناش، دوستان سیاسی سابقاش آنجور از پشت به او خنجر زدند و خیانت کردند، بختیار با قبول کردن مسئولیت نخستوزیری و فرمان شاه، در این ماجرا وارد شد و تا آخرین دقیقه در مقابل موجی که بلند شده بود، در برابر آن پیر عفریت خمینی مقاومت کرد و بعد هم مبارزه را ادامه داد و برای بار دوم به دست مباشرش در آن شرایط واقعاً تأثرآور و فجیع، همراه با پیشکار وفادارش، سروش کتیبه کشته شد. با اینکه این یک خاتمهٔ زندگی غمانگیزی بود، ولی بختیار برای بار دوم در تاریخ ایران وارد شد و صفحهٔ تاریخ ایران را با این دو تاریخ درخشان کرد. بهنظر من، این از بخت بلند بختیار بود. برای اینکه بههرحال بختیار هم مانند هر انسان دیگری فانی میشد و از بین میرفت. ولی این آدم تا ابد ناماش در تاریخ ایران درخشان خواهد بود.
بختیار دیر آمد. افکار بختیار کاملاً شناخته شده بود، منتهای مراتب متأسفانه دیر بود و بدتر از همه، خیانتی بود که همسنگریها و دوستان سیاسی سابقاش به او کردند. خنجر خیانتی بود که جبههٔ ملی از پشت به قلب بختیار، یعنی در حقیقت به قلب ایران و ملت ایران زد.
دکتر بختیار از یاران قدیمی دکتر مصدق بود و از چهرههای شناخته شده و بسیار خوشنام جبههٔ ملی. ایشان سالها برای دموکراسی و آزادی در ایران مبارزه کرده بود و هزینه هم داده بود. در آخرین روزهای سلطنت شاه قبول کرد که به یاری کسی بیاید که همیشه با او مخالف بود. اما همکاران و نزدیکانش میگویند یاری شاه نبود. او این پست را انتخاب کرده بود که امیدوار بود با ملایمت و بدون خشونت رفراندومی برقرار کند که ایران را تبدیل به جمهوری کند… با این نیت آمده بود نخستوزیری را قبول کند که میخواست مانع از به قدرت رسیدن یک دیکتاتور مذهبی شود و با یک رفراندوم سالم حکومت را به جمهوری تبدیل کند.
شیرین عبادی، ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۶/ ۲ مهر ۱۳۹۵؛ در برنامهٔ «میزبان»، رادیوفردا[114]