کاربر:Y.moghimifar/صفحه تمرین
From Wikipedia, the free encyclopedia
نظریه بیگانگی کارل مارکس، ازخودبیگانگی را حالتی توصیف می کند که افراد به دلیل زندگی در جامعهای متشکل از طبقات اجتماعی(Social class) مختلف و همچنین قرارگیری در طبقهای با عنوان کارگر، از طبیعت انسانی خود احساس دوری و یا همان احساس بیگانگی میکنند.
اساس نظری ازخودبیگانگی را ذیل بحث تولید در نظام سرمایهداری، میتوان چنین تشریح کرد که کارگر توان تعیین زندگی و سرنوشت خود را از دست میدهد. حتی حق اختیار و تصمیمگیری برای همیشه از [ناخودآگاه] او سلب میشود، به نحوی که این حالت بر تعیین شخصیت برآمده از اعمالش، طریقهی ارتباط او با افراد پیرامونش و همچنین سهیم دانستن خود در خدمات و محصولات حاصل از دسترنجش اثر میگذارد.
اگرچه کارگر یک انسان خودمختار و خودآگاه است ، اما این کارگر به عنوان یک نهاد اقتصادی به سمت اهداف و فعالیتهایی هدایت می شود. این روند سوقدهی کارگران توسط بورژوازی (Bourgeoisie)-که صاحبان ابزار تولید هستند- بر آنان تحمیل میشود تا در کارزار رقابت میان کارخانجات و صنایع، حداکثر ارزش افزودهی ناشی از کار کارگران را بدست آورند.
کارل مارکس نظریهی ازخودبیگانگی را در دستنوشتههای اقتصاد و فلسفه1844 یا دست نوشتههای پاریس (Economic and Philosophic Manuscripts of 1844)در سال 1932 مطرح کرد. از نظر فلسفی ، نظریه ازخودبیگانگی متکی به اصل جوهر مسیحیت (1841) توسط لودویگ فویرباخ است، که می گوید ایده خدای ماورا الطبیعه ویژگیهای طبیعی انسان را از خود دور وبیگانه کرده است. علاوه بر این ، ماکس اشتیرنر تحلیل فوئرباخ را در (1845)The Ego and its Own چنین گسترش داد که حتی ایدهی "انسانیت" مفهومی بیگانه برای افراد است که باید آن را به تمامی در مفهوم فلسفیاش نظر گرفت. مارکس و فردریش انگلس به این گزارههای فلسفی در ایدئولوژی آلمانی (1845) پاسخ دادند.