موجود اسطورهای، اسب رستم From Wikipedia, the free encyclopedia
این مقاله دربارهٔ اسب رستم است. برای دیگر کاربردها، رخش (ابهامزدایی) را ببینید.
رخش نام اسبرستم قهرمان اسطورهای شاهنامه است. رخش در لغت به معنی رنگ سرخ و سفید درهم آمیختهاست.[1] چنانچه مشهور است بدن رخش دارای لکههای قرمز و زرد و گلهای کوچک بود و از زیر دم تا زیر گردن و چشم تا دهان سفید بود.رخش و رستم عاقبت به دست شغاد کشته شدند
اطلاعات اجمالی رخش, اطلاعات کلی ...
رخش
اطلاعات کلی
نام
رخش
بستن
رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت: «اکنون مرا اسبی باید که یال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دلیران فرو نماند.»
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وی اسبی به دلخواه بگزیند.
چنین کردند. اما هر اسبی که رستم پیش میکشید و پشتش را با دست میفشرد پشتش از نیروی رستم خم میشد و شکمش به زمین میرسید. تا آن که مادیانی پیدا شد زورمند و شیر پیکر:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
برو یال فربه، میانش نزار
در پس مادیان کره ای بود سیه چشم و تیز تک، میان باریک و خوش گام:
.
تنش پر نگار از کران تا کران
چو برگ گل سرخ بر زعفران
به نیروی پیل و به بالا هیون
بزهره چو شیر که بیستون
رستم چون چشمش براین کره افتاد کمند کیانی را خم داد تا پرتاب کند و کره را به بند آورد. پیری که چوپان گله بود گفت: «ای دلاور! اسب دیگران را مگیر.» رستم پرسید: «این اسب کیست که بر رانش داغ کسی نیست ؟»
چوپان گفت: «خداوند این اسب شناخته نیست و دربارهٔ آن همه گونه گفتگو ست. نام آن «رخش» است و در خوبی چون آب و در تیزی چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زین شده و چشم بزرگان در پی اوست. اما هر بار که مادرش سواری را ببیند که در پی کره اوست چون شیر به کارزار در میآید. راز این بر ما پوشیدهاست. اما تو بپرهیز و هشدار
که این مادیان چون در آید بجنگ
بدرد دل شیر و وچرم و پلنگ
رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و پر تاب کرد و سر کره را در بند آورد. مادیان بازگشت و چون پیل دمان بر رستم تاخت تا سر وی را با دندان برکند.
رستم چون شیر ژیان غرش کنان با مشت بر گردن مادیان کوفت. مادیان لرزان شد و بر خاک افتاد و آن گاه برجست و روی پیچید و به سوی گله شتافت. رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آن گاه دست یازید و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم بر پشت رخش نیامد، گویی خود از چنگ و نیروی رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت: «اسب من اینست و اکنون کار من به سامان آمد.» آن گاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت درآمد.
سپس از چوپان پرسید: «بهای این اسب چیست ؟»
چوپان گفت: «بهای این اسب بر و بوم ایران است. اگر تو رستمی از آن توست و بدان کار ایران را به سامان خواهی آورد .»
رستم خندان شد و یزدان راسپاس گفت و دل در پیکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زمانی رخش در تیزگامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در آتش میانداختند.