From Wikiquote, the free quote compendium
دیوان اشعار افضلالدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی یا دیوان اشعار خاقانی شروانی (۵۲۰ قمری در شَروان - ۵۹۵ قمری در تبریز)، شامل قصاید، ترجیعات، مقطعات، غزلها و رباعیات خاقانی شروانی است.
فلک کژروتر است از خط ترسا | مرا دارد مسلسل راهبآسا |
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب | کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب | |
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم | جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب | |
امروز منم روزفرورفتهٔ شبخیز | سرگشته از این بخت سبکپای گرانخواب | |
خط در خطِ عالم کش و در خط مشو از کس | دل طاق کن از هستی و بر طاق نِه اسباب |
آرزویی که از جهان خواهم | بدهد زآنکه مست بیخبر است | |
لکن آن داده را به هشیاری | واستانَد که نیک بدگهر است | |
در دبستان روزگار مرا | روز و شب لوح آرزو به بر است | |
هیچ طفلی در این دبستان نیست | که ورا سورهٔ وفا ز بر است |
نه ز دولت نظری خواهم داشت | نه ز سَلوَت اثری خواهم داشت | |
کِرم شبتابم در تابشِ روز | که نه زوری نه فَری خواهم داشت | |
گرچه آتش سرم و باد کلاه | نه پیِ تاجوری خواهم داشت | |
نه درِ هیچ سری خواهم کوفت | نه سرِ هیچ دری خواهم داشت |
مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند | بختیانرا ز جرس صبحدم آوا شنوند | |
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ | که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند |
با آنکه به موی مانم از غم | مویی ز جفا نمیکنی کم |
ناورد محنت است در این تنگنای خاک | محنت برای مردم و مردم برای خاک | |
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست | ای تنگحوصله چه کنی تنگنای خاک | |
خواهی که جان به شط سعادت برون بری | بگریز از این جزیره وحشتفزای خاک | |
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس | حق بود دیو را که نشد آشنای خاک |
من کیم باری که گویم زآفرینش برترم | کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم | |
لاف دینداری زنم چون صبح آخر ظاهر است | کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذبترم | |
از درونسو مارفعلم وز برون طاووسرنگ | قصه کوته کن که دیو راهزن را رهبرم | |
چون همای اندکخور و کمشهوتم دانند و من | چون خروس دانهچین زانی و شهوتپرورم |
عافیت را نشان نمییابم | وز بلاها امان نمییابم | |
میپرم مرغوار گرد جهان | هیچ جای آشیان نمییابم | |
دل گمگشته را همی جویم | سالها شد نشان نمییابم | |
دولت اندر هنر بسی جستم | هر دو در یک مکان نمییابم | |
گوییا آب و آتشند این دو | که بهم صلحشان نمییابم | |
خویشتنخوار گشتهام چون شمع | چه توان کرد نان نمییابم | |
یک جهان آدمی همی بینم | مردمی در میان نمییابم |
بس وفاپرورد یاری داشتم | بس براحت روزگاری داشتم | |
چشم بد دریافت کارم تیره کرد | گرنه روشن رویکاری داشتم | |
راز من بیگانه کس نشنیده بود | کآشنادل رازداری داشتم | |
نی بدم کآتش ز من در من فتاد | کاندرون دل شراری داشتم | |
کس مرا باور ندارد کز نخست | کارساز و ساز کاری داشتم | |
من ز بییاری چو در خود بنگرم | هم نپندارم که یاری داشتم |
زین بیش آب روی نریزم برای نان | آتش دهم بروح طبیعی بجای نان | |
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان | در خون جان شوم نشوم آشنای نان | |
تا چند نان و نان که زبانم بریدهباد | کآب امید برد امید عطای نان | |
آدم برای گندمی از روضه دور ماند | من دور ماندم از در همت برای نان | |
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم | او از بلای گندم و من از بلای نان | |
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است | ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان؟ |
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن | مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن | |
روی در دیوار عزلت کن، در همدم مزن | کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن | |
تا درون چارطاق خیمه پیروزهای | طبع را بیچارمیخ غم نخواهی یافتن | |
آه را در تگنای لب بزندان کن از آنک | ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن | |
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ | رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن | |
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک | تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن |
هان ای دل عبرتبین از دیده عبر کن هان | ایوان مداین را آیینه عبرت دان | |
گهگه بزبان اشک آواز ده ایوانرا | تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی زایوان | |
گوید که تو از خاکی و ما خاک توایم اکنون | گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان | |
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما | بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان | |
بر دیده من خندی کاینجا ز چه میگرید | گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان | |
ای بس شه پیلافکن کافکنده بشهپیلی | شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان | |
مست است زمین زیرا خوردهاست بجای می | در کاس سر هرمز خون دل نوشروان |
پس از سیسال روشن گشت بر خاقانی این معنی | که سلطانیست درویشی و درویشیاست سلطانی |
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه | ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه | |
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی | با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه | |
وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی | تنها نشین و محرمی از دوستان مخواه | |
چون دیدهای که یوسف از اخوان چه رنج دید | هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه | |
سرگشتگی زمان نگر و زحمت مکان | آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه | |
در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز | خلوتسرای انس و جن از لامکان مخواه |
دلنواز من بیمار شمایید همه | بهر بیمارنوازی به من آیید همه | |
من چو مویی و زمن تا باجل یک سر موی | بسر موی ز من دور چرایید همه | |
پدر و مادرم از پای فتادند ز غم | بشما دست زدم کاهل وفایید همه | |
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شدهاست | تب ببندید و زبانم بگشایید همه | |
روز خونریز من آمد ز شبیخون قضا | خون بگریید که در خون قضایید همه | |
نزع مادر و افغان پدر سود نداشت | بر فغان و فزع هر دو گواهید همه |
سر تابوت مرا بازگشایید همه | خود ببینید و بدشمن بنمایید همه | |
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود | که شدم فانی و در دام فنایید همه | |
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه | جای شکراست که چون دانه بجایید همه | |
وی کسانیکه ز ایام وفا میطلبید | نوشداروطلب از زهرگیایید همه | |
گر بقدر سوزش دل چشم من بگریستی | بر دل من مرغ و ماهی تنبتن بگریستی | |
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا | تا بهریک خویشتن بر خویشتن بگریستی | |
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی | بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی | |
یاسمن خندان و خوش زانست کز من غافل است | یاس من گر دیده بودی یاسمن، بگریستی |
من چه دانستم که عشق این رنگ داشت | کز جهان با جان من آهنگ داشت | |
دستهٔ گل بود کز دورم نمود | چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت | |
وآنکه نام عشق او بر من نشست | چون بدام افتادم از من ننگ داشت | |
از جفا تا او چهار انگشت بود | از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت |
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت | ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت؟ | |
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او | او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت |
من از دل آنزمانی دست شستم | که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت | |
به کرم پیله میماند دل من | که خود را هم بدست خود کفن ساخت |
عشق تو درآمد ز دلم صبر بدر شد | احوال دلم باز دگرباره دگر شد | |
عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود | آن عهد بپای آمد و آن دور بسر شد | |
تا صاعقه عشق تو در جان من افتاد | از واقعه من همه آفاق خبر شد | |
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی | روزم همه تاریک بر امید مگر شد |
گر بعیار کسان از همهکس کمتریم | هیچکسان را به نقد از همه محرمتریم | |
گر تو بکوی مراد راه مسلم روی | ما بسر کوی عجز از تو مسلمتریم | |
گر تو چو بلعم بزهد لاف کرامت زنی | ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرمتریم | |
گرچه بهینعمر شد روز به پیشین رسید | راست چو صبح پسین از همه خوشدمتریم |
نازیست تورا در سر کمتر نکنی دانم | دردیاست مرا در دل باور نکنی دانم | |
بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی | دانی که خطا کردی دیگر نکنی دانم |
مرا گویی چه سر داری، سر سودای او دارم | بخاک پای او کامید خاک پای او دارم | |
بن هر موی را گر بازپرسم تا چه سر دارد | ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم | |
بجان او کزو جانرا بدرد اوست خرسندی | که جانداروی خویش از درد جانافزای او دارم |
زین خواندن بیحاصل لب بستم و بس کردم | هم کم شنوی دانم گر بیشترت خوانم |
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم | وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی |
چه کردهام بهجای تو که نیستم سزای تو | نه از هوای دلبران بری شدم برای تو | |
مده ز خود رضای آن که بد کنی بجای آن | که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو | |
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود | که بد کنی به جای خود که اندر اوست جای تو | |
مکن خراب سینهام، که من نه مرد کینهام | ز مهر تو بری نهام، بجان کشم جفای تو |
خلق چنان برند ظن کوست بجمله زآن من | من شده مست این سخن تا خود از آن کیست او |
سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی | چو وقت خون من آمد لگام بازگرفتی |
امروز پیشم آمد نالان و زار گریان | حالی بسوخت جانم کردم ازو سوالی | |
گفتم که ای نگارین، این گریه بر چه داری | گفتا که بیجمالت روزی بود چو سالی |
کاشکی جز تو کسی داشتمی | یا بتو دسترسی داشتمی | |
یا در این غم که مرا هر دم هست | همدم خویش کسی داشتمی | |
کی غمم بودی اگر در غم تو | نفسی همنفسی داشتمی | |
گر لبت آن منستی ز جهان | کافرم گر هوسی داشتمی | |
سر و زر ریختمی در پایت | گر از این دست، بسی داشتمی |
مرا روزی نمیپرسی کآخر ای غمخوار من چونی | دل بیمار چونست و تو در تیمار من چونی | |
در آب دیده میبینی که چون غرقم بدیدارت | نمیپرسی مرا کای تشنه دیدار من چونی |
ز بدخویی دمی خو وانکردی | مراعاتی بجای ما نکردی | |
بجای من که بر عهد تو ماندم | ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی | |
مگر لطفی که از تو چشم دارم | در آن عالم کنی، کاینجا نکردی | |
کجا یک وعدهای دادی که در وی | هزار امروز را فردا نکردی | |
پی یک بوسه گرد پایه حوض | بسی گشتم، تو دل دریا نکردی | |
شنیدی حال خاقانی که چونست | ولی بر خویشتن پیدا نکردی |
مرا تا جان بود جانان تو باشی | ز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی | |
دل دل هم تو بودی تا بامروز | وزین پس نیز جان جان تو باشی | |
بهر زخمی مرا مرهم تو سازی | بهر دردی مرا درمان تو باشی | |
بده فرمان بهر موجب که خواهی | که تا باشم، مرا سلطان تو باشی | |
اگر گیرم شمار کفر و ایمان | نخستین حرف سردیوان تو باشی | |
بدین و کفر مفرستم کزینپس | مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی | |
ز خاقانی مزن دم چون تو اویی | چه خاقانی که خود خاقان تو باشی |
دلم غارتیدی ز بس ترکتازی | ز پایم فکندی ز بس دستیازی | |
مرا جان درافکند در دام عشقت | گمان برد کاین عشق کاریاست بازی |
بر هرچه در زمانه سواری بنیکویی | الا وفا و مهر کزاین دو پیادهای |
گفتم چه شود که من شوی تو | گفتا که تو من شو ار توانی | |
گر من تو شوم تو نیست گردی | اما تو چو من شوی بمانی |
لالهرخا سمنبرا سرو روان کیستی | سنگدلا ستمگرا آفت جان کیستی | |
تیرقدی کمانکشی زهرهرخی و مهوشی | جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی | |
از گل سرخ رستهای نرگس دستهبستهای | نرخ شکر شکستهای پستهدهان کیستی | |
ای تو بدلبری سمر، شیفته رخت قمر | بسته به کوه بر کمر، مویمیان کیستی | |
دام نهاده میروی مست ز باده میروی | مشتگشاده میروی سختکمان کیستی | |
شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو | در عجبم به جان تو تا خود از آن کیستی |
گر من به وفای عشق آن حورنسب | در دام دگر بتان نیفتم چه عجب | |
حاشا که چو گنجشک بوم دانهطلب | کان ماه مرا همای دادست لقب |
بر جان من از بار بلا چیست که نیست | بر فرق من از قهر قضا چیست که نیست | |
گویند ترا چیست که نالی شب و روز | از محنت روز و شب مرا چیست که نیست |
عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت | غم رخت فرونهاد و دل، دل برداشت | |
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت | نقشیاست که آسمان هنوزش ننگاشت |
بپذیر دلی را که پراکنده تست | برگیر شکاری که هم افکنده تست | |
با صد گنه نکرده خاقانی را | گر زنده گذاری ار کشی بنده تست |
تا یار عنان به باد و کشتی دادهاست | چشمم ز غمش هزار دریا زادهاست | |
او را و مرا چه طرفهحال افتادهاست | من باد بدست و او بدست باد است |
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ | وز حاصل ایام چه در دستم هیچ | |
شمع خردم ولی چو بنشستم هیچ | آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ |
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود | مهر و ستم فلک بهم خواهد بود | |
جان هم به ستم درآمد اول در تن | آخر شدنش هم به ستم خواهد بود |
تا جهانست از جهان اهل وفایی برنخاست | نیکعهدی برنیامد، آشنایی برنخاست | |
گویی اندر کشور ما برنمیخیزد وفا | یا خود اندر هفتکشور هیچ جایی برنخاست | |
خون بخون میشوی کز راحت نشانی ماندهنیست | خود بخود میساز کز همدم وفایی برنخاست | |
از مزاج اهل عالم مردمی کمجوی از آنک | هرگز از کاشانه کرکس همایی برنخاست | |
باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون | از زمین مردمی مردمگیایی برنخاست | |
وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر | کز میان انس و جان وحشتزدایی برنخاست | |
کوس وحدت زن در این پیروزهگنبد کاندر او | از نوای کوس وحدت بهصدایی برنخاست | |
درنورد از آه سرد این تخت سبز نرد را | کاندر او تا اوست خصلی بیدغایی برنخاست | |
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان | کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست | |
از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک | هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست | |
از کس و ناکس ببر خاقانیآسا کز جهان | هیچ صاحبدرد را صاحبدوایی برنخاست |
اهل بر روی زمین جستیم نیست | عشق را یک نازنین جستیم نیست | |
زین سپس بر آسمان جوییم اهل | زانکه بر روی زمین جستیم نیست |
در این عهد از وفا بویی نماندهاست | بعالم آشنارویی نماندهاست | |
جهان دست جفا بگشاد آوخ | وفا را زور بازویی نماندهاست | |
فلک جایی به موی آویخت جانم | کز آنجا تا ازل مویی نماندهاست | |
به که نالم که اندر نسل آدم | بدیدم آدمیخویی نماندهاست | |
نظر بردار خاقانی ز دونان | جگر میخور که دلجویی نماندهاست |
روزگارم ز بیخ و بن برکند | آخر ای روزگار جور تو چند | |
ناکسان از تو با نوا و نوال | بیکسان از تو با گداز و گزند | |
هم سگان را قلاده زرین است | هم خران را خز است پشماکند |
هرگز بباغ عهد گیایی وفا نکرد | هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد | |
خیاط روزگار ببالای هیچکس | پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد | |
وقتی شنیدهام که وفا کرد روزگار | دیدم بچشم خویش که در عهد ما نکرد | |
دهر اژدهای مردمخوار است و فرخ آنک | خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد |
خوی فلک بین که چه ناپاک شد | طبع جهان بین که چه غمناک شد | |
آخر گیتیاست نشانی بدانک | دفتر دلها ز وفا پاک شد |
غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دریغ من | در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من | |
چون دم سرد صبحدم کآتش روز بردهد | آتش دل برآورد دمزدنم، دریغ من | |
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم | خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من |
جهانرا همین یک جوانمرد بود | فلک هم حسد برد و نگذاشتش |
جهان خاقانیا شخصیاست بیسر | دو دست این شخص را امروز و فردا | |
گر امروزت بدستی جلوه کردهاست | کند فردا به دیگر دست رسوا |
زیان تو در سود دانستن است | توان تو در ناتوانستن است | |
ندانم سپر ساز خاقانیا | که نادانی اکسیر دانستن است |
گر نه آزردهام ز دست خسان | دست بر سر چرا گریختهام | |
ترسم از قهر ناخداترسان | لاجرم در خدا گریختهام |
دلی داشتم وقتی اکنون ندارم | چه پرسی ز من حال دل چون ندارم | |
غریق دو طوفانم از دیده تا لب | ز خوناب ایندل که اکنون ندارم |
در زیان عمر یکسانند خلق | خواه درویسش است، خواهی پادشاه | |
هرکه را بیصرف گم شد نقد عمر | هست مجنون اندر این بازارگاه | |
جزوی از من کم شود جزوی ز میر | روزی از من بگذرد، روزی ز شاه |
مردم مجوی و یار مخواه از جهان که هست | یاری و مردمی همه ماری و کژدمی | |
چون هر دو میم مردم در خط کاتبان | کور است هر دو مردمهٔ چشم مردمی |
Seamless Wikipedia browsing. On steroids.
Every time you click a link to Wikipedia, Wiktionary or Wikiquote in your browser's search results, it will show the modern Wikiwand interface.
Wikiwand extension is a five stars, simple, with minimum permission required to keep your browsing private, safe and transparent.