زبانشناس، حقوقدان، اندیشمند، نویسنده و تاریخنگار ایرانی (۱۲۶۹–۱۳۲۴) From Wikiquote, the free quote compendium
احمد کسروی (۱۸۹۰–۱۹۴۶) تاریخنگار، زبانشناس، پژوهشگر، حقوقدان و اندیشمند ایرانی بود.
یکی آن که زن خود را جز از شوهر خود پوشیده دارد که جز «گِردۀ رو» و «دستها» از مچ به پایین پیدا نباشد و همه موهای خود را و سراسر سر و گردن و سینه و تن و ساقها را بپوشاند و از آرایش و رختهای زیبا در پیش مردان بیگانه سخت بپرهیزد. دیگری آن که زن با مردان بیگانه که جز از شوهر و پدر و برادر و برادرزاده و خواهرزاده او میباشند آمیزش نکند و چه در بزمها و انجمنها و چه در کوچهها و بازارها با آنان روبرو نگردد و گفتگو ننماید. این است پردهداری که اسلام بر زنان واجب کرده. و امروز که ما از چگونگی کار و زندگی سراسر خاندانهای شرقی و غربی آگاهیها داریم این به یقین میدانیم که زنان را چنین پردهداری بهترین نگهبان است و خود راه دیگری برای پاسداری زن در پیش نیست.»
ایرانیان یا باید شیعه باشند و به آموزاکهای [تعلیمات] شیعیگری راه روند و مشروطه را رها کنند، یا هوادار مشروطه بوده بکیش شیعی (و همچنین بدیگر کیشها) چاره اندیشند.»
. . . بدانید ای ایرانیان! از کوششهای تنها به تنها نتیجه بدست نیاید. از تدبیرهایی که هر کس تنها برای رهایی خود کند سودی نباشد. در چنین هنگامهایی باید همگی دست بهم داد و برای همگان کوشید. از این راهست که میتوان بنتیجهای رسید. در ایران کسان چیزفهم و کاردان بسیار است. ولی عیب اینجاست که از هم پراکندهاند و هر کس بتنهایی چیزهایی میاندیشد و کاری از پیش نبرده در توی خشم و دلتنگی میسوزد. اینان اگر همه یکی گردند بکارهای نتیجهداری توانند برخاست.»
این نتیجهٔ درسیست که در سی سال گذشته از روزنامهها آموختهاند. میآیند مینشینند و سر گفتگو را باز میکنند، و دردها و گرفتاریها را بتقریر میآورند. ولی همینکه گفته میشود که باید دست بهم داد و چارهای کرد در آنجاست که صد سستی از خود نشان میدهند. در آنجاست که آدم میبیند این بدبختها گله و ناله را میخواهند و بهیچ گونه کوششی تن درنخواهند داد.»
باید آشکاره بگویم: چنین مردمی شایستهٔ زندگی نمیباشند. در چنین روزگاری که تودهها سختترین نبردها میکنند و مردان و زنان و پیران و جوانان دست بهم داده در آسمان و زمین، در زیر دریا و در روی آن جنگ و خونریزی میکنند، یک چنین مردم سستنهاد و بیارادهای سرنوشتی جز لگدمالی در زیر پای دیگران نتواند داشت. باید اینها را آشکاره بگویم و حقایق را پوشیده ندارم.»
پس از این مقدمه گفتهایم باعث اینکه ایرانیها بدینسان سستاراده و بیچارهاند سخنان پراکندهٔ ضد هم میباشد و مثل آورده گفتهایم: در این توده از یکسو سروده میشود: «بجز از کشته ندروی» و از یکسو گفته میشود: «که بر من و تو در اختیار نگشاده» یا گفته میشود: «گر زمین را به آسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی». امروز از یکسو ما میخواهیم مردم را بکوشش واداریم و از یکسو کتابها پر است از تعلیمات جبریگری. از یکسو ما میگوییم: باید کوشید و کشور خود را نگه داشت و از یکسو کتابها پر است از اینکه با کوشش بجایی نتوان رسید: «بخت و دولت بکاردانی نیست جز بتأیید آسمانی نیست». از یکسو ما میگوییم: باید در اندیشهٔ نگهداری خاندانهای خود باشیم و باید خطرهای احتمالی آینده را بدیده گرفته درپی وسایل دفاع باشیم از سوی دیگر گوشها پراست با این شعر و مانند آن: «اگر تیغ عالم بجنبد زجای نبّرد رگی تا نخواهد خدای». میگوییم: آیا باور کردنیست که این همه سخنان که بنام جبریگری و اختیار نداری گفته شده بیاثر بماند؟!.. آیا باور کردنیست که سخنانی که ما بنام میهنپرستی و کوشش مینویسیم اثر خود را بکند ولی اینها نکند؟ !..»
در جهانی که بنیاد زندگی بر کشاکش نهاده شده پایندگی یک توده بیش از همه در سایهٔ خویهاییست که مایهٔ استواری ایشان گردد. بدانسان که درختی تا سخت و استوار نباشد در برابر تندبادها ایستادگی نتواند، یک مردم نیز تا استوار نباشند پایدار نخواهند ماند. کسانی خوشخویی را خندهرویی و چربزبانی و چاپلوسی و اینگونه سستنهادیها میپندارند یا ساختن با هر نیک و بد را هنری میانگارند. اینان سخت نادانند و خوشخویی جز از اینهاست. برای یک توده پیش از همه خوییهایی میباید که استوار و پایدارشان گرداند. آنچه یک توده را استوار و پایدار میگرداند چیست؟... آزادگی، غیرت، دلیری، از خود گذشتگی، پافشاری. سخندانی و دانشمندی و هنروری و اینگونه عنوانها را در این زمینه ارجی نیست.»
به هر حال ما هیچ سخنی را بیدلیل نگفتهایم و این نمیخواهیم که کسی نافهمیده و باور نکرده سخنی را از ما بپذیرد. ما چنانکه خواهش کردهایم دوست میداریم هر خوانندهای راستی را داور باشد. هیچ سخنی را از ما بیدلیل نپذیرد و از هیچ سخنی که بادلیلست چشم نپوشد.»
از شگفتیهای زمان ما فزونی بیاندازهٔ سخن است. هیچ زمانی مردم باین اندازه پرگو نبودهاند. سخن در زمانهای پیشین ارج سیم و زر را داشت ولی امروز بیارجتر از سفال و سنگ است. بدانسان که در زندگانی ساده و پیشین ما بزرگترین شماره «هزار» بود و تودهٔ انبوه بالاتر از آن شماری نمیشناختند ولی امروز «کرور» و «میلیون» بر زبانها روانست و چه بسا که «بلیون» و «ترلیون» هم بکار میرود به همین اندازه سخن در جهان فزون گردیدهاست. میتوان گفت مردم امروزی ده برابر بلکه صد برابر زمانهای پیشین گفتگو مینمایند یا چیزنویسی میکنند. کسانی خواهند گفت: از فزونی سخن چه باک؟.. میگوییم فزونی سخن دلیل کمی خرد است در هر کجا خرد کمتر سخن آنجا فراوانتر و هر کسی هرچه سبکمغزتر زبانش بر گفتگو روانتر میباشد. این فراوانی روزنامهها، فزونی کتابها، بیشی انجمنها و کنفرانسها همهٔ اینها گواه کوتاهی خردها میباشد. اگر دو خردمندی در موضوعی باهم گفتگو نمایند هرگز نخواهد بود که بیش از چند جمله سخن برانند. آن کار سبکمغزانست که در هر موضوعی بگفتگوی درازی میپردازند و پیاپی گفتههای خود را تکرار میکنند.»
چیزیست در سرشت آدمی سرشته و ما هرگز نمیتوانیم آن را دیگرگونه سازیم. ... ما آشکار میبینیم تا پندآموزی گردنفراز و پاکنهاد نباشد گفتهٔ او در مردم اثر ندارد. ... اندرز جز از جملههای دانشآمیز است که بگویندهاش ننگرند. اندرز نه از راه فهم و دریافت بلکه از راه گرایش و پیروی کارگر میافتد. اینست باید اندرزگو پاکنهاد و درخورِ پیشوایی باشد. آن در سخنبازیست که به نغزی و آبداری یک جمله ارج میگزارند، در پندآموزی بیش از همه پاکنهادی گوینده در کار است.»
آنان گردن میفرازند و بخود میبالند که خداپرستند، ولی در پستی اندیشه از بتپرستان کمترند. «خانمها دیدید روهاتان باز کردید خدا بغضب آمد و بلا فرستاد». اینست نمونهای از خداشناسی آنان.[ملایان]»
چنانکه در این چند سال آزمودهایم، بدخواهان و دشمنان در برابر ما جز چند جملهای نمیدارند و جز از آنها را بزبان نمیتوانند آورد؛ مثلاً شاهراه بزرگ و روشنی که ما بسوی آمیغها[=حقایق] باز کرده و مردمان را بزیستن از روی خرد میخوانیم و در برابر گمراهیها و بیدینیها درفش افراشته نام خدا را در جهان بلند میگردانیم، بدخواهان اینها را که میبینند با چشمان دریده بیکدیگر چنین میگویند: «ادعای پیغمبری میکند!..». ایرادهایی که (مثلاً به سعدی و حافظ) گرفته و یکایک آنها را با دلیلهای استوار روشن میگردانیم، آنان نام دیگری پیدا نکرده بیکدیگر چنین میگویند: «به سعدی و حافظ فحش داده!..». بیپایی کیشهای پراکنده را که مینویسیم و بارها میگوییم ملایان یا دیگران اگر توانند پاسخ دهند، در اینجا نیز جملۀ دیگری نیافته میگویند: «بمذهب توهین کرده!..». ... میگوییم: ما بکسی دشنام ندادهایم و خود از دشنام بسیار دوریم. همچنین ما نخواستهایم از جایگاه کسی بکاهیم و خود با هیچکسی دشمنی نداشتهایم و نمیداریم. … اینکه واژههای «نادان» و «نافهم» و «گمراه» و مانند اینها را بکار بردهایم، معنی راست آنها را خواستهایم، نه آنکه دشنام داده باشیم.»
این یکی از خواستهای بزرگ ماست و برای رسیدن باین خواست ناگزیریم با همۀ کیشهای گوناگون و دیگر گمراهیها نبرد کنیم و به هر کدام ایرادهایی که میداریم بنویسیم تا به خردها تکانی دهیم و به نتیجهای که خواستاریم برسیم. آن ایرادها که بصوفیگری یا به بهائیگری یا به خراباتیگری یا بمادیگری یا بفلسفۀ یونان یا بکیشهای پراکنده میگیریم از این راهست نه از روی دشمنی یا بدخواهی. ما این ایرادها را میگیریم و پیروان آنها یا باید پاسخی بادلیل بایراد بدهند و یا بنام راستیپژوهی بما پیوندند. از آقایان بهایی نیز همین را چشم میداریم.»
این بایرانیان بسیار سخت است که بآلودگیهای خود پی برند و ریاضت بخود داده بچارۀ آنها پردازند بلکه بسیار دوست میدارند که همیشه گناه را بگردن دیگران بیندازند. از اینرو ما که همیشه مینویسیم علت این بدبختیها آلودگیهای خودتانست، مینویسیم اگر دشمن هم بشما دست یافته از راه آن آلودگیها دست یافته، مینویسیم باید آن آلودگیها را از خود دور گردانید این نوشتههای ما بایشان خوش نمیافتد و بسیاری از آنان چون پرچم را میخوانند رو ترش میکنند. ولی فلان روزنامۀ شیاد که هایهوی راه میاندازد: «جان من فدای ایران باد» «ایران جاویدانست» «ایران لایزالست» … از این جملههای پوچ که هیچ معنایی ندارد خوشدل میشوند و آن را از دست هم میربایند. کوتاهسخن، بآلودگیها خود گردن گزاردن نمیتوانند. در کشوری که شمردهایم چهارده کیش مختلف هست، چندین مسلک سیاسی رواج یافته، ده تن با یکدیگر هماندیش نمیباشند، یک بخش بزرگی از مردم آن، عشایر تاراجگرند که هنوز باصول قرون وسطا زندگی میکنند، در چنین کشوری که این یک شمهای از آلودگیهای آن میباشد هیچ نقص نمیپندارند و بتکانی نیاز نمیبینند و ما به هر چیزی که دست میزنیم در برابر ما به هیاهو میپردازند. بلکه بسیاری از مردم همین گرفتاریها را سرمایهای برای خود میپندارند؛ مثلاً عشایر تاراجگر را «مردان رشید» نامیده ذخیرهای برای روز مبادا [مقصود: بهنگام جنگ] میشمارند. این کیشهای گوناگون را که سراپا آلودگی است و سراپا بیدینی است دین نامیده برواجش میکوشند، یاوهبافیهای پست زمان مغول را ادبیات نامیده بخود میبالند. جوانان درسهایی را که در دبیرستانها و دانشکدهها خواندهاند و بخش بزرگی از آنها جز مایۀ فرسودگی مغز نیست سرمایۀ زندگانی میشناسند. بهر حال چون نقصی در خود نمیشناسند اینست گناه را بگردن حوادث میاندازند و برای رهایی نیز چشم براه حوادث مینشینند.»
پس از این مقدمه گفتهایم باعث اینکه ایرانیها بدینسان سستاراده و بیچارهاند سخنان پراکندۀ ضد هم میباشد و مثل آورده گفتهایم: در این توده از یکسو سروده میشود: «بجز از کشته ندروی» و از یکسو گفته میشود: «که بر من و تو در اختیار نگشاده» یا گفته میشود: «گر زمین را به آسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی». امروز از یکسو ما میخواهیم مردم را بکوشش واداریم و از یکسو کتابها پر است از تعلیمات جبریگری. از یکسو ما میگوییم: باید کوشید و کشور خود را نگه داشت و از یکسو کتابها پر است از اینکه با کوشش بجایی نتوان رسید: «بخت و دولت بکاردانی نیست جز بتأیید آسمانی نیست». از یکسو ما میگوییم: باید در اندیشۀ نگهداری خاندانهای خود باشیم و باید خطرهای احتمالی آینده را بدیده گرفته درپی وسایل دفاع باشیم از سوی دیگر گوشها پراست با این شعر و مانند آن: «اگر تیغ عالم بجنبد زجای نبّرد رگی تا نخواهد خدای». میگوییم: آیا باور کردنیست که این همه سخنان که بنام جبریگری و اختیار نداری گفته شده بیاثر بماند؟!.. آیا باور کردنیست که سخنانی که ما بنام میهنپرستی و کوشش مینویسیم اثر خود را بکند ولی اینها نکند؟ !..»
«می خور که ندانی ز کجا آمدهای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت» و «گر زمین را بآسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی» و «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرّد رگی تا نخواهد خدای»، «تریدو اریدو مایکون الا ماارید». میگوییم: جبریگری و خراباتیگری هر دو بسیار غلطست و مردمی که باینها بگروند جز نابودی سرگذشتی نخواهند داشت. این سخنیست که ما میگوییم. کنون یک آدمی باخرد که اینها را میخواند یا باید هر دو مقدمه را بپذیرد و با ما همراهی و همدستی کند و یا بگوید فلان مقدمه را نمیپذیرم و یا بفلان مقدمه ایراد دارم. و آنچه میفهمد با دلیل بگوید تا ما نیز با دلیل پاسخ دهیم. اینست آنچه که از یک آدمی باخرد انتظار توان داشت. اما اینکه کسی همۀ آنها را بکنار گزارد و پس از آنهمه دلیلها باز بر سر نادانی خود ایستادگی نشان دهد و آنگاه به هیاهو پردازد که بشعرا توهین شده، این همان درماندگی خرد و فهم است.»
... بدانید ای ایرانیان: این درد و گرفتاری که شما در آنید بیدرمان و چاره نمیباشد ولی باید نخست راه آن دانسته شود و دوم یک دسته از مردان نیک دست بهم دهند و بنام غیرت و مردانگی کوشش و جانفشانی دریغ نگویند.»
این سخنان ما تازه است. شما بایستی آنها را بیندیشید و بسنجید، پس از زمانی به پاسخی برخیزید. این سخنان بآن آسانی که میپندارید نیست و بیگمان تکانی از راه اینها در روانشناسی پدید خواهد آمد.»
نیرو از یکی شدن باورها و خواستها پدید آید.»
شما اسلام به آن دستگاه مفتخواری خود میگویید.»
همین خود نشان نافهمی و بیچارگی ایرانیان است. چنین میپندارند در جهان حقایقی نیست. ولی باید بدانند جهان پر از حقایق میباشد. هر موضوعی را که شما بگیرید یک حقیقتی دارد که باید جست و بدست آورد و پیروی از آن کرد.»
تیرههایی که در دانش و هنر پیش افتادهاند، این یک فیروزی بزرگیست که بهرۀ آنان گردیده، لیکن باید بدیگران یاوری کنند، و از دانش و هنر خود بآنان سود رسانند، و در پیشرفت، آنان را نیز همراه گردانند. این رفتار را بنام آدمیگری کنند، به پیروی از خِرَد کنند، بَهرِ آسایشِ خودشان و دیگران کنند. بسیار نادانیست که با دانش و هنر، دیگران را زیردست گردانند. بسیار نادانیست که با نیرنگ و فریب، تیرههایی را از پیشرفت بازدارند. این یک بدنامی بزرگی بآنان خواهد بود.»
آیا این داستان از کجا سرچشمه میگیرد؟!.. این هیاهو دربارۀ خیام از کجا برخاسته؟!. من نمیخواهم پردهدری کنم همین اندازه مینویسم: کسانی در این راه دانسته و فهمیده گام برمیدارند. و آنان خواستشان سسـت گردانیدن این تودۀ بیچاره است و این داستان و مانندهایش را وسیلۀ نیکی برای کار خود میشناسند، دیگران نیز نافهمیده و نادانسته پیروی از ایشان میکنند. اینها همه دامست همه دانه است. اگر بخواهند کسی را فریب دهند و سوارش گردند آشکاره نگویند که میخواهیم تو را فریب دهیم یا میخواهیم بگردنت سوار گردیم، با سخنانی سرگرمش دارند و قصد خود را بکار بندند.»
به هر حال ما هیچ سخنی را بیدلیل نگفتهایم و این نمیخواهیم که کسی نافهمیده و باور نکرده سخنی را از ما بپذیرد. ما چنانکه خواهش کردهایم دوست میداریم هر خوانندهای راستی را داور باشد. هیچ سخنی را از ما بیدلیل نپذیرد و از هیچ سخنی که بادلیلست چشم نپوشد.»
شیعیگری، باطنیگری، جبریگری، صوفیگری، فلسفۀ یونان، خراباتیگری، علیاللهیگری، شیخیگری، بهاییگری، و اینها که هر یک گمراهی دیگری میبوده کمکم بهم درآمیخته و یک رشته پندارهای درهم گیج کنندهای پیدا شده، و همۀ آنها بکتابها درآمده و از آنها بمغزها راه یافته، و همانست که مایۀ درماندگی تودههای بدبخت شرقی گردیده. اکنون که اندیشههای اروپایی بشرق رسیده، اینها نیز نیک و بد درهم است، و آنگاه با پندارهای گیج کنندۀ کهن شرقی بهم میآمیزد و هرچه بدتر میگردد. باز میگویم: سرچشمۀ بدبختی شرقیان اینهاست که باید از میان رود. امروز جوانان که سر میافرازند گرفتار اینها میشوند و بیشتر ایشان بیکبار تباه میگردند. اینست چنانکه ما از یکسو آمیغهای زندگی را میپراکنیم همچنان باید باین کتابها پرداخته بنابودی آنها کوشیم.»
این نادانی زشتی است که کسانی بنام دین با دانشها دشمنی مینمایند. اینان کسانیند که معنی دین را نمیدانند و نتیجهای که از آن باید خواست نمیشناسند. شما از آنان بپرسید: «دین را به چه معنی میشناسید؟!.. چه نتیجهای از آن چشم میدارید؟!.. دین مگر برای گمراه گردانیدن مردمانست که بنام آن با راستیها دشمنی مینمایند؟!..»، خواهید دید یک پاسخی نمیدارند، و راستی آنست که یک رشته پندارهایی را گرفتهاند و بروی آنها پا میفشارند، و خود نیز نمیدانند که چه میکنند و چه میخواهند. دین و دانش هر دو باید یک خواست را دنبال کنند و هیچگاه باهم ناسازگار نباشند.»
در جنبش مشروطه نیز اینان مردانگی بسیار نمودند و رادمردانه پولهای فراوان در راه جنبش بیرون ریختند. مشروطه بیش از همه با پول بازرگانان پیش رفته. لیکن جای افسوست که امروز بازرگانان از نیکان شمرده نمیشوند، و در این سالهای آخر در نتیجۀ آزمندی و پولدوستی که از خود نمودهاند در میان توده سخت بدنام شدهاند. راستی را بیشتر آنان جز دربند پول نیستند و در این باره پروا از کسی و چیزی نمیدارند.»
«می خور که ندانی ز کجا آمدهای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت» و «گر زمین را بآسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی» و «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرّد رگی تا نخواهد خدای»، «تریدو اریدو مایکون الا ماارید». میگوییم: جبریگری و خراباتیگری هر دو بسیار غلطست و مردمی که باینها بگروند جز نابودی سرگذشتی نخواهند داشت. این سخنیست که ما میگوییم. کنون یک آدمی باخرد که اینها را میخواند یا باید هر دو مقدمه را بپذیرد و با ما همراهی و همدستی کند و یا بگوید فلان مقدمه را نمیپذیرم و یا بفلان مقدمه ایراد دارم. و آنچه میفهمد با دلیل بگوید تا ما نیز با دلیل پاسخ دهیم. اینست آنچه که از یک آدمی باخرد انتظار توان داشت. اما اینکه کسی همۀ آنها را بکنار گزارد و پس از آنهمه دلیلها باز بر سر نادانی خود ایستادگی نشان دهد و آنگاه به هیاهو پردازد که بشعرا توهین شده، این همان درماندگی خرد و فهم است.»
با این کارها و مانند اینهاست که کسی بزرگ تواند بود. آن کسان چه کردهاند که بزرگ شدهاند؟! آیا کسی با سخنان پریشان و پراکنده و ضد هم بزرگ میشود؟! آیا کسی که در زمان مغول زیسته و در آن روزگار اندوه و شیون خاندانها، کمترین تأثری از خود نشان نداده بلکه همه دم از خوشی و یارپرستی زده و بالاخره زبان بستایش آباقاخان (ایلخانی) گشاده بزرگ تواند بود؟!.. از اینگونه پرسشها میکنیم درمانده میگوید: اگر اینها بزرگ نیستند پس چرا شرقشناسان اینهمه تجلیل آنها را مینمایند؟! میگویم: شرقشناسان میخواهند شما را اغفال کنند و نگزارند از آلودگیهای زمان مغول بیرون آیید. شما باید خودتان بیندیشید و بفهمید که سود و زیانتان چیست.»
کسانی چون گفتههای ما را میشنوند با یک زبان خردهگیری چنین میپرسند: «اینها چگونه پیش خواهد رفت؟!». میگویم: آنگونه که دیگر آمیغها پیش رفته. از نخست برای پیشرفتِ اینگونه جنبشها یک راه بیشتر نبوده. بخردان و پاکدرونان پذیرند، و مردانه به یاری و پشتیبانی برخیزند، و دست به هم داده نابخردان و ناپاکان را که ایستادگی مینمایند نابود گردانند. از نخست راه این بوده و کنون همین خواهد بود. آنگاه شما را چه کار با این پرسشست؟!.. هر کس نخست باید به خود پردازد، نخست باید در اندیشۀ خود باشد. سخنانیست سراپا راست و سراپا به سود جهان، شما اگر روان درست و خرد آزاد میدارید باید تشنهوار پذیرید و در راهش بکوشید، نه آنکه به پرسشهای نابجا برخیزید. این یکی از نادانیهای ایرانیانست که هر کسی نیکی را از دیگران میخواهد. هر کسی خود پاک و نیکست و آن دیگرانند که بدند و باید نیک گردند.»
سرمایۀ وزارت فرهنگ ایران چیست؟.. شعرهای سعدی و حافظ و خیام و مولوی، و بافندگیهای صوفیان، و تنیدههای افلاطون و ارسطو و دیگران و مانندهای اینها. کتابهای درسی از اینها سرچشمه میگیرد. اندکی هم از دانشهای اروپایی را یاد میدهند. دربارۀ دلمردگی و بیغیرتی بسیاری از مردم نیز داستان روشنست. این بدآموزیهای زهرآلود که چند رشته بهم آمیخته، چنانکه مغزها را بیکاره تواند گردانید، غیرتها و سَهِشها[=احساسات]را نیز تواند کشت. از مردمی با این مغزهای آکنده چشم غیرت و مردانگی داشتن از دیدۀ کور بینایی خواستنست. بسخن دامنه نمیدهم: ما ریشۀ بدبختیهای این توده را بدست آوردیم و یک چیستان تاریخی را بازنمودیم. سرچشمۀ بدبختی این کیشها، این کتابهاست، این درسهاست، این روزنامههاست، این دستگاه فرهنگ نام است.»
از آنسوی چون شعر را کاری میپنداشتهاند دیگر پایبند نیاز و دربایست نشده و هر روز و هر زمان به شعرسرایی برخاستهاند. بهار آمده شعر سروده. پاییز آمده شعر سروده. در عید شعر سروده. در سوگواری شعر سروده. یکی مرده شعر سروده. یکی زاییده شده شعر سروده. یک روز جیبش پر از پول بوده شعر سروده و جهان را به غلامی خود نپسندیده. روز دیگر جیبش تهی بوده شعر سروده و صد گِله از روزگار نموده. از همین جا کار بیهودهگویی بالا گرفته و معنای درست ادبیات و شعر از میان برخاسته است.»
آری آقای هژیر، شما و همدستانتان میخواستید این جنبش بسیار بزرگ ما را یک کوشش کوچک «مذهبی» نشان دهید و بهمین دستاویز ما را خفه گردانید. این سخن شما نیز از آن راه بوده. آقای هژیر، من هرچه گفتهام آشکار گفتهام، کتابها نوشته در سراسر جهان پراکندهام. آنگاه من همهاش بکار کوشیدهام، بدعوی برنخاستهام. من هیچگاه مرد دعوی نبودهام.»
ما میخواهیم این فرهنگ مغزفرسا که بدخواهان این کشور بنیاد گزاردهاند از میان برداشته بجای آن فرهنگ را بمعنی راستش بنیاد گزاریم.»
بدانید ای ایرانیان، آسمان برای شما نخواهد گریست، زمین برای شما بلرزه نخواهد افتاد.»
هان ای ایرانیان، راه را گم کردهاید و هان ای بیچارگان سررشته را از دست دادهاید. ... بدانید ای ایرانیان: این درد و گرفتاری که شما درآنید بیدرمان و چاره نمیباشد ولی باید نخست راه آن دانسته شود و دوم یک دسته از مردان نیک دست بهم دهند و بنام غیرت و مردانگی کوشش و جانفشانی دریغ نگویند.»
اینست میگویم: یک راهی چه دور و چه نزدیک، با رفتنست که بپایان میرسد. شما نیز تا نکوشید نتیجهای نخواهید دید و از درد دل گفتن و آرزو کردن کمترین سودی نخواهد بود. شما یکبارگی یا باین خواری و زبونی گردن نهید و سر پایین انداخته با این زیستِ پستی که دارید بسازید و بیهوده بگله و ناله نپردازید، و یا اگر میخواهید از خواری و زبونی رها گردید راه آن همینست که بکوشید و این اندیشههای پراکنده را دور رانید و راستیها را در دلها جایگزین گردانید و همگی را دارای یک راه و یک آرمان سازید.»
چه دشمنی بالاتر از آن که هر کدام مردم را بسوی دیگر میکشید و پراکنده و آواره میگردانید؟!.. چه بدخواهی بالاتر از این که با چیزهای بیهوده آنان[را] سرگرم میدارید و نمیگزارید درپی کار و زندگی خود باشند و بدبختی خود را دریابند؟!..»
بدانید ای ایرانیان، آسمان برای شما نخواهد گریست، زمین برای شما بلرزه نخواهد افتاد.»
. . . بدانید ای ایرانیان! از کوششهای تنها به تنها نتیجه بدست نیاید. از تدبیرهایی که هر کس تنها برای رهایی خود کند سودی نباشد. در چنین هنگامهایی باید همگی دست بهم داد و برای همگان کوشید. از این راهست که میتوان به نتیجهای رسید. در ایران کسان چیزفهم و کاردان بسیار است. ولی عیب اینجاست که از هم پراکندهاند و هر کس بتنهایی چیزهایی میاندیشد و کاری از پیش نبرده در توی خشم و دلتنگی میسوزد. اینان اگر همه یکی گردند بکارهای نتیجهداری توانند برخاست.»
کسانی میپندارند این شاهراهی که ما مینماییم و آمیغها که روشن میگردانیم، آنان آزادند که بپذیرند یا نپذیرند. میگویم: نه چنین است. شما که آدمی هستید باید درپی آمیغها باشید، و چون مییابید تشنهوار بپذیرید و پیروی کنید. خدا به شما فهم و خرد داده که یک راه رستگاری که نموده میشود بشناسید و بپذیرید و با دیگران در آن همگام باشید. این بایای آدمیگری شماست و جز این نتواند بود. آنانکه از آمیغها[=حقایق] رو گردانند و از شاهراه رستگاری کناره جویند، ارج آدمیگری خود را از دست دادهاند، و گذشته از خودشان مایۀ تیرهروزی و پستی فرزندانشان خواهند بود، و پس از همه، در پیشگاه آفریدگار شرمنده و سرافکنده خواهند گردید. گاهی کسانی ستیزهرویی نموده چنین میگویند: «شما آنچه میخواهید بگویید، ما که نخواهیم پذیرفت». میگویم: این نادانی را پیش از شما جهودان کردهاند.»
میباید گفت: دین در نزد ایشان «یک ساختمانی در اندیشه»، و برخی کارهایی بنام «بهشتجویی» میباشد.»
این تیرهها که درمیانند همگی یکسانند، و یکی را بدیگری برتری نیست. برتری یک مرد و یا یک توده جز از راهِ درستی روان و خِرَد، و پاکی دین و زندگی نتواند بود. تیرههایی که در دانش و هنر پیش افتادهاند، این یک فیروزی بزرگیست که بهرۀ آنان گردیده، لیکن باید بدیگران یاوری کنند، و از دانش و هنر خود بآنان سود رسانند، و در پیشرفت، آنان را نیز همراه گردانند. این رفتار را بنام آدمیگری کنند، به پیروی از خِرَد کنند، بَهرِ آسایشِ خودشان و دیگران کنند. بسیار نادانیست که با دانش و هنر، دیگران را زیردست گردانند. بسیار نادانیست که با نیرنگ و فریب، تیرههایی را از پیشرفت بازدارند. این یک بدنامی بزرگی بآنان خواهد بود.»
شگفت بهانهای بدست افتاده. یک دسته مردمی در یک سرای فروریخته و ویرانهای بسر برند و عنوانشان این باشد که اصلش یک سرای درست و باشکوهی بوده!»
دوم آنان خواستشان دکانداریست و این یک کالای نوینیست که ببازار آوردهاند، و خواستشان اینست که هر چیزی را که دیدند مریدان میپسندند و خریدارش میباشند بگویند از اصل دینست، و هرچه را که دیدند کساد پیدا کرده و دیگر خریداری ندارد (مثلاً نذر سقاخانۀ نوروزخان و مانند آن) بگویند اینها از اصل دین نیست. اینست راز کار ایشان. شیادان پستنهاد بجای آنکه با کوشش و دسترنج نان بخورند باین فریبکاریها برخاستهاند و گمراهان را گمراهتر میگردانند. خدا ریشۀ اینان را براندازد. ... اگر چنین بود که یک دینی چون اصلش راست و درست بوده از آلودگیهایی که پیدا کرده باکی نباشد پس بدینهای زردشتی و مسیحی و جهودی چه ایراد هست؟! مگر آنها نیز اصلش پاک و درست نبوده؟!.»
اگر پزشکی دانش تندرست زیستن و توانا گردیدنست، دین نیز دانش آسوده زیستن و پاک و ستوده بودن و از معنی جهان و زندگانی آگاهی بسزا داشتنست.»
اگر چنین شایستی که هر کسی بر روی پندار خود ایستادگی نماید پس دین چه بایستی؟!. دین از بهر آنست که هر کسی پندارهای دیگری را دنبال ننماید و اینست باید همهی باورها با دلیل باشد تا پراکندگی پیش نیاید. ببینید فرستادگان همه از خرد و فهم سخن راندهاند و همه دلیل را پیش آوردهاند.»
اینها پر از گمراهی و نادانی، و هر یکی در بیارجی همسنگ بتپرستیهای چینیان و ژاپنیان و هندویان میباشد. مردمان «دین» اینها را میشناسند و اینست بدو دسته میباشند: یک دسته پیروان اینها که در نادانیها و گمراهیها فرورفتهاند، و بسیار پستاندیشهاند، یک دسته آنان که از اینها رمیده بیکبار از دین روگردان و گریزان میباشند.»
هستی آفریدگار و یگانگی و توانایی و دانایی او و جاویدانی روان که از گوهر دین است، دانشها هرچه پیش رود بر استواری اینها خواهد افزود. راه جستجو و آزمایش که پایۀ دانشهای امروزیست کمتر لغزش دارد. آدمیان هرچه از این راه پیش روند بروند. دین را از آن هیچ گونه ناخرسندی نیست. ناخرسندی دین همه از گزافبافیها و پندارپردازیهای پیشینیانست که مایۀ گمراهی مردمان و پراکندگی ایشان گردیده.»
هستی آفریدگار و یگانگی و توانایی و دانایی او و جاویدانی روان که از گوهر دین است، دانشها هرچه پیش رود بر استواری اینها خواهد افزود. راه جستجو و آزمایش که پایۀ دانشهای امروزیست کمتر لغزش دارد. آدمیان هرچه از این راه پیش روند بروند. دین را از آن هیچ گونه ناخرسندی نیست. ناخرسندی دین همه از گزافبافیها و پندارپردازیهای پیشینیانست که مایۀ گمراهی مردمان و پراکندگی ایشان گردیده.»
راستی آنست که دلبستگی بدانستههای خود و پافشاری بروی نادانیها و گمراهیها یکی از خویهای پستیست که در نهاد آدمیان نهاده شده، و چون روانها بیمار و خردها ناتوان بود این خوی پست نیرو گیرد و کارگر باشد، اینست راز آن دلبستگی و پافشاری که ما از مسلمانان میبینیم.»
چنانکه نوشتیم مجتهدان شیعه، با دروغ و افسانه، دستگاه فرمانروایی برای خود چیدهاند و بیتاج و تخت فرمان میرانند و از مردم بنام «مال امام» مالیات میگیرند. ... امروز این دستگاه به دو کار بسیار میخورد: یکی بکار مفتخواری که بدینسان ملیونها دکان باز کردهاند. دیگری بکار سیاست که دولتهای آزمند این را افزاری برای چیرگی بتودههای شرقی گرفتهاند.»
مثلاً چنانکه گفتیم امروز مسلمانان در بیشتر جاها زندگانی نژادی پیش گرفتهاند و با قانونها و عادتهای اروپایی زندگی میکنند، و دانشهای اروپایی را که با کیشهای ایشان سازش نمیدارد درس میخوانند و با این حال کیشهای خود را نیز نگاه داشتهاند و پابستگی[=تقید] بآنها نشان میدهند. زیرا چنین میپندارند که دین یک چیز جداگانهای در کنارۀ زندگانی، و نتیجۀ آن خوشی و روسفیدی در آنجهان میباشد. شنیدنیتر آنکه هنوز ملایانی در نجف و کربلا و جامع اَزهَر و دیگر جاها درس فقه میخوانند و کتابهای فقهی مینویسند و هیچ نمیگویند برای چیست. آیا این گمراهی و نادانی نیست؟!.»
خدایی که جهان را به پاس[=احترام] هستی چند تن آفریده. خدایی که مهر ورزد، میانجی پذیرد، با زبان دانههای تسبیح و آیههای قرآن با مردم سخن گوید (استخاره).»
۱) دلیل جستجو: ما از آن اسلام آگاهی داشته، نیک میدانیم که جز این میبوده. آن یک دین پاک بتشکن میبوده و این، یک رشته کیشهای سراپا بتپرستی و آلودگیست. ۲) دلیل نتیجه: آن اسلام، مردم پراکنده و زبون عرب را یک توده گردانیده، بفرمانروایی نیمی از جهان رسانید. این اسلام تودهها را از هم میپراکند و زبون و زیردست میگرداند. امروز مسلمانان از خوارترین و زبونترین مردمان جهانند و در زیر دست بیگانگان زیسته، آن را کمی خود نمیپندارند. در اینجاست که میباید گفت: درخت را از میوهاش شناسند، یک درختی آن میوۀ شیرین را داده و دیگری این میوۀ تلخ را میدهد، آیا هر دو را یکی میتوان پنداشت؟!.»
کتابهای مسلمانان پر است از داستانهای نتوانستنی که بنام پاکمرد اسلام نوشتهاند: ماه را دو نیم گردانیده، بآسمان برای دیدار خدا رفته، آفتاب را پس از فرورفتن بازگردانیده، از میان انگشتان چشمه روان گردانیده، با سوسمار سخن گفته. اگر از یک مسلمانی بپرسید: دلیل راستگویی پیغمبر اسلام چه بوده؟ بیدرنگ خواهد گفت: «معجزه نشان داد، شقالقمر کرد، از غیب خبر داد ...» اگر بگویید که در قرآن دیده میشود که از پیغمبر هر زمان معجزه خواستهاند ناتوانی نموده و آشکاره گفته من نمیتوانم پس چگونه شما میگویید معجزه نشان داد؟!. چگونه آنهمه داستانها را در کتابها مینویسید؟!. در اینجاست که درمانَد و هیچ پاسخ نتواند.»
این خواست خداست که هر چندگاه یک بار جنبش خدایی رخ دهد و یک راه رستگاری بروی جهانیان باز گردد و گمراهیها از میان رود. لیکن مسلمانان آن را با اسلام پایان یافته میشمارند و بیخردانه دست خدا را بسته میدانند. اگر ملیونها سال نیز بگذرد دیگر خدا بجهان نخواهد پرداخت. در حال آنکه دربارۀ زمان آن باور را میدارند و دربارۀ جنبشهای دینی چنین میپندارند، میبیوسند [انتظار میکشند] در آخر زمان عیسا از آسمان فرود آید، و یا مهدی پیدا شود و جهان ناگهان برنگ دیگری افتد. آنچه را که آیین خداست نمیشناسند و از پندار خود چنین نادانیها پدید آوردهاند.»
در این چهل و پنجاه سال دیده شد جنبش مشروطه یا سررشتهداری توده که خود نتیجۀ پیشرفت جهان و نشان والاتری اندیشههاست پدید آمد. چه در ایران و چه در عثمانی و چه در دیگر جاها مسلمانان دشمنی نمودند و کار را بخونریزی رسانیدند. دبستانها و دانشکدهها برپا گردید، با آن هم بدخواهی و کارشکنی نمودند و صد پستی نشان دادند. ادارههای ثبت اسناد بنیاد یافت، به بدخواهی برخاستند. تاریخ خورشیدی گزارده شد، گردن نگزاردند و بدشمنی پرداختند. از اینگونه چندان است که به شمردن نیاید.»
ما میگوییم دین بهر آنست که بمردمان شاهراه زندگانی نشان دهد و از آمیغهای[حقایق] سودمند جهانی آگاه گرداند و از گمراهی و پراکندگی نگاهشان دارد، و اینست میگوییم: دینی که گوهر[=اصل] خود را از دست داده و خود با گمراهیها و نادانیها درآمیخته، از میان رفته بشمار است. ولی آنان میگویند: دین برای آنست که مردمان «گرامیداشتگانِ» خدا را که پیغمبر اسلام و خاندان اوست بشناسند و جایگاه آنان را بشناسند و بپذیرند، و همیشه نامهای آنان را بزبان رانده مهر و دلبستگی نشان دهند و سرگذشت آنان را زنده نگه داشته نگزارند کهن گردد، و گنبدهای آنان را پرستشگاه گردانیده از دور و نزدیک آهنگ آنها کنند. اینست دین و نتیجۀ آن و بس.»
۱) تودهها را از هم جدا گردانیده بجای یگانگی و همدستی، کشاکش و دشمنی بمیان ایشان میاندازد. ۲) اندیشهها را بسیار پست گردانیده مسلمانان را از پرداختن بزندگانی و همپایگی با اروپاییان بازمیدارد. ۳) دانشهای اروپایی و جنبشهای سودمندی که درمیان اروپاییان پیدا شده (همچون مشروطهخواهی و میهنپرستی و مانند آنها) که بشرق نیز رسیده در نتیجۀ برخورد با این کیشها و ناسازگاری با آنها از هَنایش[=اثر] میافتد. چون اینها را نیک میدانند از اینرو پشتیبانی بسیاری از آن کیشها مینمایند.»
مثلاً دربارۀ صوفیگری کتابها نوشته چنین وامینمایند که صوفیان مردان ژرفاندیشی میبودهاند و آمیغهایی[حقایق] را دنبال کردهاند در حالی که ما میدانیم که سرمایۀ صوفیان بیش از همه بافندگیها بوده، وآنگاه آموزاکهای ایشان برای یک توده ـ بویژه در چنین روزگاری ـ زهر کشنده است.»
از همینجا شما براز درون ایشان پی برید.»
اگر دین از سوی خدا میباشد باید چیزهایی والاتر از اندیشههای مردمان باشد. آیا آموزاکهای کیشها که بیشتر آنها بآخشیج[ضد] دانشها و خردهاست، و از آنسوی با زندگانی ناسازگار میباشد، و رویهمرفتۀ آنها پندارهای پوچ و عامیانه و دستورهای بیهوده و بیخردانه است، سزاست که دین نامیده گردد؟!. آیا این دستگاه زبون و قاچاق شاینده[=لایق] است که بنام خدا خوانده شود؟!. آیا دین نامیدن اینها مایۀ روگردانی مردمان از دین نبایستی بود؟!. آیا بخدا بستن اینها جز خواری نام پاک او هوده[=نتیجه] توانستی داد؟!.»
یک رشته پندارهای بیپا و دستورهای بیهوده را ـ که نه با دانشها سازگار میباشد نه بزندگانی سودی میدارد ـ بنام «دین» یا «راه خدا» نامیده زبان بیدینان و بیفرهنگان را باز میگردانند.»
اینست دیده میشود بیشتر دینداران کسانیند که بگرانفروشی و انبارداری و پشت پا زدن بقانون و بیپروایی با کشور آلودهاند. بلکه کسانی از آنان دزد و ستمگر و کلاهبردار نیز هستند، و در سایۀ آنکه به کربلا میروند یا روضهخوانی برپا میکنند با پیشانی باز و دل آسوده زندگی بسر میبرند. از اینگونه زیانها از آن کیش بسیار توان شمرد.»
از خود دینست که زمانش گذشته است و با زندگانی امروزی نمیسازد. و اینست پیروانش ناچارند که یا آن را نگه داشته از آزادی و گردنفرازی چشم پوشند و یا آن را رها کرده دربند آزادی و سرافرازی باشند. از خود دینست که چه دربارۀ خدا و جهان آینده و چه در زمینۀ زندگانی و بهرمندی از خرسندی و آسایش آموزاکهای پوچ و بیارجی را دربر میدارد. پس از همه: از خود دینست که پیروان را وامیدارد در برابر هر نیکی و رستگاری بایستند و با هر کوششی و جنبشی که بنام دین آنان نیست دشمنی کنند.»
آنگاه چون معنی دین را نمیدانند چنین میپندارند که دین چون در نخست پاک میبوده و بنیاد استوار میداشته سپس به هر حالی افتاد افتاده و هر گونه آلودگی یافت یافته. اینها زیانی نخواهد داشت. راستی هم دین که برای نشان دادن شکوه و بزرگی چند کسیست [پیغمبر و نامداران اسلام] و نتیجۀ دیگری از آن بیوسیده نمیشود[=انتظار نمیرود] به هر حالی که افتد زیانی نخواهد بود. آن کسان کارهای خود را کردهاند و جایگاه خود را میدارند. از آلودگیای که دین پیدا کرده بآنان برخوردی نخواهد بود.»
ما میپرسیم: شما کدام اسلام را میگویید؟!. اینکه میگویید: «از صوفیگری باسلام چه؟!.» کدام اسلام را میخواهید؟!. اگر آن اسلام نخست را، که ما سخن از آن نمیرانیم، شما نیز از آن بیگانه و دور میباشید. اگر اسلام امروزی را میخواهید، این اسلام با صوفیگری بهمستگی[=ارتباط] نزدیک میدارد. صوفیگری اگرهم تخمش از روم آمده، در جهان اسلام رویش پیدا کرده و ریشه دوانیده و شاخهها و برگها یافته. رویشگاه او جز جهان اسلام نبوده و همیشه هزاران و صدهزاران کسان از مسلمانان صوفی بودهاند و هستند. سران صوفی همیشه سخن از قرآن رانده و دلیل بگفتههای خود از آن آوردهاند، بدآموزیهای صوفیان درمیان مسلمانان چندان پراکنده شده که کمتر کسی یک رشته از آن بدآموزیها را در مغز نداشته است.»
میگوییم: مردم همیشه بدند و دین بهر همین است که مردم بد را نیک گرداند. اینکه یک دینی پیروان خود را به نیکی و بهمدستی نمیتواند آورد همین نشان بهم خوردن آن میباشد. دین اسلام هنگامی که پیدا شد مردم عرب بیدین و بتپرست میبودند و بدیهای بسیار میداشتند. اسلام آنان را بخداشناسی آورده از بدیها دور گردانید. یک دینی چنین باید بود. نه آنکه نامش دین باشد و پیروانش در توی گمراهیها و نادانیها و بدیها دست و پا زنند.»
ببینید ناتوانی یک دین تا بکجاست که با چیزهایی که جز بیدینی نمیباشد سازش میکند و آمیخته میگردد. ما دیدیم از پنجاه سال باز که شرقشناسان هایهوی دربارۀ خیام راه انداختند انبوه مسلمانان رو بشعرهای سراپا بدآموزی او آوردند و رباعیهای او بزبانهای ترکی و عربی نیز ترجمه گردید و درمیان همۀ مسلمانان پراکنده شده رواج یافت. اینها نمونههایی از آلودگیهای باورهای مسلمانان است. با این حال آیا جای آنست که کسانی بگویند: «اگر مردم بدند گناه دین چیست؟!.» ـ دینی که بدینسان آلوده و آمیخته با گمراهیها و نادانیها میباشد؟!.»
میگوییم: این سخن راست نیست. مسلمانان به هرچه باور میدارند (و میتوانند بکار بست) بکار میبندند: نماز میگزارند، روزه میگیرند، قرآن میخوانند، مسجد میسازند، در هر شهری گنبدهایی برپاست و زیارت میکنند، خمس و زکات میپردازند، به مکه میروند. همه چیز را فراموش کرده، از همۀ سرفرازیها چشم پوشیده اینها را بکار میبندند. ... در ایران شیعیان از روی باورهای خود روضه میخوانند، سر میشکنند، سینه میزنند، زنجیر میزنند، مردههای خود را از گور بیرون آورده برای قم و عراق بار میکنند. خود را در دیدۀ بیگانگان رسوا گردانیده، دست از این کارها برنمیدارند. ... همۀ این کارها را از روی دستور دین میکنند، پس شما چگونه میگویید: «مردم عمل نمیکنند»؟!. آری از زمانی که دانشهای اروپایی رواج پیدا کرده در هر کجا دستههایی از مسلمانان از دین رو گردانیدهاند و بدستورهای آن کار نمیبندند، و همین نشان ناتوانی دین و دلیل راست بودن گفتههای ماست. همین میرساند که دین نیروی خود را از دست داده، در برابر گمراهیها پایداری نمیتواند.»
ما اگر میخواهیم مردم گمراه نگردند میباید شاهراهی بروی ایشان باز کنیم. آنان چه گناه میداشتند در جایی که سخنانی را شنیده و در دل جا داده و از روی آنها رفتار میکردند؟!.. گرفتم که آنان از باورهایی که میداشتند دست میکشیدند، آیا جز آن بودی که بیدین گردند و بدتر و تباهتر شوند؟!. کسی هنوز نمیداند که چه شد من باین راه برخاستم. من نیز درپی گفتن آن نیستم ولی این را مینویسم که از چندین سال پیش همیشه اندوه این میخوردم که میدیدم دستۀ انبوهی از مردان نیک و پاکدرون میخواهند بنیکی زندگی کنند ولیکن راهی برای آن پیدا نمیکنند. زیرا اگر رو بسوی دینداری میآورند میباید باین کارهای بیهوده پردازند و چون بیدین میشوند میباید دامن به هر زشتی بیالایند. میان دو گمراهی درمانده و راهی پیدا نمیکنند.»
در این دستگاه اسلامنام براستگویی و درستکاری و مانند آنها ارج گزارده نشده و نمیشود، و امروز درمیان مسلمانان سخن بسیار کم از آنها بمیان میآید. بلکه در این اسلام، در هر کیشی از آن، چیزهایی هست که راستگویی و مانند آن را از کار انداخته است. در جایی که دین برای رفتن به بهشت است و این کار هم با خواندن نماز و گرفتن روزه و رفتن به مکه یا کربلا و مانند اینها انجام تواند گرفت، چه نیازی براستگویی و درستکاری میماند؟!. روشنتر گویم: امروز مسلمانان دین را برای نیکی زندگانی و سرفرازی درمیان تودهها نمیخواهند تا براستگویی و مانند آن ارج گزارند بلکه در اندیشۀ آنان دین خود دستگاهیست که باید مسلمانان به هر پستی و سرافکندگی گردن گزارده آن را نگه دارند. چنانکه گفتهایم: آنان دین را برای مردم نمیخواهند. مردم را برای دین میخواهند.»
میگویم: شما را با گوهر دین چه کار است؟!. شما کجا و گوهر دین کجاست؟!. دین هر مردمی همانست که میدارند و بکار میبندند. دین رخت نیست که دو دست باشد: یکی پاکیزه که در بغچه نگه دارند و دیگری چرکآلوده که به تن کنند. همین پاسخ بهترین نمونه از نافهمی ایشان در زمینۀ دینست. اینان دین را برای زندگانی نمیخواهند و از آن نتیجهای در زمینۀ زندگانی نمیطلبند. اینست آلودگیهای دین و زیانهای آن را بدیده نمیگیرند. داستان بسیار شگفتیست: دینی که پر از گمراهیها گردیده، پراکندگی بمیان مردمانش افتاده، صد خواری و پستی رخ داده، همۀ اینها را هیچ میشمارند و بخود دلخوشی میدهند که گوهر دین پاکیزه بوده. این بآن میماند که خانوادهای در یک کاخ ویرانه و درهم شکستهای مینشینند و با مار و رتیل و با خاک و زبیل ساخته روز میگذرانند و بخود دلخوشی داده میگویند: «در نخست این کاخ چنین نمیبوده».»
یکی نمیپرسد: اگر اینها در گوهر دین نمیبوده پس شما چرا گرفتهاید؟!. چرا آنهمه خونها ریختهاید؟!. چرا آنهمه کتابها نوشتهاید؟!. داستان اینان داستان آن چیتفروشست که دو نیمگز نگه داشتی: یکی درست در زیر دوشکچه گزاردی و دیگری نادرست که بدست گرفته با آن چیت فروختی و اگر گاهی خرندهای کم بودن چیت را فهمیده بر سرش آمدی آن نیمگز درست را از زیر دوشکچه درآورده نشان دادی و چنین گفتی: «ببین این نیمگز درست است».»
روزی با دیگری گفتم: اگر کار اینست که دین تنها گوهرش پاک باشد و پس از آن به هر حالی افتاد بیفتد و هر آلودگی یافت بیابد، پس شما چه ایرادی به دینهای زرتشتی و جهودی و مسیحی میدارید؟!. مگر آنها گوهرشان پاک نبوده؟!. چه جدایی میانۀ اسلام با آنها توان گذاشت؟!. چه شده که آنها آلوده گردیده بودند و از میان بروند، و این اسلام با صد آلودگی همچنان بماند و جای ایراد نباشد؟!.»
اگر کسی بگوید: «فلان کوه را برمیدارم و بکنار گزارم» بیشتر گزافه نباشد تا گفتن اینان «دین را باصلش بازگردانیم».»
هرچه هست گامی بردارید و بکار مردم آیید. شما سالها نان این توده را خوردهاید و کمتر سودی بایشان رساندهاید. کنون بهتر از گذشته باشید و ده تن و بیست تن فراهم نشسته بسُکالید[شور کردن]، و مردانه و سادهدلانه آنچه میاندیشید و میتوانید بکار بندید. شما بدانید که این سخنان پیش خواهد رفت و بیگمان در دلها جا خواهد گرفت. کنون اگر راست است چرا شما از آن بازمانید؟!. اگر ناراست است چرا مردم را نیاگاهانید؟!.. من پیشنهاد میکنم شما تا یک سال این نگارشها را بیندیشید و بیآنکه از جا درروید و زبان بسخنان بیهوده باز کنید بداوری پردازید و سر یک سال یا آنها را بپذیرید و گردن گزارید و یا هر پاسخی دارید با زبان ساده و روشنی نگاشته بداوری توده بازگزارید.»
ما نیک میدانستیم که مایۀ بدبختی ایران (بلکه مایۀ بدبختی سراسر شرق)، بیش از همه چیز، اندیشههای کج و پراکنده است. در ایران درمیان بیستملیون مردم شما ده تنی پیدا نمیکردید که دارای یک اندیشه و یک راه باشند. نیک میدانستیم که این اندیشههای پراکنده دو زیان بسیار بزرگی را دربر دارد: زیرا از یکسو مردم را از هم میپراکند و پریشانی بمیان ایشان میاندازد، از سوی دیگر چون چیزهای پوچ و کجیست مردم را کوتاهاندیش میگرداند و خویهاشان پست و ناستوده میسازد. نیک میدانستیم که باید پیش از همه باینها چاره کرد و چاره هم جز آن نیست که «حقایق» را منتشر گردانیم و در دلها جا دهیم و بدستیاری آنها این اندیشههای پراکنده و پوچ را از دلها بیرون سازیم.»
پادشاهان از برای مصلحت صد خون کنند، صلاح مملکت خویش خسروان دانند، رخنهگرِ ملک سرافکنده به، پادشه سایۀ خدا باشد هر عیب که سلطان بپسندد هنر است. پیش خرد شاهی و پیغمبری چون دو نگینند بیک انگشتری اینها سخنان نیک آن زمانست ولی برای این زمان سراپا زیان میباشد و بودن اینها ناگزیر است که جلو پیشرفت اندیشۀ دمکراسی را بگیرد. از یکسو هم مبنای مشروطه بآنست که مردم کشور را خانۀ خود بدانند و در راه آبادی آن از هیچ کوششی بازنایستند و برای نگهداریش از سر و جان بگذرند. در حالی که سراپای گفتههای آن شاعران بر اینست که کوشش سودی ندارد: «بودنیها بوده است». بخت و دولت بکاردانی نیست جز بتأیید آسمانی نیست خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی جهان و هرچه درو هست هیچ در هیچست. اگر روزی بدانش درفزودی ز نادان تنگ روزیتر ندیدی خوش باش ندانی ز کجا آمدهای می خور که ندانی بکجا خواهی رفت فلک بمردم نادان دهد زمام مراد صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند اینها و صد مانند اینها که فلسفۀ بیغیرتی و تنبلی است دیوانهای شاعران را پر کرده است و شما میبینید که پیاپی آنها را بچاپ رسانیده بدست جوانان میدهند و بدینسان اندیشۀ کوشش و میهنپرستی را در دلهای آنان سست میگردانند.
همین کار که من تاریخ مشروطه بیاجازه از وزارت فرهنگ و بینشاندادن بسانسور چاپ کردهام یک نتیجهاش این توانستی بود که من بزندان بیفتم و کسی یارای بردن نام من نداشته باشد. با اینحال برای آنکه تاریخ مشروطه که بیشترش بآذربایجان بستگی دارد از میان نرود من آن تاریخ را با کوششهای بسیار دو بار بچاپ رسانیدم.»
آن روزی که ما در ایران شوریدیم و بیرق مشروطهخواهی افراشتیم، معنای آن شورش این بود که بمحمدعلیمیرزا و امیر بهادر و دیگران میگفتیم: شما بروید، ما خودمان این کشور را راه خواهیم برد. معنی مشروطه همینست. اکنون ما یا باید از مشروطه دست بکشیم و این قانونها را کنار گزاریم و یک نفر مانندۀ ناصرالدینشاه را بیاوریم و بگوییم بنشین و با استبداد این کشور را اداره کن و هرچه دلت خواست آن را بکار بند، و یا خودمان مکلف باشیم که کارها را اداره کنیم. بدیهیست که این دومی را خواهیم کرد و اکنون سخن در آنست که یک توده کشور را چطور اداره میکنند؟.. بدیهیست که همۀ مردم آن استعداد را ندارند که در کارهای سیاسی و اجتماعی دخالت کنند و اظهار عقیده نمایند. این بگردن یک دسته از هوشمندان و غیرتمندانست که پا پیش گزارند و باهم اندیشه یکی کنند و کشور را راه برند. تا در یک توده همۀ مردم دارای رشد سیاسی نشدهاند، باید جمعیتی باشد و آنها را اداره کند، و این ناچاریست.»
اصلاحات چگونه میشود؟.. آیا تنها با آرزو و یا گله و ناله اصلاحات انجام میگیرد؟.. برای اصلاحات اولاً نقشه لازمست که چه کنند و چگونه کنند. ثانیاً جمعیتی لازمست که بآن اصلاحات علاقهمند باشند و پشتیبانی نمایند و موانع را از جلو بردارند. در ایران هر کار را از دولت میخواهند. همه کس طالب اصلاحاتست. ولی تصور میکنند باید آنها را هم دولت بانجام رساند. این هم نتیجۀ آنست که در این چهل سال در این کشور کسانی نبودهاند که بمردم معنی مشروطه و توده و دولت را بفهمانند. اینها تصور میکنند دولت به هر کاری تواناست و اصلاحات هم در اختیار اوست. دولت چیست؟.. دولت چند نفر وزیریست که میآیند و در پشت میزها مینشینند و فرمانها میدهند.. اولاً این وزیران چون تکیهگاهی نمیدارند همیشه متزلزلند و بیش از چند ماه نمیمانند. ثانیاً اگر بخواهند اصلاحات کنند ناچار دستههایی را از خود رنجیده خواهند گردانید و یک جمعیتی که پشتیبانی بآنها نماید نیست. اینست توانا باصلاحات نیستند. اینها جهتهاییست که ثابت میکند باید جمعیتی یا باصطلاح دیگران حزبی پدید آید. ولی متأسفانه در ایران معنی حزب نیز دانسته نشده. این خود داستانیست که در این کشور حزب را به چه معنی میشناسند و چگونه حزب میسازند. حزب در ایران برای مقاصد اشخاص است، برای آنست که پارتی درست کنند و در اداره از ترفیعات و اضافه حقوق بهرهمند باشند و از انفصال و انتظار خدمت ایمن گردند. عالیترین مقصد آنست که بنمایندگی مجلس رسند یا وزارت یابند. این معناییست که از حزب فهمیدهاند.»
شنیدنیست که در چهل سال دورۀ مشروطه در ایران، بیش از صد حزب، پیدا شده. آری بیش از صد حزب. در چند صد سال دورۀ مشروطه در انگلستان باندازۀ چهل سال ایران حزب پیدا نشده. هر حزبی پیدا شده و چند ماهی برپا بوده و از میان رفته. در این چهل سال تنها سه چهار حزب حسابی بوده که هر یکی چند سالی دوام یافته.»
در این چهل سال کوششی نرفته که مردم معنی مشروطه را بدانند و قدرش را شناسند. یک کتاب در این زمینه نوشته نشده. بیسوادان بمانند، باسوادان قدر آن نمیدانند.»
این معنی درست حزبست، چنانکه میبینید اساس آن سه چیز است: ۱ـ فهم و خرد که دردها و چارهها را نیک فهمند و حقایق را درک کنند. ۲ـ پاکدلی و علاقهمندی که مقصود جانفشانی و رنج بردن باشد و اغراض پست خود را داخل موضوع حزبی نکنند. ۳ـ کوشش بفزونی جمعیت که نیرو بیشتر گردد و پیشرفت آسان باشد. یک چنین حزبی موفق بکار بزرگی تواند بود و از خود نامی در تاریخ تواند گزاشت. در سالهای اخیر در اروپا و آسیا بیشتر کارها با دست این حزبها پیش رفته و تاریخ بیش از همه کارهای آنان را یاد میکند.
آن روزی که ما در ایران شوریدیم و بیرق مشروطهخواهی افراشتیم، معنای آن شورش این بود که بمحمدعلیمیرزا و امیر بهادر و دیگران میگفتیم: شما بروید، ما خودمان این کشور را راه خواهیم برد. معنی مشروطه همینست. اکنون ما یا باید از مشروطه دست بکشیم و این قانونها را کنار گزاریم و یک نفر مانندۀ ناصرالدینشاه را بیاوریم و بگوییم بنشین و با استبداد این کشور را اداره کن و هرچه دلت خواست آن را بکار بند، و یا خودمان مکلف باشیم که کارها را اداره کنیم. بدیهیست که این دومی را خواهیم کرد و اکنون سخن در آنست که یک توده کشور را چطور اداره میکنند؟.. بدیهیست که همۀ مردم آن استعداد را ندارند که در کارهای سیاسی و اجتماعی دخالت کنند و اظهار عقیده نمایند. این بگردن یک دسته از هوشمندان و غیرتمندانست که پا پیش گزارند و باهم اندیشه یکی کنند و کشور را راه برند. تا در یک توده همۀ مردم دارای رشد سیاسی نشدهاند، باید جمعیتی باشد و آنها را اداره کند، و این ناچاریست.»
اصلاحات چگونه میشود؟.. آیا تنها با آرزو و یا گله و ناله اصلاحات انجام میگیرد؟.. برای اصلاحات اولاً نقشه لازمست که چه کنند و چگونه کنند. ثانیاً جمعیتی لازمست که بآن اصلاحات علاقهمند باشند و پشتیبانی نمایند و موانع را از جلو بردارند. در ایران هر کار را از دولت میخواهند. همه کس طالب اصلاحاتست. ولی تصور میکنند باید آنها را هم دولت بانجام رساند. این هم نتیجۀ آنست که در این چهل سال در این کشور کسانی نبودهاند که بمردم معنی مشروطه و توده و دولت را بفهمانند. اینها تصور میکنند دولت به هر کاری تواناست و اصلاحات هم در اختیار اوست. دولت چیست؟.. دولت چند نفر وزیریست که میآیند و در پشت میزها مینشینند و فرمانها میدهند.. اولاً این وزیران چون تکیهگاهی نمیدارند همیشه متزلزلند و بیش از چند ماه نمیمانند. ثانیاً اگر بخواهند اصلاحات کنند ناچار دستههایی را از خود رنجیده خواهند گردانید و یک جمعیتی که پشتیبانی بآنها نماید نیست. اینست توانا باصلاحات نیستند. اینها جهتهاییست که ثابت میکند باید جمعیتی یا باصطلاح دیگران حزبی پدید آید. ولی متأسفانه در ایران معنی حزب نیز دانسته نشده. این خود داستانیست که در این کشور حزب را به چه معنی میشناسند و چگونه حزب میسازند. حزب در ایران برای مقاصد اشخاص است، برای آنست که پارتی درست کنند و در اداره از ترفیعات و اضافه حقوق بهرهمند باشند و از انفصال و انتظار خدمت ایمن گردند. عالیترین مقصد آنست که بنمایندگی مجلس رسند یا وزارت یابند. این معناییست که از حزب فهمیدهاند.»
شنیدنیست که در چهل سال دورۀ مشروطه در ایران، بیش از صد حزب، پیدا شده. آری بیش از صد حزب. در چند صد سال دورۀ مشروطه در انگلستان باندازۀ چهل سال ایران حزب پیدا نشده. هر حزبی پیدا شده و چند ماهی برپا بوده و از میان رفته. در این چهل سال تنها سه چهار حزب حسابی بوده که هر یکی چند سالی دوام یافته.»
در این چهل سال کوششی نرفته که مردم معنی مشروطه را بدانند و قدرش را شناسند. یک کتاب در این زمینه نوشته نشده. بیسوادان بمانند، باسوادان قدر آن نمیدانند.»
این معنی درست حزبست، چنانکه میبینید اساس آن سه چیز است: ۱ـ فهم و خرد که دردها و چارهها را نیک فهمند و حقایق را درک کنند. ۲ـ پاکدلی و علاقهمندی که مقصود جانفشانی و رنج بردن باشد و اغراض پست خود را داخل موضوع حزبی نکنند. ۳ـ کوشش بفزونی جمعیت که نیرو بیشتر گردد و پیشرفت آسان باشد. یک چنین حزبی موفق بکار بزرگی تواند بود و از خود نامی در تاریخ تواند گزاشت. در سالهای اخیر در اروپا و آسیا بیشتر کارها با دست این حزبها پیش رفته و تاریخ بیش از همه کارهای آنان را یاد میکند.»
از این بدتر آنست که آن کسانی که دشمنی با مشروطه میکنند شما چون با آنان گفتگو کنید خواهید دید اساساً دربند کشور و توده نیستند و هیچگونه وظیفهای برای خود در قبال کشور نمیشناسند و زندگانی را بیش از این نمیدانند که بخورند و بخوابند و پولاندوزی کنند و با خوشی روز گزارند. حقیقتاً باید گفت بدرجۀ پست حیوانی تنزل کردهاند. اینان چندان تیرهدرونند که فرقی میانۀ استقلال کشور و آزادی زندگانی با زیردستی بیگانگان و بندگی آنان نمیگزارند و اینست چون گفتگو از کوشش دربارۀ کشور میشود با صد گستاخی بیپروایی میکنند و این گفتگوها را بیهوده میشمارند.»
دیگری اینکه ما اساساً باین زمینهها نزدیک نمیشویم. ما نه تنها حزب و جمعیت را بآن معنایی که هوچیان فهمیده بودند و بکار میبردند نمیخواهیم و از آن کارها بیکبار بیزاریم. با حزب یا جمعیت بمعنی اروپاییش نیز چندان کاری نداریم. ما مقصودمان بالاتر از اینهاست. ما چون کلمه یا نام دیگری پیدا نکردهایم اینها را میآوریم وگرنه خواست ما چیز دیگری میباشد. ما میگوییم: آیا این کشور را باید نگه داشت یا نه؟.. اگر میگویید نگه نباید داشت ، آشکاره بگویید تا بدانیم. همچنین اگر تصور میکنید نیازی به نگه داشتن ما نیست و خدا نگه میدارد و یا خودبخود میماند آن را هم بگویید. اگر میگویید نگه باید داشت پس باید یک دستهای باشند که آن را نگه دارند و در این راه بکوشش پردازند، و این هم پیداست که آن دسته باید راهشان یکی باشد و همگی دست بهم دهند و یکدل و یکزبان بکار پردازند.»
اینست ما از گام نخست میکوشیم که باین پراکندگی چاره کنیم و اندیشهها را یکی گردانیم. آن گفتارها که دربارۀ مشروطه و معنی آن مینویسیم برای این مقصود است. برای یک توده چه گرفتاری بالاتر از این که راه حکومتش دانسته نباشد؟! چه بدبختی بدتر از این که انبوهی از مردم نسبت به «راه حکومت» و قانون اساسی کشور بیگانه باشند؟ چه بیچارگی بیشتر از این که صد تن دارای یک اندیشه پیدا نشود؟! باید نخستین گامی که در راه کوشش برداریم چارۀ این درد باشد و شما میبینید که ما بآن آغاز کردهایم.»
باید اینها را بکنار گزاشت. هر مرد غیرتمندی که این کتاب را میخواند باید آماده گردد که چنانکه پیشنهاد شده در پدید آوردن یک جمعیت ایرانخواه همدستی نماید. آری راه بهانه باز است. حرفهای گوناگون توان زد: «نمیشود اعتماد کرد، شاید این هم دسیسهایست»، «شاید این را هم انگلیسها تحریک کردهاند»، «حالا ببینیم چه خواهد شد»، «بگزار دیگران جلو بیفتند، اگر کاری توانستند ما هم شرکت میکنیم» ... از اینگونه بهانهها بسیار توان آورد. ولی آیین طبیعت را تغییر نتوان داد. جلو مکافات را نتوان گرفت. بدانید ای ایرانیان حوادث امروز به پیشواز شما آمده. شما بایستی بیندیشید و آینده را بدیده گیرید و حوادث را پیشبینی کرده بجلوگیری پردازید. نکردهاید و اینک حوادث بسر وقتتان رسیده. اکنون شما در آخرین سنگرید. اگر باز سستی نمایید، باز بهانه آورید، این سنگر را هم از دست خواهید داد و سیل حوادث شما را خواهد پیچانید و خدا میداند که سرگذشت این توده چه خواهد بود. بدانید ای ایرانیان، آسمان برای شما نخواهد گریست، زمین برای شما بلرزه نخواهد افتاد.»
برای آنکه سخن روشن باشد باید دانست ما در زندگانی دو رشته کارها داریم: یکی کارهای خصوصی، دیگری کارهای عمومی. مثلاً ما باید خانه داشته باشیم، خواربار تهیه کنیم، رخت خریم، کفش خریم، اگر ناخوش شدیم بنزد پزشک رویم. اینها کارهاییست که هر خانوادهای خودش برای خودش انجام میدهد. ولی بدیهیست که زندگانی تنها با اینها نمیچرخد. به یک رشته کارهای دیگری هم نیاز هست. ما در این شهر که هستیم باید آن را پاکیزه داریم، باید دزدان را مانع شویم، از شیوع بیماریها جلو گیریم، عدلیهای باشد که اگر دو کس دعوا داشتند بآنجا رجوع کنند، راهها امنیت میخواهد تا کاروانها بیایند و بروند، باید با کشورهای همسایه رابطه داشته باشیم و پیمانها بندیم. باین رشته کارها نیز نیاز هست و اینهاست که ما کارهای عمومی یا کارهای کشوری مینامیم. در زمانهای گذشته این کارها بیک تن سپرده میشد و او پادشاه بود که با میل و ارادۀ خود کشور را اداره میکرد، بمردم نیز فرمان میراند. مردم او را «سایۀ خدا» میشناختند و فرمان میبردند و تکلیفی هم نداشتند. باین معنی مردم در آن روز نه اراده و اختیاری در کارهای کشور داشتند و نه مسئول بودند. مسئول تنها پادشاه بود. این ترتیب هزارها سال در جریان بوده تا خردمندانی برخاسته و چنین گفتهاند: چرا یک تن بدیگران فرمان راند؟!.. چرا مردم خودشان کارهای کشور را اداره نکنند؟!.. اینها را گفته با دلیل ثابت کردهاند که یک پادشاه هر قدر هوشیار و خردمند باشد نخواهد توانست مصالح کشور را چنانکه شایسته است تشخیص دهد، نخواهد توانست کارها را از راهش بانجام رساند. در نتیجۀ این مشروطه پیدا شده. باین معنی، این حرفها در مردم تأثیر کرده که در همه جا بشورش برخاسته و دستگاه استبدادی پادشاهان را برانداخته خودشان رشتۀ کارهای کشور را بدست گرفتهاند. پس در مشروطه افراد خودشان کارهای کشور را اداره میکنند. هر فردی از ایشان مسئولیتی بگردن دارد، هر فردی باید بکشور و کارهای آن علاقهمند باشد و هر زمان که نیاز افتاد از فداکاری با جان و مال بازنایستد. این وظیفۀ اوست، این باو واجب است. ولی در ایران کم کسی مشروطه را باین معنی فهمیده. کم کسی خود را در برابر کشور و توده مسئول میداند. اگر حقیقت را بخواهیم کسانی که در ایران پیشگام شدند و مشروطه را روان گردانیدند، آنها نیز مشروطه را باین معنی نمیدانستند. اینست نخواستهاند بمردم نیز بفهمانند. به هرحال در ایران امروز یکی از کارهای بسیار مهم اینست که کتابچهها نوشته شود و سخنرانیها در رادیو بعمل آید و بمردم معنی مشروطه فهمانیده شود. مشروطه والاترین شکل حکومت است. امروز بیشتری از تودههای پیشرفته و بزرگ جهان ـ از کشورهای متحدۀ آمریکا و انگلستان و فرانسه و دیگران ـ با مشروطه اداره میشوند. اینها باید بمردم فهمانیده شود. فهمیدن مردم معنی مشروطه را و علاقهمندی آنها بکشور و کارهای کشوری تأثیر محسوس خواهد داشت و بسیاری از دشواریهای امروزی را آسان خواهد گردانید. گاهی کسانی میگویند: «این توده شایستۀ مشروطه نیست». میگویم: باید کوشید و آنها را شایسته گردانید، نه اینکه از مشروطه چشم پوشید.»
«تا در یک توده همۀ مردم دارای رشد سیاسی نشدهاند، باید جمعیتی باشد و آنها را اداره کند، و این ناچاریست.» «اولاً این جمعیت باید دارای حقیقت باشد. باین معنی یک دسته از روی فهم و بینش احتیاجات ایران را بدیده گیرند ... از روی اینها موادی تهیه کنند که برنامۀ زندگانی توده و سیاست کشور باشد، و خودشان آنها را بپذیرند و محترم شمارند و آرزومند اجرایش باشند، بکوششهای خود قیمت داده برای فداکاری در آن راه آماده باشند. دربارۀ آن مواد کتابها نویسند، سخنرانیها کنند، روزنامههاشان آنها را دنبال کند، تا بدینسان تودۀ انبوه را آگاه گردانند و با خود همراه سازند و زمینه برای اجرای مواد آماده گردانند. ثانیاً کسانی که باین جمعیت میآیند باید برای خود سودی منظور ندارند. مقصودشان آن نباشد که پارتی پیدا کنند و از فلان اداره کار بگیرند، در فلان وزارتخانه مدیرکل باشند. بنام غیرت و مردانگی پا بمیان نهند و خواستشان این باشد که بیست ملیون مردم را از بدبختی رهانند. مزدی که برای خود در نظر گیرند جز نیکنامی و شهرت تاریخی نباشد. در این کشور از بس اندیشهها کوتاه شده، بیشتر مردم چنین میپندارند که به هر کاری که میآیند باید برای خود سودی منظور دارند. کوشیدن در راه کشور و توده در نزد آنها دارای معنی نیست. دخالت در کارهای توده و سودجویی از آن راه در ایران پیشهای گردیده. این دبستان فساد در ایران از سالهاست تأسیس یافته و پیاپی شاگرد بیرون میدهد. فلان آقا میهنپرست است. چه کار میکند؟.. به اینجا و آنجا میدود، آواز بآوازها میاندازد، پول درمیآورد، ثروت میاندوزد، تحصیل جاه و شکوه میکند. بهترین میهنپرستان در این کشور کسانیند که تا زیان یا ترسی درمیان نباشد ـ غلط یا درست ـ بسود میهن میکوشند. ولی اگر ترسی یا زیانی درمیان بود بخود حق میدهند که میهن و سود آن را فراموش کنند و بخاموشی گرایند، بلکه اگر نیاز افتاد بزیان آن هم بکوشند».
از چیزهایی که بیگمان باید از میان برخیزد این راهنماییها ـ یا بهتر گویم این خودنماییها و نان خوردنها میباشد. اینها سررشته را گم کردنست. اینها تیشه بریشۀ خود فرود آوردنست. این چیست که جوانان نادانیهای خود را بتوده ارمغان میسازند؟! این چیست که مردان درماندهای چون هیچ کار و پیشهای نمییارند، از راهنمایی و پندآموزی نان میخورند؟! مردمی که زندگانی را بدینسان بازیچه شمارند کی روی فیروزی توانند دید؟!..»
هر مردمی میهنی دارند و اینجا هم میهن ماست. آنها که هزارها سالست استقلال خود را از دست دادهاند میکوشند که آن را بدست آورند. ما که داریم چگونه از دست دهیم؟!..»
این حال یک توده است که کشاورز که رنج میکشد و خواربار میبسیجد[تولید میکند] خوار و بیارجست و باید در دیهِ خود با سختترین زندگانی بیپزشک و بیدارو و بیدبستان و بیدادگاه بسر برد، و از آنچه کاشته است یکنیم را به دیهدار دهد و اگر روزی بشهر آمد به رخت فرسودۀ بدنمایش نگریسته بخیابان راهش ندهند ولی از آنسوی شاعرِ یاوهگو و روزنامهنویسِ سخنفروش دارای ارج و جایگاه میباشند و در شهر با خوشی و آسودگی زندگی میکنند.»
آموختن این سخنان بجوانان، غیرت آنان را کشتن و خونهاشان از جوش انداختنست. ... این بدی را که شما بتوده و کشور خود میکنید دشمن با دشمن روا نباید شمارد. ... ما بشاعران کتک نمیزنیم که شما بیایید و نگزارید، ما بآنان ایرادهای بسیار روشن میگیریم و شما که دانشمندید باید آن ایرادها را بخوانید و بیندیشید که اگر راست یافتید بپذیرید و با ما همدستی کنید و اگر راست نیافتید هر پاسخی که میدانید بنویسید و بچاپ رسانید که همگی بدانند. اینست راهی که باید یک دانشمند پیش گیرد ... آری شما توانید کسانی را که روانهاشان بیمار و دلهاشان آلوده است بدشمنی با ما برانگیزید، و این کار را سالهاست هواداران سعدی و حافظ میکنند و نتیجهای جز روسیاهی نبردهاند. ... آیا این بخردانه است که مردمان، جهان را هیچ و پوچ پندارند و پروای آن نکنند؟!.. آیا درس دادن این سخنان بجوانان ریشۀ کشور را کندن نیست؟!..»
ما میخواهیم نورسان را از این فرهنگ مغزفرسا که بدخواهان این کشور بنیاد گزاردهاند از میان برداشته بجای آن فرهنگ را بمعنی راستش بنیاد گزاریم.»
«می خور که ندانی ز کجا آمدهای // خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت» و «گر زمین را بآسمان دوزی // ندهندت زیاده از روزی» و «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای // نبرّد رگی تا نخواهد خدای»، «ترید و ارید و مایکون الا ماارید». میگوییم: جبریگری و خراباتیگری هر دو بسیار غلطست و مردمی که باینها بگروند جز نابودی سرگذشتی نخواهند داشت. این سخنیست که ما میگوییم. کنون یک آدمی باخرد که اینها را میخواند یا باید هر دو مقدمه را بپذیرد و با ما همراهی و همدستی کند و یا بگوید فلان مقدمه را نمیپذیرم و یا بفلان مقدمه ایراد دارم. و آنچه میفهمد با دلیل بگوید تا ما نیز با دلیل پاسخ دهیم. اینست آنچه که از یک آدمی باخرد انتظار توان داشت. اما اینکه کسی همۀ آنها را بکنار گزارد و پس از آنهمه دلیلها باز بر سر نادانی خود ایستادگی نشان دهد و آنگاه به هیاهو پردازد که بشعرا توهین شده، این همان درماندگی خرد و فهم است.»
این اندیشههای پریشان و گمراهست که ارادهها را سست و خردها را بیکاره میگرداند و مردم را بدینسان درمانده و بدبخت میسازد. سپس دلیل آورده گفتهایم: سرچشمۀ کارهای آدمی مغز اوست. مغز است که بدیگر عضوها فرمان میدهد و آنها را بکار میاندازد.از آنسوی مغز تابع اندیشههاییست که در آن جا میگیرد. این اندیشههاست که مغز را اداره میکند. پس از این مقدمه گفتهایم باعث اینکه ایرانیها بدینسان سستاراده و بیچارهاند سخنان پراکندۀ ضد هم میباشد و مثل آورده گفتهایم: در این توده از یکسو سروده میشود: «بجز از کشته نَدرَوی» و از یکسو گفته میشود: «که بر من و تو در اختیار نگشاده» یا گفته میشود: «گر زمین را به آسمان دوزی // ندهندت زیاده از روزی». امروز از یکسو ما میخواهیم مردم را بکوشش واداریم و از یکسو کتابها پر است از تعلیمات جبریگری. از یکسو ما میگوییم: باید کوشید و کشور خود را نگه داشت و از یکسو کتابها پر است از اینکه با کوشش بجایی نتوان رسید: «بخت و دولت بکاردانی نیست // جز بتأیید آسمانی نیست». از یکسو ما میگوییم: باید در اندیشۀ نگهداری خاندانهای خود باشیم و باید خطرهای احتمالی آینده را بدیده گرفته درپی وسایل دفاع باشیم از سوی دیگر گوشها پراست با این شعر و مانند آن: «اگر تیغ عالم بجنبد زجای // نبّرد رگی تا نخواهد خدای». میگوییم: آیا باور کردنیست که این همه سخنان که بنام جبریگری و اختیار نداری گفته شده بیاثر بماند؟!.. آیا باور کردنیست که سخنانی که ما بنام میهنپرستی و کوشش مینویسیم اثر خود را بکند ولی اینها نکند؟!..»
چرخِ زندگانی ما را کیها میگردانند؟.. کارگران کارخانهها، شاگردان دکانها، هیزمشکنها، باربرها، خشتمالها، ناوهکشها، ... اینهایند که رنج میکشند و برای ما کار میکنند.»
در جایی که داد و ستد برای پول درآوردنست آنان نیز پول درمیآورند و کسی نمیتواند نکوهش (انتقاد) بآنها نماید. ما میگوییم: داد و ستد یا بازرگانی یا هر پیشۀ دیگری برای پول درآوردن نیست. بلکه برای گردیدن چرخ زندگانی تودهایست. میگوییم: دست بدست گردانیدن کالا که امروز درمیان بازرگانان رواج میدارد یک کار نامشروعیست و پولی که از آن راه بدست آید حرامست. میگوییم: یک کالایی را که کسی یا کارخانهای ساخته و پدید آورده باید یکسره (مستقیم) بخاندانها فروخته شود که از آن بهره جویند، و اگر بدست میانجی نیاز هست بیش از اندازۀ نیاز نباید بود.»
هیچکس نتواند کاری بیهوده و بیسود پیش گیرد، هر کسی باندازۀ ارزش کار خود مزد گیرد، داد و ستد و بازرگانی محدود باشد بخریدن از تولید کنندگان و فروختن بمصرف کنندگان، سرمایهها محدود باشد که کسی نتواند بیش از اندازه بکار اندازد، انبارداری و گرانفروشی ممنوع باشد ـ در چنین تودهای آیا باز اجحافات خواهد بود؟!.. آیا زمینه گشاده نخواهد بود که هر کسی باندازۀ هوش و جربزۀ خدادادی و باندازۀ کوششی که بکار میبرد از لوازم زندگانی و خوشیهای آن سهم برد؟!..»
زیرا یک کیش که توده و کشور و دولت را خوار میشمارد، و دلبستگی به آبادی کشور و آسایش توده را بد میداند، یک کیش که میگوید: شما تنها «وجوه شرعی» (خمس و مال امام) را بپردازید بس است، یک کیش که میگوید: از هر راه که پول بدست آورید بیاورید ولی برای «تطهیر» آن «رد مظالم» به علما بدهید ... چنین کیشی جز مایۀ سنگدلی نتواند بود.»
این مفتخواران اگر جلوشان گرفته شود ناچار خواهند بود بکار پردازند و باندازۀ کوشش خود پول بدست آورند و به همان اندازه از کالاها و از خوشیهای زندگانی سهم یابند و این برخورداریهای بیحساب امروزی از میان خواهد رفت.»
ولی ما میگوییم: این کار آزادی مردم را بیعلت از دستشان گرفتنست. آزادی مردم را گرفتنست در جایی که به آن نیاز نمیباشد. آن وقت این کار ضرر بزرگ دیگری نیز میتواند داشته باشد، زیرا از استعدادها و نیروهای خدادادی مردم میتواند کم کند.»
اینطور نیست که هر کسی هر چیزی را داشت مال اوست. آن کالاها را کسانی تهیه کردهاند و باید مصرفکنندگان مصرف کنند. و اینان در این بین بیشتر از یک واسطه نیستند که از تهیهکنندگان خریدهاند و باید به مصرفکنندگان بفروشند و دربارۀ قیمت نیز بیش از اندازۀ مشروع ـ بیش از اندازۀ مزد واسطهگری خود که باید منصفانه تعیین شود ـ اضافه نمیتوانند بکنند. به هر حال آنچه اصلاً معنی ندارد اینست که ایشان مالک کالاها باشند.»
زنان اگر نیکند از مایند، اگر بدند از مایند. زنان از ما زادهاند و ما از زنان زادهایم. زنان کیستند؟.. زنان مادران و خواهران و همسران و دختران مایند. ما همه در یکجا میزییم، در پیش بردن زندگانی دست بهم دادهایم. کوششهای ما بهر زنانست و کوششهای زنان بهر ما. خوشیهای ما بیش از همه از رهگذر زنانست. پس چه جدایی میانۀ ما و آنهاست؟!..»
خدا زنان را برای مردان و مردان را برای زنان آفریده که هیچ یکی جدا از دیگری نتواند زیست، و از اینجاست که شمارۀ زنان و مردان را در همه جا و در همۀ زمانها یکسان (یا نزدیک بهم) گردانیده. اینست مردی که بسال زناشویی رسیده و زن نمیگیرد هرآینه زنی را بدبخت میگرداند. هرآینه حق او را پایمال میسازد.»
در ایران یکی از گرفتاریهای بزرگ پستی و بلندی بیاندازه اندیشهها و ناسازگاری روشهای زندگانیست. در همین زمینۀ زنان دیده میشود که از یکسو گروه انبوهی هنوز دست از چادر و روبند برنمیدارند و بار دیگر بآن بازگشتهاند و آخوندها دست از گریبان ایشان برنداشته زنان روباز را بآتش دوزخ بیم میدهند، و از یکسو دستهای از زنان بآرزوی وکالت پارلمان افتادهاند. شگفتتر آنست که برخی از آزادیخواهان زیان این پستی و بلندی بیاندازه را نمیدانند و بجای نبرد با آن ملایان و کوفتن سر ایشان که بسیار ارجدار است ترانۀ بیجای نمایندگی بانوان را بمیان میآورند.»
بیشتر جوانان زن نمیگیرند و از کامرانی با زنان هم بازنمیایستند. خانواده پدید نمیآورند و بخانوادهها آزار دریغ نمیگویند. دختران را میخواهند که دنبال کنند و بدام عشقبازی اندازند، و نمیخواهند که با یکی زناشویی کنند و از راه سزا زندگی بسر برند. این رفتار زشت ایشانست و شگفتتر آنکه همانان خود را هوادار زنان میشمارند و چنانکه گفتیم با رمان بافتن و گفتار نوشتن میکوشند آنها را بفریبند. ... از این بدتر آنکه همه فیلسوفند و چنانکه گفتیم شما اگر بپرسید: «چه شده که شما زن نمیگیرید؟!..»، زبان باز کرده فلسفهها برای زن نگرفتن خود خواهند بافت. اینان از درس خواندن همین را یاد گرفتهاند که برای هوسبازیهای پست خود بهانههایی تراشند و رخت فلسفه پوشانند. اینان شاگردان خواجه حافظ شیرازیند ـ آن مردی که همیشه باده میخورد و یاوه میسرود و پی کاری و پیشهای نمیرفت و صد پستی را بهم درمیآمیخت، و آنگاه فیلسوفانه بهانه میآورد و میسرود: «در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند // گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را».»
امروز در ایران (بلکه در همۀ جهان) باید یکی از کوششها جلوگیری از این ننگ و رهانیدن زنان بدبختی باشد که پایشان لغزیده و بآن گودال افتادهاند. این کوششیست که باید زنان و مردان در آن همدستی نمایند.»
همچنان دختر یا زن باید بشوهر رفتن او با آگاهی از پدر و مادر و با خرسندی آنان باشد که از یکسو پاس آنها داشته شود و از یکسو پیرامون کار نیک اندیشیده گردد. آنگاه زن در خانۀ شوهر همیشه به پشتیبانی پدر و مادر و خویشان دیگر نیازمند است و این بسیار نابجاست که تنها به پسند خود بس کند و بآگاهی و خرسندی آنان ارج نگزارد.»
زنهای درسخوانده و نواندیشِ (متجدد) ما چیزی را که یاد گرفتهاند، رختهای تازه بتازه پوشیدن و با یکدیگر همچشمی کردن است. «فلان رخت مُد شده من باید داشته باشم»، «فلان خانم فلان رخت را پوشیده بود من هم باید بپوشم». اینهاست جملههایی که زنهای نواندیش ما ازبر میدارند. آنچه نمیفهمند و پروایی نمینمایند اندازۀ توانایی مرد و درآمد اوست.»
مثلاً شعرهای یاوه که شاعران ایرانی گفتهاند، یا مدح شاهان و آدمهای بانفوذ کردهاند، رماننویسی که جوانان از اروپاییان یاد گرفتهاند، افسانهگویی که درویشان به آن میپردازند، واعظی که بسیاری به آن مشغولند و جز پندفروشی نیست، روضهخوانی که روضهخوانها میکنند و مردم را به گریه میاندازند، تولیت امامزادهها (گنبدداری) و زیارتنامهخوانی که در بسیاری از شهرها رواج دارد، دعانویسی و فالگیری و جادوگری که در همه جا هست، کارهای بیحاصل و وسیلههای مفتخوری است.»
شنیدنیست که جوانهای درسخوانده از کشاورزی فرار میکنند و آن را لایق خود نمیدانند. کسی که از آنها دانشکدۀ کشاورزی را بپایان میرساند تنها آن میخواهد که ادارهای با عنوان کشاورزی برپا شود و او «رئیس اداره» باشد. بیش از این از علم کشاورزی نمیخواهند استفاده کنند. بسیاری از آنها خود دارای زمین میباشند، چون درس خواندهاند آنها را به دیگران واگذار کرده خود در شهر بکارهای بیهودهای ـ از شاعری و رماننویسی و هوچیگری و مانند اینها ـ مشغول میشوند.»
اینها هم حقایقیست که باید مردم بدانند و باور داشته باشند. این مردم همانطور که قدر زمین و آب را نمیدانند و از آنها استفادهای که میبایست نمیکنند، قدر نیروهای خدادادی خود را هم نمیشناسند و آنها را نیز در سرگرمیهای مضر و کارهای بیهوده تباه میکنند.»
مردمی که کشوری دارند و میتوانند آزادانه از زمین و آب و هوا و آفتاب آنجا استفاده کنند، و نیروهای خدادادی بدنی و روانیشان سالم است، و میتوانند از انرژیهای طبیعت و از علوم که رواج یافته استفاده کنند، برای ایشان مقدمات زندگانی خوش و آسوده آماده است که اگر حقایق زندگی را هم بدانند و در کارها و کوششها عقل را راهنمای خود بگیرند از مردم پرافتخار و موفق جهان میتوانند باشند.»
زیرا بیاندازگی سرمایه باعث میشود که یکی یکمیلیارد، دهمیلیارد تومان سرمایه ببازار آورد و دست همگی را ببندد.»
مقصود از این گفتگوها آنست که ایرانیان فریب پندار را نخورند و دل به زر و سیم نبندند، بلکه معنی درست ثروت را که در گام نخست زمین و آب و هوا و آفتاب تابان این کشور و در گام دوم کالاهاست بشناسند، و اینست از یکسو ارج کشور خود را بدانند و بنگهداری و آبادی آن بیشتر کوشند و از یکسو به پدید آوردن کالاها دلبستگی فزونتر یافته و دربارۀ آنها تلاش بیشتر گردانند.»
اینست دربارۀ طلا و نقره میپرسیم: چه نیازی به آنها هست که به برنز و مس و آهن نیست؟!.. چرا قیمت آنها صدها برابر اینهاست؟!.. بله همۀ فلزها یکسان نیستند و شاید طلا و نقره از روی درخشانی یا از جهت دیگری برتری به برنز و مس و آهن داشته باشند. ولی این برتری تا چه اندازه است؟!.. قیمت امروزی طلا و نقره از روی اساس و پایهای نیست. این قیمت جز نتیجۀ رقابت ثروتمندان نبوده.»
۱ـ ایرانیان به علوم و صنایع اروپایی نیاز شدیدی دارند که یاد بگیرند و در آباد کردن کشور و برخورداری از این موهبتهای خدایی از آنها استفاده کنند. ۲ـ در ایران باید حقایق زندگانی خوب رواج یابد و ایرانیان از گمراهیها و نادانیهایی که به عنوان مذاهب یا ادبیات یا عرفان یا به هر عنوان دیگری گرفتارشان کرده و از زندگانی بازمیدارد رها بشوند و از روی فهم و بینش به کارهای زندگانی وارد بشوند.»
این کار ناپسند جز از خصایل پست حیوانی برنمیخیزد. این ملل برای چه میجنگند؟! چرا از عقل پیروی نمیکنند؟! آیا چه فرقی میان افراد و ملل هست؟! آیا وحشیگری نیست که بدون هیچ علتی خون ملیونها جوانان را میریزند؟! آیا سیاهکاری نیست که بر سر شهرها بمب و آتش میبارانند؟! در راه کدام خواست بزرگ و مقصود عالی است که اینهمه آسیبها بیکدیگر وارد میسازند؟! پیشوایانی که با آزمندی و خونریزی جهان را اداره میکنند آنها را مردمان ارجمند نمیتوان دانست. جنگ را باید با بدیها کرد. باید با ستمگران و متجاوزین کرد.»
میگویند: نبرد و کشاکش در نهاد آدمی نهاده شده. میگویم: شما آدمی را نشناختهاید. آدمی اگر از روی گوهرِ جانی به نبرد میگراید، در برابر آن گوهرِ روانی هست که بدلسوزی و نیکخواهی وامیدارد. ارج آدمی با این گوهر اوست و بیش از همه باید با این گوهر زید. آن سگان و گرگانند که باید با نبرد زیند. آدمیان را نبرد نه شایاست.»
عقل داور راست و کج، و شاخص نیک و بد میباشد. باید زندگی بآیین خرد باشد. این زیان بسیار بزرگیست که آدمیان عقل را از کار انداخته و زمام خود را بدست آز و کینه سپارند. زیان بزرگیست که زندگانی شیرین را بخود تلخ گردانند.»
باید جنبشی نیز در این رشته پدید آید. باید مردمان بدانند که آدمی برگزیدۀ آفریدگانست و زندگانی جانوران او را نه شایاست. باید بدانند که نه آدمیان را به نبرد و کشاکش نیازی هست و نه آن شایندۀ آدمیان میباشد. باید بدانند که اینجهان یک دستگاه بسیار شگفت و بزرگیست که آدمی هرچه بیشتر میاندیشد بیشتر خیره میماند، بدانند که این دستگاه نابآهنگ[=بیمقصود] و بیهوده نتواند بود و بیگمان خواستی از آن درمیانست و بیگمان آن خواست این زیست جانورانه نمیباشد.»
این گرفتاری بزرگی که برای جهان پیش آمده و هر بیست سال و سی سال دولتهای بزرگ اروپا بجنگ برمیخیزند و سراسر جهان را ناآسوده میگردانند، این گرفتاری یکی از هودههای فلسفۀ مادّیست.»
این کار ناپسند جز از خصایل پست حیوانی برنمیخیزد. این ملل برای چه میجنگند؟! چرا از عقل پیروی نمیکنند؟! آیا چه فرقی میان افراد و ملل هست؟! آیا وحشیگری نیست که بدون هیچ علتی خون ملیونها جوانان را میریزند؟! آیا سیاهکاری نیست که بر سر شهرها بمب و آتش میبارانند؟! در راه کدام خواست بزرگ و مقصود عالی است که اینهمه آسیبها بیکدیگر وارد میسازند؟! پیشوایانی که با آزمندی و خونریزی جهان را اداره میکنند آنها را مردمان ارجمند نمیتوان دانست. جنگ را باید با بدیها کرد. باید با ستمگران و متجاوزین کرد.»
میگویند: نبرد و کشاکش در نهاد آدمی نهاده شده. میگویم: شما آدمی را نشناختهاید. آدمی اگر از روی گوهرِ جانی به نبرد میگراید، در برابر آن گوهرِ روانی هست که بدلسوزی و نیکخواهی وامیدارد. ارج آدمی با این گوهر اوست و بیش از همه باید با این گوهر زید. آن سگان و گرگانند که باید با نبرد زیند. آدمیان را نبرد نه شایاست.»
عقل داور راست و کج، و شاخص نیک و بد میباشد. باید زندگی بآیین خرد باشد. این زیان بسیار بزرگیست که آدمیان عقل را از کار انداخته و زمام خود را بدست آز و کینه سپارند. زیان بزرگیست که زندگانی شیرین را بخود تلخ گردانند.»
باید جنبشی نیز در این رشته پدید آید. باید مردمان بدانند که آدمی برگزیدۀ آفریدگانست و زندگانی جانوران او را نه شایاست. باید بدانند که نه آدمیان را به نبرد و کشاکش نیازی هست و نه آن شایندۀ آدمیان میباشد. باید بدانند که اینجهان یک دستگاه بسیار شگفت و بزرگیست که آدمی هرچه بیشتر میاندیشد بیشتر خیره میماند، بدانند که این دستگاه نابآهنگ[=بیمقصود] و بیهوده نتواند بود و بیگمان خواستی از آن درمیانست و بیگمان آن خواست این زیست جانورانه نمیباشد.»
این گرفتاری بزرگی که برای جهان پیش آمده و هر بیست سال و سی سال دولتهای بزرگ اروپا بجنگ برمیخیزند و سراسر جهان را ناآسوده میگردانند، این گرفتاری یکی از هودههای فلسفۀ مادّیست.»
نیتچه که میگوید: «خرسندی چیست؟. خرسندی بدیگران برتری یافتن و راه زندگی را بخود گشادنست»، یا جملههای زهرآلود دیگری که با آب و تاب بزبان میآورد، آیا توان پنداشت که در سیاست آلمان کارگر نیفتاده؟! آیا توان گمان بُرد که اندیشۀ برتری بدیگران که در مغزهای آلمانیان پدید آمده و یکی از شُوَندهای[سبب] بزرگ جنگ بوده، از این گفتهها سرچشمه نگرفته؟!..»
کسی که از سرشت خود آزمند و پولاندوز و یا ستمگر و مردمآزار است، همانکه شنید زندگانی نبرد است هرچه گستاختر میگردد. تو گفتیی نفت به آتشش ریخته میشود.»
یکی گوهری که با همۀ جانوران در آن یکسانست، گوهری که سرچشمۀ خواهاکها[=امیال] و کُناکهایش[اَعمال] خودخواهیست. دیگری گوهری که ویژۀ خود اوست، گوهری که سرچشمۀ خواهاکها و کناکهایش دلسوزی و نیکخواهیست.»
دلیل همۀ اینها آن دستگاه روانست. این دستگاه آدمی را از جانوران بیکبار جدا گردانیده. اینها آدمی را بیکباره بالا برده. در اینجاست که ما میگوییم: «آدمی اگرهم از جنس جانورانست با آنان نه یکسانست».»
فلسفۀ مادّی که جهان را جز این دستگاه سَتَرسا[=محسوس] نمیشناسد و آدمی را همین تن و جان میشمارد، ما از راه این جُستار، کوتاهی دانش و بینش پیروان آن فلسفه را به رخشان کشیده نشانشان میدهیم که ما در آدمی جز از تن و جان دستگاه دیگری بنام روان (که خرد و فهم و اندیشه هم از بستگان اوست) مییابیم ـ دستگاهی که آنان پی نبردهاند.»
اینهاست دلیل آنکه آدمی برگزیدۀ آفریدگانست.»
در این باره دیگران سخن ارجداری نگفتهاند. ولی از گفتههای ما، خود روشنست و بگفتگو نیاز نمیدارد. آدمی باید روان و خِردش نیرومند گردد. برای نیرومندی روان نیز بیش از همه شناختن آمیغها[=حقایق] دربایست[=لازم] میباشد.»
وارونۀ آن نیز آزموده گردیده. زیان بدآموزیها از همین راه است. چنانکه گفتیم از روزی که مادّیگری در جهان پراکنده شده و بدآموزیهای آن در مغزها جا باز کرده، خیمهای پست آدمیان چیرهتر و نیرومندتر بوده و بدی در جهان فزونتر شده است.»
ولی آنان کسانیند که روانهایشان بیمار و خردهاشان بیکاره است که ما اگر روانهای آنها را توانا گردانیم از آن حال بیرون خواهند آمد.»
آدمی دارای دو گوهر است: جانی و روانی. اکنون اگر بخواهد از روی گوهر جانی زید، زندگانیش جز نبرد و کشاکش نخواهد بود. جز همان نخواهد بود که گرگان و سگان میدارند و همیشه باهم گلاویزند. و اگر بخواهد از روی روان زید، یک زندگانی آدمیانه بسیار ستودهای خواهد داشت و بجای نبرد و کشاکش، با یکدیگر دلسوزی و دستگیری خواهند داشت. همۀ کوششها در جهان اینست که آدمی از روی روان زید و زندگانی آدمیانه دارد. نیکخواهان که برخاستهاند در این راه کوشیدهاند. قانونها برای اینست. دین برای اینست.»
از همینجا نیاز به دین روشن خواهد گردید. دین برای همینست که کسانی بنام دانشمند برنخیزند که از نافهمیهای خود هودههای[نتیجه] غلطی گیرند و هایهوی بجهان اندازند و مردمان را گمراه گردانیده بسوی پستی و جانوری بازگردانند. دین برای همینست که از اینگونه نافهمیها جلو گیرد. آن جوانانی که خود را از دین بینیاز میدانند و هنگامی که نام دین را میشنوند شانه میاندازند اینها را بشنوند و به نافهمیهای خود پی برند.»
در خردها نیز بسیار چیزهاست که بخود هوشیار آنها نباشد و درنیابد ولی چون کسی بیاموزد دریابد و فراگیرد و همیشه نگه دارد.»
بارها میبینید یک مرد بخردی آلودۀ کارهای بیخردانه است و با آنکه ناشایستی آنها را میداند باز دست از آنها برنمیدارد و این جز نتیجۀ سستی خرد نتواند بود، گاهی میبینی یک تودۀ بزرگ گرفتار این حالند که آلودۀ کارهای بیخردانه میباشند.»
چرا بایستی علما پیش افتند و مشروطه خواهند؟!.. چرا بایستی فقه جعفری را کنار گزارند و قانونها را از فرانسه و انگلیس آورند؟!..»
یک شیعی که در این زمانست و درمیان ماست اگر نیک بجوییم در هزاروسیصد سال پیش است، در مدینه است، در کربلاست، در کوفه است، در شام است.»
آری آقای هژیر، شما و همدستانتان میخواستید این جنبش بسیار بزرگ ما را یک کوشش کوچک «مذهبی» نشان دهید و بهمین دستاویز ما را خفه گردانید. این سخن شما نیز از آن راه بوده. آقای هژیر، من هرچه گفتهام آشکار گفتهام، کتابها نوشته در سراسر جهان پراکندهام. آنگاه من همهاش بکار کوشیدهام، بدعوا برنخاستهام. من هیچگاه مرد دعوا نبودهام.»
ایرانیان یا باید شیعه باشند و بآموزاکهای[تعلیمات] شیعیگری راه روند و مشروطه را رها کنند، و یا هوادار مشروطه بوده بکیش شیعی (و همچنین بدیگر کیشها) چاره اندیشند.»
چه شاه و چه نخستوزیر حق ندارند توده را فراموش کنند و تنها درپی پیشرفت کار خود باشند. این داستان ملاها امروز گرفتاری بزرگیست. اگر انگیزۀ بدبختی ایران سه چیز باشد یکی همینست. چه شاه و چه پارلمان و چه دولت نباید آن را آسان شمارند و سرسری گیرند و بملایان رو دهند و مماشات کنند. اگر با ملایان مماشات خواهد شد پس مشروطه را رها کنند و باری مردم را از این دودلی و سرگردانی بیرون آورند. مشروطه را رها کنند و بیش از این آبروی دمکراسی را نبرند.»
ما میخواهیم این فرهنگ مغزفرسا که بدخواهان این کشور بنیاد گزاردهاند از میان برداشته بجای آن فرهنگ را بمعنی راستش بنیاد گزاریم.»
میباید گفت: در ایران تا این گمراهیها و نادانیها هست و ریشۀ آنها کنده نشده، به سامان یافتن زندگانی و به هیچ نیکی دیگری امید نتوان بست، و هر کوششی که بشود بیهوده خواهد درآمد.»
مانع نخست ناآشنایی مردم بمعنی مشروطه و مهیا نبودن برای چنان زندگانی بود. اجرای مشروطه در یک کشوری تنها با آن نیست که پادشاه مستبدی را برانند و یک مجلسی برپا کنند و یک قانون اساسی تدوین نمایند. بلکه یک شرط اساسی آنست که مردم خود را برای زندگانی با اصول مشروطه آماده گردانند. زیستن در زیر بیرق مشروطه مشروط بآنست که هر فردی از افراد کشور خود را مسئول کارها بداند و در هر گامی که برمیدارد و هر اقدامی که میکند سود کشور را منظور دارد و اگر روزی نیاز افتاد برای جانفشانی و فداکاری حاضر باشد. ایرانیان در نتیجۀ آنکه سالیان دراز با استبداد بسر برده بودند و مشروطه آن روزی که رواج گرفت کسانی نبودند که با گفتن و نوشتن معنی درست آن را بمردم بفهمانند و برای چنان زندگانی آمادهشان گردانند، از اینرو جنبش با آن تندی که پیشرفته بود درمیان تودۀ انبوه ریشه ندوانید.»
مانع دوم ملایان بودند. زیرا ملایان در ایران بیتاج و تخت پادشاهی میکردند: یک مجتهد چه در خود ایران و چه در نجف و کربلا در واقع دستگاه پادشاهی داشت. زیرا هرچه میگفت مردم میپذیرفتند و مالیات برایش (بنام خمس و زکات) میبردند و در برابر این فرمانبرداری و مالیاتپردازی کاری هم از آنان نمیخواستند و در واقع پادشاهانِ بیهیچ زحمت و مسئولیتی بودند و اینان چون دیدند مشروطه دستگاه آنان را بهم میزند ناچار بدشمنی و کارشکنی برخاستند. تنها از میان ایشان آخوندخراسانی و حاجیشیخ مازندرانی و حاجیتهرانی و ثقةالسلام و برخی دیگر بودند که چشم از سود خود پوشیده از هواداری بمشروطه دست نکشیدند.»
مانع سوم درباریان و متنفذان شهرستانها بودند که همگی دست بهم داده بکارشکنی پرداختند. پیداست که در این حال دست بیگانهای نیز درمیان و در دشمنی با مشروطه باینان یاوری مینمود.»
در یک کشور یا باید خود توده براه زندگانی بینا باشند و با همسایگان از روی فهم و بینش راه روند، و یا دستهای بینا و بافهم پیش افتاده آنان را راه برند. در کشوری که نه خود توده بیناست و نه دستۀ بینایی رشتۀ کارها را در دست میدارد، گفتگو از سیاست بسیار بیهوده است.»
از اینرو ما که همیشه مینویسیم علت این بدبختیها آلودگیهای خودتانست، مینویسیم اگر دشمن هم بشما دست یافته از راه آن آلودگیها دست یافته، مینویسیم باید آن آلودگیها را از خود دور گردانید این نوشتههای ما بایشان خوش نمیافتد و بسیاری از آنان چون پرچم را میخوانند رو ترش میکنند. ولی فلان روزنامۀ شیاد که هایهوی راه میاندازد: «جان من فدای ایران باد» «ایران جاویدانست» «ایران لایزالست» ... از این جملههای پوچ که هیچ معنایی ندارد خوشدل میشوند و آن را از دست هم میربایند.»
شگفتی آنست که در بیشتر این گله و نالهها مرا که دارندۀ پرچمم «دانشمند و پیشوا» مینامند و «یگانه غمخوار و دلسوز توده» میستایند. میگویم اگر اینها راستست و شما براستی مرا دارای دانش میشمارید و غمخوار توده میدانید باید بسخنانم گوش دهید. من بارها گفتهام و بار دیگر میگویم: این ترتیبی که شما پیش گرفتهاید هیچ سودی ندارد. میگویم: این راهی که ما آغاز کردهایم راه رستگاری شماست. این را از من بپذیرید باور کنید و از دور و نزدیک با ما همدست و همراه گردید و مطمئن باشید که بهمۀ بدبختیها چاره خواهیم کرد.»
اینها جملههایی است که در کشورها تکرار میشود. در ایران هم این سخنان هر روز گفته میشود و با این حال شما اگر دقت کنید تأثیری از آنها درمیان نیست و ایرانیان با صد بیپروایی روز میگذرانند. اگر این گفتنها در ایرانیان تأثیر داشت بایستی در گام نخست بهمدستی و یگانگی[=اتحاد] کوشند، (زیرا گام نخست همۀ کوششها آنست)، و شما میبینید که آنچه در ایران نیست یگانگی و همدستیست، بلکه میبینید که بجای همدستی به دستهبندیهای کودکانه میکوشند و هر چند تنی در یک جا نشسته یک حزبی پدید میآورند. دیگر چه دلیلی بالاتر از این که آن سخنان را در این مردم تأثیری نیست و هیچگاه تکانی در دلهاشان پدید نمیآورد. آیا این از چیست؟... چرا این مردم باین حال افتادهاند؟... چرا اندیشۀ خود و فرزندان خود نمیکنند؟..»
آنگاه سود خود را در آلودگی و بیچارگی این توده میدانند. آنان کسانیند که اگر توده چنین درمانده و گرفتار نباشد و مردم چشم باز کرده سود و زیان خود را دریابند و با یک بینشی بزندگانی پردازند هیچ یکی از آنان وزیر یا سرلشکر یا رئیس اداره نتوانند بود. این چیزیست که خودشان نیز میدانند، و اینست سود خود را در این میبینند که همیشه رشته را در دست دارند و نگزارند این توده از گرفتاریها رها گردد. نگزارند زندگانی این مردم براه روشنی افتد.»
زبان ترکی در آذربایجان در نتیجۀ حوادث انتشار یافته و به هر حال همین دو زبانی میانۀ آذربایجان و دیگر شهرهای ایران همیشه عنوان به ماجراجویان داده و میدهد که هر زمان فرصتی بدست آوردند نغمۀ جدایی آذربایجان را بنوازند و تهرانی و تبریزی را باهم دشمن گردانند. این خود زیان کوچکی نیست و ما باید زمینۀ آن را از میان ببریم و هر کسی که در آذربایجان باشد باید در این باره با ما همآواز و همراه شود. از عناد بر سر عقیدههای بیدلیل نتیجه نتوان برد.»
در چنین کشوری چه شگفتی داشت که مردم فریب یاوهبافیهای نادرستِ مردی[سید علیمحمد باب] را بخورند و باو بگروند؟!»
این از بدترین نادانیهاست و زیان آن یکسره بر خرد میباشد. زیرا بدانسان که خوراکهای سنگینِ هضم نشدنی معده را از کار میاندازد سخنان ناروشن و بیمعنی نیز خرد را از کار انداخته ناتوان میگرداند. کسانی که خرد را ارجمند میدارند باید هر سخنی را که میشنوند بفهمند و یا دور بیندازند و هیچگاه سخنی را نافهمیده نپذیرند. خرد برای آدمی جایگاه چشم را دارد. کسانی که خرد خود را بکار نینداخته و هر آنچه را میشنوند نافهمیده و نیک از بد بازنشناخته میپذیرند خریداری را میمانند که در بازار چشم روی هم گزارده هر آنچه را که بدستش دادند ناشناخته خریداری کند.»
مَثَل ما مثل یک دسته مسافر است که باهم میزیستند ولی یک بار رنج برده ناهاری میپختند و یک بار هم بر سر تقسیم آن باهم گلاویز میشدند و رنجهای دیگری میبردند. این حالِ زندگانی غلط امروزیست و باید دانست سرچشمۀ سختیها و بدبختیها این کشاکش است که درمیان خودِ مردمانست. نبرد با طبیعت باین سختی نیست و در نتیجۀ اختراعها روزبروز آسانتر گردیده.»
باید معنی آدمیگری، و جایگاه آدمی درمیان آفریدگان، و بایاهای[وظیفه] او در زندگانی دانسته گردد. باید بدآموزیهای پست گمراه کننده که صوفیان و خراباتیان و بنیادگزاران کیشها، و پس از همه فیلسوفان مادی، در جهان پراکندهاند از میان رود. باید روانها نیرومند گردد و مردمان (یا بهتر گویم: انبوه آنان) این بخواهند که با راهنماییهای خرد زیند.»
چرخ زندگانی ما را کیها میگردانند؟.. کارگران کارخانهها، شاگردان دکانها، هیزمشکنها، باربرها، خشتمالها، ناوهکشها، ... اینهایند که رنج میکشند و برای ما کار میکنند. باید باینها دل سوزانید. راهش هم اینست که ما ببینیم امروز زندگانی متوسط یک خانواده (یک خانوادۀ پنج نفری)، چه مبلغ خرج دارد و همان را میزان حقوق مزد کارگران و رنجکشان گردانیم.»
باید این را یک قاعدۀ اساسی گرفت و همۀ شغلها را با این سنجید و هر کدام که با این موافق نبود آن را نامشروع شناخت. . . . از اینان باید پرسید: اگر مقصود تنها آنست که پول بدست آید پس شما چه ایرادی بدزدان یا راهزنان دارید؟! آنها نیز تنها درپی پول بدست آوردن هستند و همچون شما پروای حال توده و اینکه لوازم زندگی تهیه شود ندارند.»
برای چارۀ این درد ما بنشر حقایق زندگانی پرداختهایم. چارۀ پراکندگی جز با نشر حقایق نیست. اینکه مشروطه[=دمکراسی](یا سررشتهداریِ توده) را معنی میکنیم و مزایای آن را شرح میدهیم، اینکه «میهن» و «میهنپرستی» را تفسیر میکنیم، اینکه حقیقت «دارایی» را روشن میگردانیم، اینکه از «کارها و پیشهها» بگفتگو میپردازیم ـ همۀ اینها بنام نشر حقایق و برای چارۀ اندیشههای پراکنده است.»
بارها میبینم کسی که پیمان را خوانده، چون بمن میرسد خوشدلی مینماید، و زبان بستایش و آفرین باز میکند. میگویم: اگر راست است، بجای این، بکوشید دیگران را هم بخواندن و فهمیدن آن وادارید. از این کار است که نتیجه تواند بود. من اینها را نمینویسم که کسانی بخوانند و خوشدل باشند و مرا بستایند، مینویسم که راستیها روشن گردد و این اندیشههای پراکنده و بیراه از میان برخیزد و شما نیز در این خواست یاور و همدست ما باشید.»
اینکه ملایان و روضهخوانان میگویند: کارها دست خداست، بیایید بخدا التماس کنیم، یک سخن بیخردانهایست. خدا اختیار را بشما سپرده و از التماس هم کمترین نتیجه نخواهد بود. اینها را بفهمید تا تکلیف خود را بدانید.»
این آفریده که سراسر گیتی را ازآنِ خود گرفته و روی زمین را بر دیگر آفریدگان تنگ ساخته، باری خویشتن آسوده و خرسند نمیزید و دمادم بر سختی و ناگواری زندگانی خود میافزاید!..»
با اینحال در مقام عمل، دولت جدا و توده جداست. بخصوص از نظر استانها و شهرستانها، که چون دولت مصالح همگی کشور را در نظر دارد چه بسا که مصلحت خاص یک استان یا شهرستان منظور نگردد. آنگاه دولت کارها را که بدست کارمندان میسپارد، چه بسا که کارمندان دولت با مردم آزار و ستم روا دارند. پس بسیار بجاست که در برابر تشکیلات دولتی یک اساسی هم از خود مردم باشد که از یکسو دیدهبانی برفتار و کردار کارمندان دولت کند و از یکسو مصالح خاص آن استان و شهرستان را منظور داشته بدولت یادآوریها کند و یا خود باقداماتی برخیزد. پس پیشنهاد مشروطهطلبان تبریز در زمینۀ این انجمنها[استانی و شهرستانی] از روی فهم و بینش بوده. کسانی اگر قانونی را که از مجلس دربارۀ این انجمنها گذشته (قانون ربیع الثانی ۱۳۲۵) از دیده گذرانند خواهند دید که آن نیز از روی بینش تنظیم گردیده. این قانون بانجمنهای استانی گذشته از آنکه حق نظارت بکارهای ادارات و اعتراض به تصمیمات وزارتخانهها بخشیده، بخود آنها حق پارهای اقدامات اصلاحی و تعمیری داده، و آنگاه بودجهای برای آنها منظور داشته و نظر قانونگزاران بر این بوده که در هر استانی یک سهم از مالیات آنجا بمصالح خود استان صرف شود و این یک عدالتی بوده که منظور گردیده. یکی از چیزهایی که در ایران مایۀ گلهمندی و نومیدی مردم گردیده همانست که مالیاتها گرفته میشود و در تهران بیآنکه عدالتی منظور گردد صرف میشود. مفتخوران زندگی خود را تأمین میکنند و پروایی بشهرستانها نمینمایند. تهران درمیان شهرها «عزیز بیجهت» گردیده.»
داستان روان با تن و جان داستان سوار است با اسب. چنانکه اگر سوار توانا بود لگام اسب را استوار گیرد و آن را نیک راه برد و شب بفرودگاه رساند، ولی اگر ناتوان بود اسب سرکشی کند و لگام از دست او رباید و به اینور و آنور زده هم خود و هم سوار را دچار آسیب گرداند، همچنان روان چون توانا بود تن و جان را زیردست گیرد و نیک راه برد، ولی اگر ناتوان بود تن و جان سرکشی کرده هم خود و هم او را گرفتار و آلوده گرداند. آن فرهیخت (تربیت) که آدمیان را درباید همینست که با روشن گردانیدن معنی زندگانی، و شناسانیدن گوهر آدمیگری، و آموختن راستیها نهاد روانی آنان را نیرومند گردانیم، تا بر نهاد جانی چیره گردد و آن را زیردست گیرد و از سرکشی و تندی بازدارد.»
از یکسو نیکمردانی را از دانشمندان دربارۀ جهان نومید و بدبین گردانیده است. ... از یکسو هم بَدمردانی که همین را شنیدهاند دستاویز ساختهاند که در بدیها و پستیها خود را آزاد شمارند و با کوششهایی که کسانی در راه نیکی جهان بکار میبرند دشمنی نموده و از در ایستادگی درآیند.»
بدین عنوانست که سررشته را از دست دربار میگیرند و دستگاه فرمانروایی پادشاهان را برمیاندازند. از اینرو هر کسی باید دربند کشور و آزادی و آبادی آن باشد ، و کوشش و جانفشانی را در آن راه بایای خود شمارد.»
پس میبینید که شوریدن برای خود زمینه میخواهد که باید یک راهی یا آیینی برگزیده شود، گروهی یکدل و یکزبان میخواهد که چون شوریدند دست بهم دهند و آن را پیش برند. یک شوریدنی که نتیجه تواند داد جز از این راه نتواند بود. آری، گاهی تواند بود که مردمی از فشار حکومت یا بجهت دیگری بیاشوبند و حکومت را براندازند. ولی آنان چون درمیانشان یگانگی نیست و آنگاه یک راهی یا آیینی از پیش آماده نگردانیدهاند، میان خود ایشان کشاکش افتد و هیچ کاری نتوانسته ناچار گردند که بحکومت دیگری (که چه بسا بدتر از آن یکی باشد) گردن گزارند.»
چنین غفلتی از هر توده دلیل نادانی و از سوی دیگر مایۀ تیرهبختی است.»
ما فراموش نکردهایم که پیش از آنکه در ایران چادر و پیچه برافتد، بدکاری درمیان زنان و مردان کمتر نمیبود. فراموش نکردهایم که در روستاها که زنها روگشاده میبودند چنین بدیها نتوانستی بود. ولی در شهرها که زنها روبسته میبودند با فراوانی توانستی بود. آنگاه در ایران چون چادر و پیچه برافتاد دیده شد که زنان بدکاره کمتر گردیدند. زیرا بسیاری از آنان کسان و خویشان میداشتند که آنچه را که در زیر چادر توانستندی کرد، در روبازی نتوانستندی کرد.»
چیزی که هست در این باره نیز جدایی میانۀ زنان و مردان پدیدار است. زنها باید بیش از همه بدانشهایی پردازند که با بایاهای[وظیفه] آنان بسازد. مثلاً قابلگی و پزشکی و جراحی و دندانسازی و کحالی[=چشمپزشکی] و داروسازی و میکروبشناسی و اینگونه دانشها با بایاهای ایشان سازندهتر است. در یک توده بزنان دانشمندی از اینگونه نیاز بسیار هست.»
اگر تلخیهای جهان صد تاست تنها یکی از راه بیماری و گرسنگی و سرما و گرماست که اینها نیز بآسانی علاج میپذیرد. نودونه تلخی دیگر از رهگذر ستمکاری خود آدمیزادگانست.»
بعبارت دیگر چنانکه گفتهایم مایۀ گرفتاری جهان نبرد آدمیان با یکدیگر است و ابزار این پتیارۀِ[بلا] نبرد جز دروغ و نادرستی نیست که اگر این زشتیها نباشد، جهان از گزند و گرفتاری آسوده خواهد بود.»
«دانستن» آنست که کسی در یک زمینه راست از کج بازشناسد، با دلیل راست را باور کند و به دل سپارد و کج را بیکبار بیرون گرداند. یک اندیشه تا یکرو [=قطعی] نگردد و بیگمان نشود آن را «دانستن» نتوان شمرد.»
همان ناموسهایی که در فیزیک و شیمی و دیگر علوم خواندهاید در سراسر کارهای جهان حکمفرماست. این گرفتاریها و سختیهای ما بیعلت نیست. یک کار تصادفی نبوده. نتیجۀ اوضاع کواکب نمیباشد. اینها نتیجۀ آلودگیهای هزارساله است. آلودگیهای هزارساله این توده را ناتوان گردانیده و از پا انداخته و اینست همیشه صدمه میخورد، همیشه گزند میبیند.»
از چیزهایی که بیگمان باید از میان برخیزد این راهنماییها ـ یا بهتر گویم این خودنماییها و نان خوردنها میباشد. اینها سررشته را گم کردنست. اینها تیشه بریشۀ خود فرود آوردنست. این چیست که جوانان نادانیهای خود را بتوده ارمغان میسازند؟! این چیست که مردان درماندهای چون هیچ کار و پیشهای نمییارند از راهنمایی و پندآموزی نان میخورند؟! مردمی که زندگانی را بدینسان بازیچه شمارند کی روی فیروزی توانند دید؟!..»
اینان گذشته از آنکه مفتخوارند و نان از دسترنج دیگران میخورند و این خود زیان بزرگی میباشد با همان دعواهای بیپای خود مردم را فریب میدهند و آنان را از راه در برده دچار پندارپرستی و گمراهی میگردانند. از آنسوی چند رشته زیانهای دیگر میرسانند چهبسا جنایتهایی از آنان سر میزند. اینها را باید دنبال کرد و از میان برداشت و این در نتیجۀ آنست که مردم را با حقایق آشنا گردانیم.»
چنین میدانید چیزی را که شنیدید و سرسری یاد گرفتید آن دانستن است. میباید بگویم: این دانستن نیست. دانستن باور کردن و بکار بستن است.»
باید اینها را بکنار گزاشت. هر مرد غیرتمندی که این کتاب را میخواند باید آماده گردد که چنانکه پیشنهاد شده در پدید آوردن یک جمعیت ایرانخواه همدستی نماید. آری راه بهانه باز است. حرفهای گوناگون توان زد: «نمیشود اعتماد کرد، شاید این هم دسیسهایست»، «شاید این را هم انگلیسها تحریک کردهاند»، «حالا ببینیم چه خواهد شد»، «بگزار دیگران جلو بیفتند، اگر کاری توانستند ما هم شرکت میکنیم» ... از اینگونه بهانهها بسیار توان آورد. ولی آیین طبیعت را تغییر نتوان داد. جلو مکافات را نتوان گرفت. بدانید ای ایرانیان حوادث امروز به پیشواز شما آمده. شما بایستی بیندیشید و آینده را بدیده گیرید و حوادث را پیشبینی کرده بجلوگیری پردازید. نکردهاید و اینک حوادث بسر وقتتان رسیده. اکنون شما در آخرین سنگرید. اگر باز سستی نمایید، باز بهانه آورید، این سنگر را هم از دست خواهید داد و سیل حوادث شما را خواهد پیچانید و خدا میداند که سرگذشت این توده چه خواهد بود. بدانید ای ایرانیان، آسمان برای شما نخواهد گریست، زمین برای شما بلرزه نخواهد افتاد.»
کسانی که با ما در این راه همگام باشند گرانبهاترین نیکنامی را برای خود و فرزندان خود اندوخته خواهند داشت. لیکن این پس از آنست که هر کسی نخست بخود پردازد و چشمش تنها بدیگران باز نباشد.»
ایرانیان نه در ساختمان تنی، و نه در نیروهای روانی از اروپاییان کمتر نیستند. آنچه ایرانیان را باین حال آلودگی و درماندگی انداخته این اندیشههای پوچ و پریشان و گمراهست و ما برای این، دلیلهای دانشمندانه (از راه روانشناسی) یاد کردهایم ... دربارۀ چاره نیز ما گفتهایم و دوباره میگوییم یک راه بیشتر نیست و آن اینکه حقایق انتشار یابد و مردم معنی درست زندگانی را بفهمند و یک راه نوینی برای زندگی، از روی خرد گشاده گردد. اینست چاره و جز این نیست. این چاره نه تنها برای ایران یا برای شرقیانست، برای سراسر جهانست.»
یکی از چیزهایی که در آیین ما نارواست چَخِش (مجادله) میباشد که باید سخت پرهیز داشت بخصوص با نادانی که به بدگوییها و عیبجوییهای شخصی میپردازد. این نادانان پستتر از آنند که ما با ایشان سخنی رانیم آری ما باید بنشر حقایق کوشیم و این را یک وظیفۀ خدایی شناسیم، ولی این وظیفه در جاییست که کسی را شایستۀ حقایق یابیم، و اینگونه کسان کم نیستند. اگر تیرهدرونان دلیلناپذیر فراوانند پاکدرونان راستیپژوه نیز کم نمیباشند. اینست باید از آن تیرهدرونان درگذریم و باین راستیپژوهان پردازیم.»
امروز در این جهان که تودهها در راه زندگانی با همدیگر سختترین نبردها را میکنند آیا خیانتکاری نیست که شما چنین بدآموزیهایی را که همهاش سخن از مستی و سستی میراند در دلها جا دهید؟!.. آیا این دشمنی با توده و کشور شمرده نمیشود؟!.. آیا این داستان از کجا سرچشمه میگیرد؟!.. این هیاهو دربارۀ خیام از کجا برخاسته؟!. من نمیخواهم پردهدری کنم همین اندازه مینویسم: کسانی در این راه دانسته و فهمیده گام برمیدارند. و آنان خواستشان سسـت گردانیدن این تودۀ بیچاره است و این داستان و مانندهایش را وسیلۀ نیکی برای کار خود میشناسند، دیگران نیز نافهمیده و نادانسته پیروی از ایشان میکنند. اینها همه دامست همه دانه است. اگر بخواهند کسی را فریب دهند و سوارش گردند آشکاره نگویند که میخواهیم تو را فریب دهیم یا میخواهیم بگردنت سوار گردیم، با سخنانی سرگرمش دارند و قصد خود را بکار بندند.»
کسانی میگویند: بهتر است مردم را به «میهنپرستی» خوانیم و با این نام بتکان آوریم. میگویم: «میهنپرستی» پس از آنست که مردم معنی درست میهن را بدانند و بآن دلبستگی دارند و دل از اندیشههای ناسازگار پاک گردانند. از یک نام این کارها چگونه انجام گیرد؟! با این سستیِ سَهِشها[=احساسات]، پراکندگی اندیشهها، آلودگیها و هوسمندیها، آنچه نتیجه ندارد گفتگو از «میهنپرستی» است. «میهنپرستی» اگرچهار دیوار داشته یکم را کیشها، دوم را ادبیات، سوم را مادیگری، چهارم شکستها و نافیروزیهای سی و اند ساله برانداخته. شما اگر کاری میخواهید باید باینها چاره اندیشید. باید این جلوگیرها را از میان بردارید.»
این تودهها بهر چه میجنگند؟!.. بهر چه پیروی از خِرد نمیکنند؟!.. آیا چه جدایی میانۀ یکهها[=افراد] و تودههاست؟!.. آیا بیابانیگری نیست که بیهیچ شُوَندی[سبب] خون ملیونها جوانان را میریزند؟!.. سیاهکاری نیست که بر سر شهرها بمب میبارانند؟!.. در راه کدام خواست بزرگی اینهمه آسیبها را میرسانند؟!.. این مردانی که جهان را با آزمندی و خونریزی راه میبرند ارجمند نتوان داشت. جنگ را باید با بدیها کرد، با ستمگریها و مرزناشناسیها کرد.»
همه از گام نخست خود را فراموش کرده و توده را بچشم گرفته و بآرزوی آنکه از دبستان بیرون آیند و «جامعه» را «تربیت» کنند روز میشمردند و هرچه یاد میگرفتند نه برای خودشان بلکه برای یاددادن بمردم میبود. هنگامیکه ما از شعر نکوهش مینوشتیم جوانانی نزد من میآمدند و همیشه گفتگوشان از نیکی یا بدی توده و از پیشوایی خودشان بود. مثلاً دربارۀ شعرهای زمان مغول که ما مینکوهیدیم میگفتند: «ما در تعلیم و تربیت باینها احتیاج داریم و میتوانیم گلچین کنیم». دربارۀ رمان میگفتند: «یکی از وسایل تهذیبِ اخلاقِ مردم رمانست». من یک بار ندیدم گفتگو از خودشان کنند و یا دربند آن باشند که راستیهایی هست و باید ما یادگیریم و پیروی نماییم.»
مثلاً چنانکه گفتیم امروز مسلمانان در بیشتر جاها زندگانی نژادی پیش گرفتهاند و با قانونها و عادتهای اروپایی زندگی میکنند، و دانشهای اروپایی را که با کیشهای ایشان سازش نمیدارد درس میخوانند و با این حال کیشهای خود را نیز نگاه داشتهاند و پابستگی[=تقید] بآنها نشان میدهند. زیرا چنین میپندارند که دین یک چیز جداگانهای در کنارۀ زندگانی، و نتیجۀ آن خوشی و روسفیدی در آنجهان میباشد. شنیدنیتر آنکه هنوز ملایانی در نجف و کربلا و جامع اَزهَر و دیگر جاها درس فقه میخوانند و کتابهای فقهی مینویسند و هیچ نمیگویند برای چیست. آیا این گمراهی و نادانی نیست؟!.»
ما در این کوششهایی که میکنیم آن میخواهیم که ایرانیان از این نادانیها و پراکندگیها که گرفتارند، رها گردند و همگی در زندگانی یک راه را دنبال کنند. ... ما اگر دین میگوییم، اینها را میخواهیم. من نمیدانم باینها چه ایرادی توان گرفت؟!. نمیدانم چرا نتوان نام دین برد؟!.»
یکی آنکه هر کسی هر ایرادی گرفت بگویند از اصل دین نیست. یک چیز را تا ایراد نگرفتهاند از دینست، ولی همانکه ایراد گرفته شد از دین نیست. دیگری آنکه هر سخن نیکی هر کسی گفت بگویند این در اسلام نیز هست و یک آیهای یا حدیثی پیدا کرده با زور گزارش[=تأویل] با آن سازش دهند. اینان هر سخنی را از قرآن میفهمند بشرط آنکه کسی آن را یک بار بگوید.»
دین چیست؟.. ما دین را معنی کردهایم و چیز بسیار ارجدار و والاییست. دین شناختن معنی جهان و زندگانی و زیستن بآیین خرد است. زندگانی آدمیان از دو راه تواند بود: یکی آنکه هر کسی همانکه خود را شناخت و سری افراشت جز درپی خوشیهای خود نباشد و جز بهوسهایش پیروی نکند و در راه سود خود دیگران را زیر پا بگزارد و آیین زندگی جز نیرو و زورورزی نباشد. دیگری آنکه هر کسی جهان و زندگانی را (تا آنجایی که راه باز است) بشناسد و خواستی را که از آنها درمیانست بداند و یکایک مردم در کارها و کوششهای خود پروای خوشی و آسایش دیگران کنند و آیین زندگی از روی فهم و خرد باشد و مردمان از دور و نزدیک دست بهم داده بآبادی جهان کوشند.»
داروین که پیر این راه بوده کتابی دربارۀ آدمی پرداخته و در آن از «خرد و پیدایش آن در جانوران و آدمی» سخن میراند و داستانها از بوزینهها و فیلها و سگها نوشته و آنها را دلیل «خرد داشتن» اینها میشمارد. ولی شما اگر گفتههای او را نیک اندیشید خواهید دید همان فهم و اندیشه را «خرد» مینامد و از خرد بمعنایی که ما میگوییم ناآگاه است.»
هوس و کینهتوزی کورند و راه بجایی نتوانند بُرد و این خرد است که بیناست و آدمی را بجایی تواند رسانید.»
داستان دینها با حال کنونیشان داستان بیمار نیمهجانیست که بکاری نتواند برخاست ولی از کارهای بسیاری جلو تواند گرفت.»
اینکه میگویم: «از اروپا» (و نمیگویم: «در اروپا») از اینروست که آنها را برای ما میسرایند. آنچه میگویند و مینویسند، چه به فارسی باشد و چه بزبانهای اروپایی، همه برای ماست. دامهاییست که در زیر پاهای ما گسترده میشود. این مانندۀ آنست که چیز تلخی را که بخواهند به بچهای بخورانند، بزرگی پیش افتد و چنین گوید: «بدهید من بخورم، بهبه چه شیرینست».
از آنسو کتابها آلودۀ این بدآموزیهاست. گذشته از آنکه صوفیان هزارها کتاب، بشعر یا به نثر، از خود بیادگار گزاردهاند که در دست مردست و در خانههاست، شاعران و اندرزسرایان ما همه از صوفیگری سود جستهاند. شاعران که درپی «مضمون» میگشتهاند، بدآموزیهای صوفیان گنجی بازیافته برای آنان بوده. همین حال را داشتهاند اندرزسرایان و پیشوایان. کتابهایی که در زمینۀ «اخلاق» به عربی یا به فارسی نوشته شده، همه از آن سرچشمه آب خورده. یک جمله بگویم: این گمراهی کهن، زهر خود را در کالبد تودهها، به هر سو دوانیده است.»
ما اگر راستش خواهیم، نه دانشها یا مادّیگری چارۀ صوفیگری را تواند کرد و نه صوفیگری جلو مادّیگری را تواند گرفت. اینها هر دو گمراهیست و هر دو باهم توانند ماند. هر یکی تواند جای دیگری در مغزها برای خود بگشاید. یک کس تواند هم مادّی باشد و هم صوفی. تواند که از یکسو زندگانی را نبرد شناسد و پروای کسی و چیزی نکند و جز دربند خوشیهای خود نباشد، و از یکسو جهان را بیارج و چندروزه شمارد و دل بآبادی آن نسوزاند و از هر کاری که رنج دارد صوفیانه خود را بکنار گیرد. این حالیست که ما امروز در بسیار کسان میبینیم.»
ما آنان را بداوری میخوانیم. ما دشمن گمراهیهای گوناگونی هستیم که این توده را گرفتار گردانیده. ما دشمن این پراکندگیها هستیم که بمیان مردم افتاده. بسیار شگفتست که ما آنان را با دلیلهای بسیار روشن برستگاری میخوانیم و آنان این را دشمنی میشمارند.»
این خوی پست در کمتر جایی باندازۀ ایران رواج دارد. در کشوری که قرنها استبداد فرمانروا بوده و پادشاهان ستمگر سایۀ خدا شمرده میشدند، در کشوری که کتابها پر از دستورهای چاپلوسی و پستیست: «اگر شه گفت هنگام شب است این بباید گفت اینک ماه و پروین» چه شگفت که چنین پستی بیش از اندازه باشد.»
اینست شما میبینید شرقشناسان که خود بدخواهان شرقند، کوششهای بسیار میکنند که نگزارند این دستگاه از کار افتد و کتابها و گفتارها در زمینۀ صوفیگری مینویسند و بدستاویز جستجوهای تاریخی پشتیبانی آشکار از صوفیان مینمایند. اینست میبینید وزارت فرهنگ ایران که دستگاهی پدید آوردۀ بدخواهان این توده میباشد، صوفیگری را یکی از سرچشمههای فرهنگ خود گرفته، از آنسو نیز بچاپ کردن و پراکندن گفتههای صوفیان کوششها میکند.»
آیا آن هم برای کشتن «نفس» میبوده؟!.. آیا بیکار زیستن و چشم بدست دیگران دوختن، بگدایی و دریوزه برخاستن، سرچشمهای جز ناپاکی و سستی روان توانستی داشت؟!..»
... شما اگر کتابهای صوفیان را بخوانید، خواهید دید پیاپی کارهای نتوانستنی[=معجزه] (یا بگفتۀ خودشان «کرامات») از پیران و بزرگان خود یاد میکنند و چنین میرسانند که پیران صوفی به «آیینِ سپهر[=طبیعت]» چیره میبودهاند که میتوانستهاند آن را بهم زنند و بکارهای بیرون از آن آیین ـ از راه رفتن بر روی آب، سخن گفتن با جانوران و گیاهان، و آگاهی دادن از ناپیدا [=غیب]، زر گردانیدن خاک، گوهر گردانیدن سنگ، بهبود دادن به بیماران، زنده گردانیدن مرده و مانند اینها ـ برخیزند. این یک چیز بیچون و چرایی در نزد آنان میبوده و صدها داستان از اینگونه نوشتهاند ـ داستانهایی شگفت، داستانهایی که میباید بگفتۀ عامیان «دروغهای شاخدار» نام داد.»
در زمان ما صوفیان هستند. یکی بیاید و مردهای را زنده گرداند که همه ببینند و آن مرده بماند و راه رود و زبان همه بسته شود. چرا یکی بچنین کاری نمیپردازد؟!.»
مثلاً چون دربارۀ همان غلطبافی ایراد میگرفتند، چنین پاسخ میداد: «صرف و نحو گناهی کرده و تاکنون در بند میبود. ولی من چون خواستم، خدا گناهش را بخشید و آزادش گردانید».
ما هرچه میکنیم بنام دلسوزی بجهانیان است. ما میگوییم: همۀ جهانیان باید به یک دین آیند. دین در نزد ما شناختن معنی درست جهان و زندگانی و زیستن از روی آیین بخردانه است، و این نچیزیست که گوناگون باشد. راستیها در همه جا یکیست. این یکی از خواستهای بزرگ ماست و برای رسیدن باین خواست ناگزیریم با همۀ کیشهای گوناگون و دیگر گمراهیها نبرد کنیم و به هر کدام ایرادهایی که میداریم بنویسیم تا بخردها تکانی دهیم و به نتیجهای که خواستاریم برسیم. آن ایرادها که بصوفیگری یا به بهائیگری یا به خراباتیگری یا بمادیگری یا بفلسفۀ یونان یا بکیشهای پراکنده میگیریم از این راهست نه از روی دشمنی یا بدخواهی. ما این ایرادها را میگیریم و پیروان آنها یا باید پاسخی بادلیل بایراد بدهند و یا بنام راستیپژوهی بما پیوندند. از آقایان بهایی نیز همین را چشم میداریم.»
بدانید شما سر رشته را از دست دادهاید. بدانید شما از آیین طبیعت مستثنا نخواهید بود. بدانید اگر تکانی بخود ندهید و خردمندانه بچاره نکوشید مقهور حوادث گردیده آسمان بر شما نخواهد گریست. ... کنون بیندیشید که آینده چه خواهد بود؟.. بیندیشید و این سستی و بیعزمی را کنار گزارده بیایید دست بهم دهیم و از امروز بچاره کوشیم. بیایید با جانفشانی و پاکدلی خود را برای حوادث آماده گردانیم. نگویید کسی پیش نیفتاد. نگویید کسی ما را بهمدستی دعوت نکرد، ما اینک پیش افتادهایم و برای هر گونه کوشش و جانفشانی آماده میباشیم، ما اینک شما را دعوت میکنیم.»
توده آن را گویند که در میانهشان بهمبستگی باشد. دوم، باید معنی راست زندگی را بشناسند و یک راهی را همگی پیش گیرند. ... باید این بدانند که آسایش هر یکی از آنان جز در آسایش همگان نتواند بود، و هر یکی همیشه دربند آسایش همگان باشد، و اگر یکایک مردم این فهم را نداشتند و این پروا را نکردند قانونهایی درمیانشان روان باشد و هر کس را بمرز خود آشنا گرداند، و خردمندانی از میان ایشان مردم را به پیروی از آیین و قانون برانگیزد. اگر یک مردمی اینها را نداشتند از گرد آمدن ایشان در یکجا جز رنج و آسیب پدید نخواهد آمد. زیرا هر یکی همچون مار و کژدم دیگران را خواهد گزید و یا همچون گرگ و سگ همدیگر را خواهند درید.»
شیخ بزرگ یک عمر با این رذالت بسر میبرده و مفتخوار میپرورانده و بجان توده میانداخته و با اینحال خود را نه تالی پیغمبران، بلکه بالاتر از ایشان میشمارده و بعادت همۀ مرشدان صوفی دعوای خدایی (یا بهتر گویم پیوستن بخدا) میکرده است.»
آن را بهمبستگی به امام علیبنابیطالب نتوانستی بود. اینها رویهکاریهاییست[ظاهرسازی] که صوفیان برای بریدن زبان مردم کردهاند. صوفیان خود دینی نمیداشتند. ولی چنانکه گفتم در هر کجا که میبودند با کیش مردم آنجا راه میرفتند. در ایران شیعی میشدند و خود را به امام علیبنابیطالب میبستند و در عثمانی سنی میبودند و سلسلۀ خود را به ابوبکر خلیفه میرسانیدند.»
پستی اندیشهها تا بجایی بوده که چنگیز را برانگیختۀ خدا ـ برانگیختۀ خشم خدا ـ میستودهاند و با مغولان کینهای نمیورزیدهاند. حمدالله مستوفی که یکی از مردان بافهم زمان خود بوده، چنگیز را «اولوالامر» شناخته دربارهاش شعرهایی میسراید: ندارد گزیر از شهان روزگار / بود پادشا سایۀ کردگار ولیکن سزاوار قوم و زمان / فرستد شهان را خدا بیگمان گه از سایۀ لطف و گاهی ز قهر / دهد خسروان را خداوند بهر اگر بندگان راستکاری کنند / همان از پی رستگاری کنند شهی همچون ایشان بایشان دهد / که بیگانه به ز خویشان دهد ...»
این شعرها نمیدانم از مولوی یا از کیست: آنها که طلبکار خدایید خدایید / بیرون ز شما نیست شمایید شمایید چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید / وندر طلب گم نشده بهر چرایید در خانه نشینید و مگردید به هر سو / زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید چیزی که هست بیشترشان این معنی را باین روشنی بزبان نیاورند. زیرا از مردمان میترسند. اینست آن را در لفافههایی میپیچانند و تا بتوانند نمیگزارند درویشان عامی اینها را بفهمند.»
بگفتۀ شاعرِ خودتان: «چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید؟!». اگر مهربابا خود خداست چه نیاز برسیدن بخدا داشته؟! بخود رسیدن معنایی ندارد .. ما نمیدانیم این تناقضگویی چه معنایی دارد؟!.»
آخر نخواهند گفت بچه دلیل؟! نخواهند گفت: او نیز همچون دیگران بیاختیار بجهان آمد و بیاختیار رفت پس چگونه خدا بود؟!.. از آنسوی بهاءالله کدام نادانسته را دانسته گردانیده که اروپاییان دلهای خود را بآن شاد کنند و بدین او گرایند؟! بهاءالله جز آیهبافیهای غلط چه کاری توانسته؟!.. تنها گفتن اینکه: «همگی بارِ یک دارید و برگ یک شاخسار» مردمان را بسوی دین او خواهد کشانید؟!.. مگر آن را کسی نمیدانست و یک آگاهی تازهای میباشد؟!.. مگر از گفتن آن دشواریها آسان گردیده مردمان همگی دست بهم خواهند داد؟!..»
ما خواستمان آنست که مردم از این گمراهیها و پراکندگیها رها گردند. اگر دین بهایی پیشرفت کرده در این هشتاد و نود سال مردم را از پراکندگی رهانیده بود، ما امروز بسیار خشنود میگردیدیم. ولی میبینید که نتوانسته و نبایستی بتواند. یک دینی که آنهمه ایراد میگیرند و به یکی پاسخ نمیتوانید داد چگونه پیش تواند رفت؟!..»
اگر سید باب عربیهای غلط نبافتی و برخی سخنان معنیدار و سودمند گفتی، بیگمان کارش پیش رفتی و بدولت چیره شده آن را برانداختی. ولی این مرد بیکبار بیمایه میبود و گذشته از آنکه آن غلطبافیها را میکرد و آبروی خود را در نزد باسوادان میریخت، برخی گفتههای بسیار بیخردانه ازو سر میزد.»
چون در حدیثها سخنان بسیاری از چیرگی امام زمان بدشمنان و از فیروزیهای او رفته اینان بآن امید با دولت میجنگیدند و آرزوهای بسیار در دل میپروردند.»
۱) سید باب بسخنان مهملی که معنی ندارد پرداخته، از قبیل «بسم الله الفرید الفراد ذی الافراد الفرود ....» اینها برای چه بوده؟!.. چرا یک مرد خدایی مهمل گوید؟. ۲) ازو در تبریز هرچه پرسیدند گفت نمیدانم و سپس چون چوب خورد از دعوای خود برگشت و توبه نامه نوشت که این توبه نامه را میرزا ابوالفضل گلپایگانی با دستور عبدالبهاء نشرکرده و چنین گفته میشود که نسخۀ اصل آن در کتابخانۀ مجلس است ـ آیا اینها دلیل دروغگویی او نیست؟!. ۳) سید باب برخاسته کتاب و شریعت آورد ولی سیزده سال نگذشت که بهاءالله برخاسته آنها را لغو نموده و خود شریعت و کتاب دیگری آورد. آیا در سیزده سال هم شریعت دیگر میگردد؟!. ۴) باب و بهاء هردو از میان ایرانیان برخاسته بودند، پس چرا بعربی پرداختند و بتقلید قرآن آیهبافی کردند؟!. مگر وحی جز با زبان عربی نتواند بود؟!. ۵) باب و بهاء هر دو عربی را نمیدانستند و اینست غلطهای بسیاری در گفتههای آنهاست. آیا این ایرادی به آنها نیست؟!.. آیا باور کردنیست که خدا کسی را برانگیزد و باری یک زبان درستی باو ندهد؟!. ۶) یک برانگیخته چون برمیخیزد باید بگمراهیهای زمان خود پردازد و با آنها نبرد کند و مردمان را از حقایق آگاه گرداند. چنانکه پیغمبر اسلام چون گمراهی زمان او بتپرستی بود بآن پرداخت و نبرد کرد تا برانداخت. گمراهی زمان باب و بهاء فلسفۀ یونان و صوفیگری و باطنیگری و علیاللهیگری و دیگر کیشهای گوناگون بوده. بکدام یکی پرداختهاند؟! بکدام یکی پاسخ دادهاند؟. آیا جز از آن است که خودشان گرفتار همان گمراهیها بودهاند؟! بهاء الله از صوفیگری، از فلسفه، از شیعیگری، از باطنیگری استفاده میکند، و در واقع گمراهیهای کهن را در هم آمیخته یک گمراهی نوین پدید میآورد. بهرحال میپرسم بهاءالله یا باب که بکمترین گمراهی مردمان پاسخی نمیتوانستند و جز«دعوا» کالایی و جز عربیبافیهای غلط هنری نداشتند برای چه خدا آنها را برانگیخته بود؟! کارهای خدا که بیهوده نتواند بود. ۷) بهاءالله دعوای خدایی کرده، بگویید ببینیم این دعوا چه معنایی داشته؟!.. یک مرد ناتوانی که همچون دیگران بیاختیار باین جهان آمده و بیاختیار رفته چگونه خدا بود؟!..»
اینست راهی که باید یک دانشمند پیش گیرد ... آری شما توانید کسانی را که روانهاشان بیمار و دلهاشان آلوده است بدشمنی با ما برانگیزید، و این کار را سالهاست هواداران سعدی و حافظ میکنند و نتیجهای جز روسیاهی نبردهاند.»
آن باب پنجم گلستانست که با صد بیشرمی نوشته شده و این شعرهای حافظست که پردۀ آزرم را دریده. چنین کسانی چه شایسته است که کتابهاشان بدست جوانان داده شود؟!.. آخر پس غیرت و آزرم کجا رفته؟!.. من نمیدانم شماها در خوابید یا بیدار؟!.. نمیدانم چرا زشتی این کار را نمیفهمید؟!..»
در حالی که آن سعدی، و آن حافظ، و آن پافشاری که آنان دربارۀ جبریگری و خوار داشتن جهان نشان میدهند، گذشته از آنکه بدترین پندارهاست و یکی از سرچشمههای بدبختی ایرانیان همانها میباشد، خود با کمونیستی و راه آن نیز ناسازگار است. آخر در جایی که «بودنیها بوده است» و «ما را هیچ اختیاری نیست» و «بخت و دولت جز بتأیید آسمانی نمیباشد»، دیگر چه جای کمونیستی یا ناکمونیستیست؟!.»
«می خور که ندانی ز کجا آمدهای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت» و «گر زمین را بآسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی» و «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرّد رگی تا نخواهد خدای»، «تریدو اریدو مایکون الا ماارید». میگوییم: جبریگری و خراباتیگری هر دو بسیار غلطست و مردمی که باینها بگروند جز نابودی سرگذشتی نخواهند داشت. این سخنیست که ما میگوییم. کنون یک آدمی باخرد که اینها را میخواند یا باید هر دو مقدمه را بپذیرد و با ما همراهی و همدستی کند و یا بگوید فلان مقدمه را نمیپذیرم و یا بفلان مقدمه ایراد دارم. و آنچه میفهمد با دلیل بگوید تا ما نیز با دلیل پاسخ دهیم. اینست آنچه که از یک آدمی باخرد انتظار توان داشت. اما اینکه کسی همۀ آنها را بکنار گزارد و پس از آنهمه دلیلها باز بر سر نادانی خود ایستادگی نشان دهد و آنگاه به هیاهو پردازد که بشعرا توهین شده، این همان درماندگی خرد و فهم است.»
در زندگانی، اینان بیعاری و بیکاری را پیشۀ خود میسازند و گدایی را ننگ نمیشمارند. بجای نماز و نیاز با خدا که شیوۀ مسلمانیست اینان پای میکوبند و دست میافشانند. ستمگر را بد دانستن و دادگر را نیکو شماردن که در سرشت هر آدمی است اینان فرقی میانۀ ستمگر و دادگر و بدکردار و نیکوکار نمیگزارند و موسا را با فرعون به یک دیده میبینند. هر سخنی که گفته شود و دیگران ازو معنایی بفهمند اینان به آن معنی خرسند نگردیده از پیش خود معنیهای دیگری میبافند.»
یکایک چه بشمارم: صوفیان در هر چیز خود را از مسلمانان جدا میگیرند و مسلمانان را پوستپرست (قشری) نامیده چنین وامینمایند که آنان بحقایق دیگری پی بردهاند و بمغز دین راه یافتهاند و بدینسان بر دیگران برتری دارند. آن مسلمانی که به کِشت و کار پرداخته از دسترنج خود نان میخورد و تا بتواند از درماندگان و بینوایان دستگیری میکند پوستپرست است ولی این درویشی که در بازار «شیئی لله» میزند و دست بسوی هر مرد و نامرد دراز میدارد مغزپرست میباشد. آن مردان غیرتمندی که در برابر دشمن جانبازی میکنند از آن راه بجایی نخواهند رسید. لیکن صوفیانِ تنآسا که در خانقاه گرد آمده پای میکوبند و دست میافشانند از این راه بخدا خواهند پیوست. اینست پندار صوفیان و رفتار ایشان!»
(پیمان سال چهارم ، شمارهی ششم ، ص ۳۴۸)۱۳۱۶
کسانی از آنان این را عنوان نموده و در اینجا و آنجا میسرودند و بخود میبالیدند. این نمونهای از نادانی و پستی ایشانست. این بهترین گواه است که یک دسته چون براه کج افتادند هرچه پیشتر روند گمراهتر گردند. بهترین گواه است که یک مشتی چون سر از پیروی مردان خدا پیچند بیکبار تباه گردند. اینان آن سختیها را بخود میدادند و آن لافها از پیوستن بخدا و مانند آن میزدند و برای خود جایگاهی بالاتر از جایگاه برانگیختگان خدا میشناختند و این نمونۀ پستی و نادانی ایشانست.»
یک داستانی در آن کتاب [اسرارالتوحید] هست که ابوسعید به یک زنی میگوید باید بدرویشان طعامی بدهی. میگوید ندارم. میگوید گدایی بکن و وسایلی فراهم آور. شیخ بزرگ یک عمر با این رذالت بسر میبرده و مفتخوار میپرورانده و بجان توده میانداخته و با اینحال خود را نه تالی پیغمبران، بلکه بالاتر از ایشان میشمارده.»
این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |
Seamless Wikipedia browsing. On steroids.
Every time you click a link to Wikipedia, Wiktionary or Wikiquote in your browser's search results, it will show the modern Wikiwand interface.
Wikiwand extension is a five stars, simple, with minimum permission required to keep your browsing private, safe and transparent.